قسمت سیزدهم ساده نویسی مثنوی شرح حکایت وزیر پادشاه و مکر او در تفریق مسیحیان است
پادشاه وزیری داشت که رهزن و بسیار حیله اگر بود و از شدت تبلیس (حیله گری) جلوی آب روان را میگرفت.
او به پادشاه گفت که مسیحیان به علت ترس از جان خود تقیه میکنند و دین خود را از شاه پنهان میکنند.
به پادشاه گفت کهای شاهی که در پی اسرار هستی کمتر از ایشان بکش و دست خود را از خون بشوی.
کمتر بکش چون کشتن سودی ندارد. بوی دینداری مانند بوی مشک و عود نیست.
دین سری است پنهان در صد لایه. ظاهراً موافق تو است ولی باطنش بر خلاف تو است.
پادشاه پرسید: پس چاره چیست؟ با این حیله گری باید چه کنیم؟
باید کاری کرد که در دنیا دیگر مسیحی باقی نماند چه ظاهراً و چه باطنا.
تلبیس اندیشیدن وزیر با نصاری (مسیحیان) و مکر او
وزیر خطاب به پادشاه گفت که گوش و دستم را ببر و بینیام را پاره کن و حکمی سخت برایم صادر کن.
پس مرا به پای دار بیاور. آنگاه کسی از من شفاعت کند.
آشکارا این کار را انجام بده بطوری که همگی در کوچه و خیابان خبر پیدا کنند.
پس مرا به شهری دور تبعید کن تا اینکه در میانه نصرانیان ایجاد ضعف و سستی کنم.
وقتی این قوم سخنان مرا پذیرفتند کار آنها را دیگر تمام حساب کن.
چنان فتنهای در میان آنها بیندازم که ساحران از فتنه گری من متعجب شوند.
هر کاری که دلم خواست با مسیحیان میکنم ولی حالا دیگر چیزی نمیگویم.
وقتی مرا به عنوان شخصی درست کار و راز دار شناختند برای آنها دام مینهم.
همگی را فریب خواهم داد و در میان آنها اختلاف خواهم انگیخت.
تا این که با دست خودشان یکدیگر را بکشند. خلاصه نقشهام این است.
پس به آنها میگویم که من به طور نهانی مسیحی هستم و خداوند از راز من با اطلأع است.
شاه از ایمان من آگاه شد و قصد کشتن مرا کرد.
خواستم دینم را از شاه پنهان کنم و آنکه دین او است نمایان کنم.
شاه پی به سر من برد و به سخنان مظنون شد.
گفت سخنان تو مانند سوزنی در نان است و از دل من به دل تو راهی است.
من از این طریق واقف به حال تو شدم. متوجه حالت شدم کاری به صحبتهایت ندارم.
اگر روح حضرت عیسی (ع) به من مدد نمیکرد پادشاه کلیمی حتما مرا میکشت.
جان من فدای حضرت عیسی (ع) صد هزار منّت او بر سرم.
در راه حضرت عیسی (ع) حاضر به جانفشانی هستم و با دینش کاملا آشنایئ دارم.
صد حیف است اگر این دین پاک در میان نادانان از بین برود.
شکر خداوند و حضرت عیسی (ع) را سزد که ما را به این حال راهنمایی کرد.
از دین کلیمی و کلیمیان نجات پیدا کرده ایم از وقتیکه مسیحی شده ایم.
زمان زمان دین حضرت عیسی (ع) است.ای انسانها رازهای دین او را از دل و جان بشنوید.
وقتی مرا به عنوان انسانی درستکار در میان خود شناختند، همگی سر تسلیم در مقابلم فرود میآورند و از من راهنمایی میخواهند.
وقتی وزیر در مورد مکر خودش با شاه مذاکره کرد خیال شاه آسوده گشت.
شاه مطابق برنامه عمل کرد و این کار باعث تعجب مردم شد و مردم از سر آن آگاهی نداشتند.
او در میان تجمع مردم وزیر را رسوا کرد تا اینکه مرد و زن از حال او خبر دار شدند.
او را به میان مسیحیان فرستاد و بعد از آن او دعوت خود را شروع کرد.
