نام و یاد شمس و مولانا آنچنان در هم تنیده و متصل به یکدیگر است که اشاره به نام یکی از آن دو ابر مرد نام دیگری را تداعی و به ذهن متبادر میکند با چنین وجهی آیا میتوان از مولانا و روز بزرگداشت یا سالروز عروجش سخنی گفت اما یادی از استاد و معشوقش به میان نیاورد؟... شمس انچان در هاله ای از رمز و رموز و عظمت ملکوتی پیچیده است که حتی پس از قرون متمادی واشراف امروزین ما برآنچه که او بود وبر آنچه که براو گذشت نیز ما را قادر به درک حریم ملکوتیش نمی سازد.و حتی نعره های آتشینش که در قالب اشعار مولانا از پس دیوار زمان به ما میرسد بر گوش سنگین جان ما تنها می سراید که: من گنگ خواب دیده و خلقی تمام کر من عاجزم از گفتن و خلق از شنودنش....
به راستی ما عاجز از شنیدن و درک حقایق و ظرایفی هستیم که شمس در جان مولانا ریخت .وآیا درآنجا که میگوید (سخن من در وجه کبریا آید) نشانی از کبریا در خود می یابیم؟ مولانا مظهر عام بود و شمس مظهر خاص پس تنها راه درک حقیقتی چون شمس, چون مولانا شدن و مولانا بودن است.
مقاله زیر تحت عنوان دیدار با گنگ خواب دیده درباره شخصیتی است که کیمیای وجود او مس وجود جلال الدین محمد را به طلای پر عیار مولانا شدن تبدیل نمود.
شمسالدين محمد پسر علی پسر ملك داد تبريزی از عارفان مشهور قرن هفتم هجری است كه مولانا جلالالدين بلخی مجذوب او شده و بيشتر غزليات خود را بنام وي سروده است. از جزئيات احوالش اطلاعی در دست نيست همين قدر پيداست كه از پيشوايان بزرگ تصوف در عصر خود در آذربايجان و آسيای صغير و از خلفاي ركنالدين سجاسي و پيرو طريقه ضياءالدين ابوالنجيب سهروردی بوده است. برخي ديگر وی را مريد شيخ ابوبكر سلمهباف تبريزی و بعضي مريد بابا كمال خجندی دانستهاند. در هر حال سفر بسيار كرده و هميشه نمد سياه مي پوشيده و همه جا در كاروانسرا فرود می آمد و در بغداد با اوحدالدين كرمانی و نيز با فخرالدين عراقی ديدار كرده و در سال ۶۴۲ هجری وارد قونيه شده و در خانه شكر ريزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلالالدين كه فقيه و مفتی شهر بوده، بديدار وی رسيده و مجذوب او شده است تا آنكه در سال ۶۴۵ هجری شبی كه با مولانا خلوت كرده بود كسی به او اشارت كرد و برخاست و به مولانا گفت مرا برای كشتن ميخواهند و چون بيرون رفت هفت تن كه در كمين ايستاده بودند با كارد به او حمله بردند و وی چنان نعره زد كه آن هفت تن بيهوش شدند و يكی از ايشان علاءالدين محمد پسر مولانا بود و چون آن كسان به هوش آمدند از شمسالدين جز چند قطره خون اثری نيافتند و از آن روز ديگر ناپديد شد.
درباره ناپديدشدن وی توجيهات ديگر هم كردهاند. به گفته فريدون سپهسالار، شمس تبريزی جامه بازرگانان ميپوشيد و در هر شهری كه وارد می شد مانند بازرگانان در كاروانسراها منزل ميكرد و قفل بزرگي بر در حجره ميزد چنانكه گويی كالای گرانبهائی در اندرون آن است و حال آنكه آنجا حصير پارهاي بيش نبود. روزگار خود را به رياضت و جهانگردی ميگذاشت گاهي در يكي از شهرها به مكتبداری می پرداخت و زمانی ديگر شلوار بند ميبافت و از در آمد آن زندگی می كرد.
