
آن هنگام که نوروز را ارج مینهیم، خویشتن را از فراز سالها، دههها، سدهها و هزارهها در کنار نیاکانمان مییابیم که نوروز را در شادترین و غمبارترین روزهای این کهنْدیار گرامی داشتهاند؛ تو گویی که در این هنگام، تاریخ را به چشم برهم زدنی درمینوردیم و حضور خود را در همهی این سالها و حضور نیاکان را در این سال، کنار خویشتن مییابیم.
نوروز، بزرگترین جشن ایرانیان است و بیراه نیست، اگر او را شناسنامهی ایرانشهریان بدانیم و بگوییم هر جا نوروز است، آنجا ایرانشهر است.
بزرگی نوروز در این است که برخلاف کریسمس و آیینهای دگر، جشنی دینی یا سیاسی یا جلوهگاه پاسداشت یک پیشوای مذهبی و اجتماعی نیست و ریشه در ماوراءالطبیعه ندارد، بلکه در پیوندی سرراست با گیتی و آدمی است؛ از این روست که ایرانیان از هر دین، مرام و مسلک و تیره و تباری آن را با جانِ دل در هزاران سال پاس داشتهاند.
جشن نوروز، جشن نوزایی زمان و سالگرد آفرینش انسان در فرهنگ ایرانی است و همچنین از آنجا که نوروز، نمادی از بیداریِ گیتی و از سرگرفتن زندگی، پس از خوابیْ زمستانی است؛ جشن فْرَوَهَرها (روان پهلوانان و نیکان) نیز به شمار میآید. فروهرانی که به سوی زمین رهسپار میشوند و به خان و مان خویش فرود میآیند تا از دیدار خانوادهی شادمان با جامههای نو و خوارکهای نوروزی و خانهی پاکیزه و آراستهی خویش شادکام گردند و اگر چنین نباشد، اندوهگین، سرای خویش را ترک گویند و رهسپار جهان مینوی شوند.
***
نوروز، این پیر کهن که دست تاریخ به دامان او نمیرسد و او را باید در استورهها جست؛ داستان پیدایشش را چنین برایمان از زبان فرزانهی توس میگوید:
به جمشید بر گوهر افشاندند / مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فَرْوَدین / برآسوده از رنج تن، دل ز کین
بزرگان به شادی بیاراستند / می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار / به ما مانْد از آن خسروان یادگار (فردوسی ۱: ۱۳۸۶: ۴۴)
پیر ما میگوید: شاید از همین رو باشد که فرزندانم، پس از اسلام، پارسه را که جایگاه برگزاری جشنها و آیینهای ویژهی من و برادرم مهرگان است، تخت جمشید نام دادهاند.
***
پیر ما، خاطرهی جمشیدشاه را در مینوردد و رستم را رویاروی اسفندیار در رزمی جانسوز میبیند که بدو میگوید:
همه دشمنان از تو پر بیم باد / دل بدسگالان به دو نیم باد
همه ساله بخت تو پیروز باد / شبان سیه بر تو نوروز باد
اما، دریغا که شاهزادهی جویای بخت و تخت، نیایش رستم را نمینیوشد و از در آشتی وارد نمیشود.
***
نوروز از ابرپهلوان ایرانشهر هم میگذرد و دارا را در بستر مرگ میبیند که دخترش روشنک را به اسکندر میسپارد و بدو اندرز میدهد و در فرجام آرزو میکند که از او فرزندی آید که دین بهی و فرّ و شکوه پیر ما را پاس دارد:
مگر زو ببینی یکی نامدار / کجا نو کند نام اسفندیار
بیاراید این آتش زردهُشت / بگیرد همین زَند و اُستا به مُشت
نگهدارد این فال و جشن سده / همین فرّ نوروز و آتشکده (فردوسی ۲: ۱۳۸۶: ۵۵۹)
***
پیر ما به دوران اسکندر گجستک که میرسد، آهی سرد، از نهادش برمیآید؛ اما زود با یادآوری شاهنشاهان ساسانی گره از جبین میگشاید و دربار پرشکوه آنان را در نخستین روز نوروز میبیند و غریو هلهله و شادی ایرانیان را از پسِ تاریخ میشنود که خرمدلانه به دیدار بزرگ ایرانشهر میروند تا هم شادباش نوروزی بدو گویند و هم داد خویش از بیدادگران بستانند. دوم روز را میبیند که شهریار به بزرگان و دهقانان بار داده است؛ سوم روز را که به ارتشتاران و موبدان، چهارم روز را که به خویشاوندان، پنجم روز که به فرزندان و ششم روز را که زادروز زرتشت است، خسرو را میبیند که جامهی زرین بر تن کرده و سرش از هئومای مغانه گرم است و رامشگران در خلوتش سرودهای خسروانی میسرایند و میخوانند … (۱)
***
اما، اما…
پیر ما میداند:
تبه گردد این رنجهای دراز / نشیبی درازست پیش فراز!
