
می رسد هر دم صدای بالشان می رویم ای جان به استقـبالشان
کاروان کوی دلبر می رسد هر زمانم ذوق دیگر می رســد
های و هیهای شتربانان شنو شور و شهناز حدی خوانان شنو
عـارفـان بسته قــطار قافله سوی ما با زاد راه و راحله
نامنظم می رسد بانک جرس در شمار افـتادشان گـــوئی نفس
کاروان استاد گوئی ، هوشدار صیحه ملاست ای دل گوش دار:
((شهر تبریز است کوی دلبران ساربانـا بار بگـشا ز اشـتران ))
شهر تبریز است و مشکین مرزو بوم مهد شمـس و کعبه مـلای روم
کاروانا خوش فرود آی و درآی ای به تار قـلب ما بسته در آی
شهر ما امشب چراغان می کند آفـتاب چـرخ مهمان می کند
شب کجا و میهمان آفتاب این به بیـداریست یـارب یا به خواب