ورود شمس به قونيه و ملاقاتش با مولانا طوفانی را در محيط آرام اين شهر و به ويژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا بر انگيخت. مولانا فرزند سلطانالعلماست، مفتی شهر است، سجادهنشين با وقاری است، شاگردان و مريدان دارد جامه فقيهانه ميپوشد و به گفته سپهسالار (به طريقه و سيرت پدرش حضرت مولانا بهاءالدينولد مثل درس گفتن و موعظه كردن) مشغول است، در محيط قونيه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اينهمه چنان مفتون اين درويش بی نام و نشان می گردد كه سر از پای نمی شناسد.تأثير شمس بر مولانا چنان بود كه در مدتي كوتاه از فقيهی با تمكين، عاشقي شوريده ساخت، اين پير مرموز گمنام، دل فرزند سلطانالعلما را بر درس و بحث و علم رسمی سرد گردانيد و او را از مسند تدريس و منبر وعظ فرو كشيد و به حلقه رقص و سماع كشانيد. چنانكه خود گويد:
در دست هميشه مصحفم بود
در عشق گرفتهام چغانه
اندر دهنی كه بود تسبیح
شعر است و دو بيتی و ترانه
حالا ديگر شيخ علامه چون طفلی نوآموز در محضر اين پير مرموز زانو می زند (زن خود را كه از جبرائيلش غيرت آيد كه در او نگرد محرم كرده، و پيش من همچنين نشسته كه پسر پيش پدر نشيند تا پارهايش نان بدهد) و چنين بود كه مريدان سلطانالعلما سخت برآشفته و عوام و خواص شهر سر برداشتند. كار بدگوئی و زخم زبان و مخالفت در اندك زمانی به ناسزای و دشمنی و كينه و عناد علنی انجاميـد و متـعصبان سـادهدل بـه مبارزه با شمـس برخواستند.
شمس تبريزی چون عرصه را بر خود تنگ يافت به ناگاه قونيه را ترك گفت و مولانا را در آتش بيقراری نشاند. چند گاهی خبر از شمس نبود كه كجاست و در چه حال است تا نامهای از او رسيد و معلوم شد كه به نواحی شام رفته است.با وصول نامه شمس، مولانا را دل رميده به جای باز آمد و آن شور اندرون كه فسرده بود از نو بجوشيد. نامهای منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغی پول و استدعای بازگشت شمس به دمشق فرستاد.
پس از سفر قهرآميز شمس افسردگي خاطر و ملال عميق و عزلت و سكوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگين و پشيمان ساخت. مريدان سادهدل كه تكيهگاه روحی خود را از دست داده بودند زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند كه اگر شمس بار ديگر به قونيه باز آيد از خدمت او كوتاهی ننمايند و زبان از تشنيع و تعرض بربندند. براستي هم پس از بازگشت شمس به قونيه منكران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذيرفت. محفل مولانا شور و حالی تازه يافت و گرم شد. مولانا در اين باره سروده است:
شمـس و قمرم آمد، سمع و بصـرم آمــد
وآن سيمبـرم آمـد، آن كـان زرم آمـد
امـروز بـه از دينـه، ای مـونس ديـرينــه
دی مست بدان بودم، كز وي خبرم آمـد
آنكسكه همی جستم دی من بچراغ او را
امـروز چـو تنگ گـل، در رهگذرم آمـد
از مـرگ چرا ترسم، كاو آب حيات آمد
وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد
امـروز سلـيمانــم كـانـگشتــريـم دادی
زان تاج ملـوكانـه، بر فـرق سـرم آمـد
پس از بازگشت شمس ندامت به سكوت مخالفان ديری نپاييد و موج مخالفت با او بار ديگر بالا گرفت. تشنيع و بدگويی و زخم زبان چندان شد كه شمس اين بار بيخبر از همه قونيه را ترك كرد و ناپديد شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از ميان همه) چنانكه ديگر از وی خبری نيامد. اندوه و بيقراری مولانا از فراق شمس اين بار شديدتر بود. چنان كه سلطان ولد گويد:
بانگ و افغان او به عرش رسيد
نالهاش را بزرگ و خرد شنيد
منتهی در سفر اول شمس غم دوری مولانا را به سكوت و عزلت فرا ميخواند، چنانكه سماع و رقص و شعر و غزل را ترك گفت و روی از همگان در هم كشيد. ليكن در سفر دوم مولانا درست معكوس آن حال را داشت، آن بار چون كوه به هنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگين و دژم و خاموش بود و اين بار چون سيلاب بهاری خروشان و دمان و پر غريو و فرياد گرديد. مولانا كه خيال ميكرد شمس اين بار نيز به جانب دمشق رفته است دو بار در طلب او به شام رفت ليكن هرچه بيشتر جست نشان او كمتر يافت و به هر جا كه ميرفت و هر كس را كه ميديد سراغ شمس ميگرفت. غزليات اين دوره از زندگی مولانا از طوفان درد و شيدائی كه در جان او بود حكايت می كند.