دریغا که:
… چو با تخت منبر برابر کنند / همه نام بوبکر و عمّر کنند
… نه تخت و نه دیهیم بینی، نه شهر / زاختر همه تازیان راست بهر…
برنجد یکی، دیگری برخورد / به داد و به بخشش کسی ننگرد…
زپیمان بگردند و از راستی / گرامی شود کژّی و کاستی…
کشاورزْ جنگی شود بیهنر / نژاد و هنر کمتر آید به بر…
شود بندهی بیهنر شهریار / نژاد و بزرگی نیاید به کار…
از ایران و از ترک و از تازیان / نژادی پدید آید اندر میان،
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود / سَخُنها به کردار بازی بود…
چنان فاش گردد غم و رنج و شور / که رامش به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش، نه بخشش، نه کام / همه چارهی ورزش و سازِ دام…
زیان کسان از پی سود خویش / بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار از زمستان پدید / نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار از این داستان بگذرد / کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون از پی خواسته / شود روزگارِ بد آراسته… (فردوسی ۳: ۱۳۸۵: ۴۲۰-۴۱۷)
پیر ما هنوز از پس ۱۴ سده، آخرین شاهنشاه ایرانشهر را میبیند که چگونه هراسان، واقعهای هولناک را که بر سر ایرانشهریان خواهد آمد، پیشبینی میکند و از تیرهشدن پیر ما و نیای او –سده- خبر میدهد:
ازین مارخوار اهرمنچهرهگان / ز دانایی و شرم بیبهرهگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد / همیداد خواهند گیتی به باد
بسی گنج و گوهر پراگنده شد / بسی سر به خاک اندر آگنده شد…
ازین زاغساران بیآب و رنگ / نه هوش و نه دانش، نه نام و نه ننگ…
چُنان دید کز تازیان صدهزار / هیونان مست و گسستهمهار
گذر یافتندی به اروندرود / نماندی برین بوم بر تار و پود
هم آتش بمردی به آتشکده / شدی تیره نوروز و جشن سده (فردوسی ۳: ۱۳۸۵: ۴۴۳)
***
سیستانی
داستان پیر ما به اینجا که میرسد، چشمانش را بر هم میگذارد و آرامآرام میگرید. به ناگه پیرمرد چنگنواز سیستانی روبرویش ظاهر میشود؛ سال ۹۲ قمری است. در آن هنگام که سپاهیان «قُتیبة بن مسلم باهلی»، سیستان را به خاک و خون کشیدند، در کوی و برزن شهر که غرق خون و آتش بود، از کشتارها و جنایات قُتیبه، قصهها میگفت و اشکِ خونین از دیدگان آنانی که بازمانده بودند، جاری میکرد و خود نیز، خون میگریست و آنگاه بر چنگ مینواخت و میخواند:
با این همه غم، در خانهی دل، اندکی شادی باید که گـاهِ نوروز است! (میرفطروس، ۱۹۹۷: ۳۵)
***
دوران محنتآلود «اموی» نیز سپری میشود و عنان قدرت در کف «عباسیان» و در واقع ایرانیان آرام میگیرد. پیر ما «برمکیان» را میبیند که سودای زندهکردن ایران باستان را در سر دارند. «جاحظ» این نویسندهی پرشور تازینویس، اما ایرانیدل را میبیند که مشق دولتمداری ایرانشهری برای «مأمون» میکند.
پیر ما میگوید: آری! خلفای عباسی نیز مرا پاس میداشتهاند. آنگاه با لبخندی رندانه ادامه میدهد: شاید بدانروی که به بهانهی من از فرزندانم، پیشکشها میگرفتند و خراجها میستاندند!
پیر ما میافزاید: متوکل عباسی به مناسبت ورودم، به پیروی از شهریاران ایران باستان، پنج میلیون درهم به رنگهای گوناگون ضرب کرد و بر سر مردمان ریخت.
به سال ۲۴۷ میرسد و میگوید: ایرانشهریان با فراغ بال بیشتر و تنگنظری کمتری به جشن من نشستهاند:
«… در بازارهای بغداد از جانب خلیفه منادی ندا در داد که در شب نوروز، آتش نیفروزند و آب نریزند… ولی در هنگام غروب روز جمعه بر بابِ سعید بن تسکین محتسب بغداد که در جانب شرقی بغداد است، ندا در دادند که امیرالمؤمنین مردم را در افروختن آتش و ریختن آب آزاد گردانیده است؛ پس عامه این کار را به افراط رسانیدند و از حد تجاوز کردند چنانکه آب را بر محتسبان شهر بغداد فروریختند.» (معین: ۱۳۸۷)
میگوید: آری، با گذر سالها، تازشگران نیز خوی ایرانی گرفتند و جامهی مدنیت به تن کردند. در این روزگار است که «بُحتُری» شاعر عرب مرا چنین ستود:
ان للمهرجان حقاً علی کله / کبیر من الفرس و صغیر
عید ابائک الملوک ذوی التیجان / اهل النهی و اهل الخیر
من قباد و یزدجرد و فیروز / و کسری و قبلهم اردشیر
***
پیر ما به یک هزار سال پیش مینگرد و فرزند دانشمندش «ابوریحان بیرونی» را میبیند که در پرتو کورسوی شمعی، مشغول نوشتن «التفهیم» است:نوروز، نخستین روز از فروردینماه و پیشانی سال نو است، و ششم فروردینماه، نوروز بزرگ نامیده میشد و باشکوهترین بخش جشنشان نیز در این روز بود. … سال نزد ایرانیان، خورشیدی است. هر سال عبارت از ۳۶۵ روز و ۵ ساعت و ۴۷ دقیقه است که با نوروز آغاز میشود.
پیر ما میگوید: گاهشماری ایرانشهر را آسان مگیرید که هنوز علمیترین و دقیقترین گاهشماری جهان است و دستاورد فرزندان نیک من چون بیرونی و دهها تن دیگر است.
***
به اینجا که میرسد سال ۴۶۷ قمری در برابرش رخ مینماید که باز ایرانیان بر یک ترکتازی شوم دیگر فائق آمدهاند، آنسان که «جلالالدین ملکشاه سلجوقی»، هشت تن از اخترشناسان ایرانی از جمله «حکیم عمر خیام»، «حکیم لوکری»، «میمون پسر نجیب واسطی»، «ابوالمظفر اَسفَزاری» را میگمارد تا پیر ما را در جای درست خود -روز نخستین بهار- استوار کنند.
پیر ما به فرزندش خیام که میرسد، ناخودآگاه اختیار از کف مینهد و ذوقزده این رباعی او را با آوازی خوش میخواند:
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست / برخیز و به جام باده کن عزم درست
کین سبزه که امروز تماشاگه توست / فردا هم از خاک تو برخواهد رست
و «نوروزنامه» را میگشاید و سخن خیام را با آوازی بلند برایمان زمزمه میکند:
«آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا به روزگار یزدجردِ شهریار که آخر ملوک عجم بود چنان بوده است که روز نوروز، نخست کس از مردمان بیگانه، موبد موبدان پیش مَلک آمدی با جام زرین پر می، و انگشتری، و درمی و دیناری خسروانی، و یک دسته خوید سبز رسته، و شمشیری، و تیر و کمان، و دوات و قلم، و اسپی، و بازی و غلامی خوبروی، و ستایش نمودی و نیایش کردی او را به زبان پارسی به عبارت ایشان، چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی و خدمتها پیش آوردندی.»
آنگاه آفرین موبد موبدان به عبارت ایشان را از زبان خیام به یادمان میآورد:
«شها! به جشن فروردین به ماه فروردین آزادی گزین. یزدان و دین کیان، سروش آورد تو را دانایی و بینایی به کاردانی، و دیر زیو با خوی هژیر، و شادباش بر تخت زرین، و انوشه خور به جام جمشید، و رسم نیاکان در همت بلند و نیکوکاری و ورزش. داد و راستی نگاه دار، سرت سبز باد و جوانی چو خوید، اسپت کامگار و پیروز، و تیغت روشن و کاری به دشمن، و بازت گیرا و خجسته به شکار، و کارت راست چون تیر، … پیشت هنری و دانا گرامی، و درم خوار و سرایت آباد و زندگانی بسیار.» (خیام: ۱۳۱۲: ۱۹-۱۸)
***
اما، اما…