ميخائيل ای زند درباره همجانی شمس تبريزی و مولانا جلالالدين محمد بلخی(مولوی ) چنين اظهار نظر می كند:« بطور كلی علتی که مولوی ديوان خود و تكتك اشعار آن را نه بهنام خود، بل به نام شمس تبريزی كرد نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعری و نه احترام ياد رفيق گمگشته را ملحوظ كرده بود. شاعر كه رفيق جانان را در عالم كبير دنيای مادی گم كرده بود، وی در عالم صغير روح خويشتن مييابد. و مرشدی را كه رومی بدين طريق در اندرون خويشتن مييابد بر وی سرود ميخواند و شاعر تنها نقش يك راوی را رعايت ميكند. لكن از آنجا كه اين اشعار در روح او زاده شدهاند، پس در عين حال اشعار خود او هستند. بدين طريق جلالالدين رومی در عين حال هم شمس تبريزی است كه سخنانش از زبان وی بيرون ميآيد وهم شمس تبريزی نيست. و شمس ذهنيت شعر است، آفريننده شعر است، قهرمان تغزلی اين اشعار است، و در عين حال در سطح اول، سطح تغزلی عاشقانه كه در اينجا بطور كنايی پيچيده شده است عينيت آن نيز به شمار ميرود. تمايل جلالالدين به سوی وحدت مطلق است. لكن شمس تبريزی به درك حقيقت آسمانی نايل آمده بود، در آن محو شده بود و بخشي از آن گرديده بود. بدين ترتيب نخستين سطح ادراك كه در شعر صوفيانه معمولاً به وسيله يك تعبير ثنوی از سطح دوم جدا ميشود، در آنجا بطور ديالكتيكی به سطح دوم تعالی می يابد.»
در هر حال زندگی شمس تبريزی بسيار تاريك است برخی ناپديد شدن وی را در سال ۶۴۳ هجری دانستهاند و برخي درگذشت او را درسال ۶۷۲ هجری ثبت كردهاند و نوشتهاند كه در خوی مدفون شده است.(لازم به توضيح است: نگارنده (رفيع) در سفری كه به سال ۱۳۶۶ خورشيدی به قونيه كردم، آرامگاهی مجلل در شهر قونيه تركيه به نام آرامگاه شمس تبريزي مشاهده نمودم ).
اين عارف كم نظير ايرانی يكی از آزادانديشان جهان است كه بشريت به وجودش فخر خواهد كرد مجموعه تقريرات و ملفوظات وي بنام مقالات موجود است كه مريدانش آن را جمع كردهاند. از جمله گفته است:
«اين مردمان را حق است كه با سخن من الف ندارند، همه سخنم به وجه كبريا می آيد، همه دعوی می نمايد. قرآن و سخن محمد همه به وجه نياز آمده است، لاجرم همه معنی می نمايد. سخنی می شنوند نه در طريق طلب و نه در نياز، از بلندی به مثابهای كه بر من می نگری كلاه می افتد. اما اين تكبر در حق خدا هيچ عيب نيست، و اگر عيب كنند، چنان است كه گويند خدا متكبر است، راست ميگويند و چه عيب باشد؟»