دریغا که باز این روزها نمیپاید و گرد و خاک مغولان خونخوار ایرانشهر را در مینوردد. پیر ما، فرزندش عطار را میبیند که با بیش از یک میلیون نشابوری به دست این وحشیان گردن زده میشوند. «زرتشت بهرام پژدو» را زیر سیطرهی ایلخانان مغول میبیند که پس از هفت سده باز بسان یزدگرد میسراید:
یَزَشهای (پرستش=جشن) یزدان ندارند یاد / دگرگونه گردد همیدون نهاد
نه نوروز دانند و نه مهرگان / نه جشن و نه رامش نه فروردیان (جشن فروردینگان) (زرتشت بهرام پژدو: ۱۳۳۸: ۹۱)
***
اما باز زمان گذشت و گذشت تا ایرانشهر به عهد شاه عباس بزرگ رسید. پادشاهی که دوباره آیینهای کهن را زنده کرد و بیش از هم به پیر ما ارج نهاد. پیر ما میگوید: در نقش جهان بود که او یاد مرا زنده کرد و از این رو شاردنِ جهانگرد، آمدن مرا در آن روزگار چنین گزارش کرده است: «… منجمین لباس فاخر در بر کرده یک دو ساعت پیش از اعتدال ربیعی برای تعیین تحویل آفتاب به برج حمل به کاخ سلطنتی و یا عمارت حکومت محل میروند و در پشتبام و یا روی مهتابی با اسطرلاب خود مشغول کار میشوند. به محض اینکه علامت دادند، برای اعلام حلول سال جدید شلیک میشود و صدای آلات موسیقی طبل و شیپور، نای و نقاره در هوا طنینانداز میگردد. بدین ترتیب ترانه و طرب، جشن و سرورِ تماشاچیان و بزرگان مملکت آغاز میشود. در اسفهان در همه روزهای عید در مقابلِ کاخ شاهنشاه مراسم سرور با رقص و طرب و آتشبازی و صحنههای کمدی به مانند هفته بازار برگزار میگردد.» (شاردن: ۱۳۴۹: ۳۴۶)
***
اینهمه فراز و نشیب، آشکارا پیر ما را جهاندیدهتر از هر جهاندیدهای کرده است. زمانش تنگ است و باید برود؛ چراکه ایرانشهریان برای دیدنش لحظهشماری میکنند. از پرسشهایم درمیگذرم و از فرجام ایرانشهر میپرسم: لبخندی میزند و شادمانه میگوید: با چنین جوانانی، خاطرهی فرزندم کاوهی آهنگر برایم زنده شده است. ایرانشهر سربلند میماند، چنان همیشهی تاریخش؛ چراکه من به یاری همهی فروهران پهلوانان و اَشَوَنان در کنار ایرانشهریان هستم.
پینوشت
۱. بنگرید به: بیرونی، ابوریحان (۱۹۲۳)؛ الآثار الباقیة؛ ویرایش زاخائو؛ برگ ۲۱۹.
خسروان ایرانزمین نوروز و مهرگان را بار همگانی میدادند و خود به دادخواهی مردمان رسیدگی میکردند. بنگرید به: جاحظ، ابوعثمان عمر بن بحر (۱۳۴۳)؛ تاج؛ ترجمهی محمدعلی خلیلی؛ کتابخانهی ابن سینا؛ برگ ۲۱۶ و همچنین سیاستنامهی خواجه نظامالملکتوسی
برای آگاهی دربارهی چگونگی برگزاری نوروز در روزگار ساسانیان بنگرید به: جاحظ، ابوعثمان عمر بن بحر (۱۹۶۹)؛ المحاسن و الاضداد؛ شرکت اللبنانیة الکتاب؛ بیروت و جاحظ، ابوعثمان عمر بن بحر (۱۳۴۳)؛ تاج؛ ترجمهی محمدعلی خلیلی؛ کتابخانهی ابن سینا.
یارینامهها
خیام (۱۳۱۲)؛ نوروزنامه؛ ویرایش مجتبی مینوی؛ اساطیر؛ تهران.
زرتشت بهرام پژدو (۱۳۳۸)؛ زراتشتنامه؛ به کوشش محمد دبیرسیاقی؛ کتابخانهی طهوری.
شاردن (۱۳۴۹)؛ سیاحتنامه؛ ج ۲؛ ترجمهی محمد عباسی.
فردوسی، ابوالقاسم (۱۳۸۶) (۱)؛ شاهنامه؛ دفتر یکم؛ به کوشش جلال خالقیمطلق؛ مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی.
فردوسی، ابوالقاسم (۱۳۸۶) (۲)؛ شاهنامه؛ دفتر پنجم؛ به کوشش جلال خالقیمطلق؛ مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی.
فردوسی، ابوالقاسم (۱۳۸۶) (۳)؛ شاهنامه؛ دفتر هشتم؛ به کوشش جلال خالقیمطلق؛ مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی.
تاریخ طبری، جزء دهم برگرفته از معین، محمد (۱۳۸۷)؛ «جشن نوروز» در کتاب زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی دکتر محمد معین؛ انجمن آثار و مفاخر فرهنگی؛ تهران.
میرفطروس، علی (۱۹۹۷)؛ دیدگاهها؛ چاپ دوم، آلمان.