وقتی مسیحیان او را به این حال زار میدیدند برای او گریه میکردند.
ای پسر احوال این دنیا این چنین است و اینها هم در اثر حسادت است.
قسمت دوازدهم: داستان پادشاه جهودان که نصرانیان را می کشت
پادشاه وزیری داشت که رهزن و بسیار حیله اگر بود و از شدت تبلیس (حیله گری) جلوی آب روان را میگرفت.
او به پادشاه گفت که مسیحیان به علت ترس از جان خود تقیه میکنند و دین خود را از شاه پنهان میکنند.
به پادشاه گفت کهای شاهی که در پی اسرار هستی کمتر از ایشان بکش و دست خود را از خون بشوی.
کمتر بکش چون کشتن سودی ندارد. بوی دینداری مانند بوی مشک و عود نیست.
دین سری است پنهان در صد لایه. ظاهراً موافق تو است ولی باطنش بر خلاف تو است.
پادشاه پرسید: پس چاره چیست؟ با این حیله گری باید چه کنیم؟
باید کاری کرد که در دنیا دیگر مسیحی باقی نماند چه ظاهراً و چه باطنا.
تلبیس اندیشیدن وزیر با نصاری (مسیحیان) و مکر او
وزیر خطاب به پادشاه گفت که گوش و دستم را ببر و بینیام را پاره کن و حکمی سخت برایم صادر کن.
پس مرا به پای دار بیاور. آنگاه کسی از من شفاعت کند.
آشکارا این کار را انجام بده بطوری که همگی در کوچه و خیابان خبر پیدا کنند.
پس مرا به شهری دور تبعید کن تا اینکه در میانه نصرانیان ایجاد ضعف و سستی کنم.
وقتی این قوم سخنان مرا پذیرفتند کار آنها را دیگر تمام حساب کن.
چنان فتنهای در میان آنها بیندازم که ساحران از فتنه گری من متعجب شوند.
هر کاری که دلم خواست با مسیحیان میکنم ولی حالا دیگر چیزی نمیگویم.
وقتی مرا به عنوان شخصی درست کار و راز دار شناختند برای آنها دام مینهم.
همگی را فریب خواهم داد و در میان آنها اختلاف خواهم انگیخت.
تا این که با دست خودشان یکدیگر را بکشند. خلاصه نقشهام این است.
پس به آنها میگویم که من به طور نهانی مسیحی هستم و خداوند از راز من با اطلأع است.
شاه از ایمان من آگاه شد و قصد کشتن مرا کرد.
خواستم دینم را از شاه پنهان کنم و آنکه دین او است نمایان کنم.
شاه پی به سر من برد و به سخنان مظنون شد.
گفت سخنان تو مانند سوزنی در نان است و از دل من به دل تو راهی است.
من از این طریق واقف به حال تو شدم. متوجه حالت شدم کاری به صحبتهایت ندارم.
اگر روح حضرت عیسی (ع) به من مدد نمیکرد پادشاه کلیمی حتما مرا میکشت.
جان من فدای حضرت عیسی (ع) صد هزار منّت او بر سرم.
در راه حضرت عیسی (ع) حاضر به جانفشانی هستم و با دینش کاملا آشنایئ دارم.
صد حیف است اگر این دین پاک در میان نادانان از بین برود.
شکر خداوند و حضرت عیسی (ع) را سزد که ما را به این حال راهنمایی کرد.
از دین کلیمی و کلیمیان نجات پیدا کرده ایم از وقتیکه مسیحی شده ایم.
زمان زمان دین حضرت عیسی (ع) است.ای انسانها رازهای دین او را از دل و جان بشنوید.
وقتی مرا به عنوان انسانی درستکار در میان خود شناختند، همگی سر تسلیم در مقابلم فرود میآورند و از من راهنمایی میخواهند.
وقتی وزیر در مورد مکر خودش با شاه مذاکره کرد خیال شاه آسوده گشت.
شاه مطابق برنامه عمل کرد و این کار باعث تعجب مردم شد و مردم از سر آن آگاهی نداشتند.
او در میان تجمع مردم وزیر را رسوا کرد تا اینکه مرد و زن از حال او خبر دار شدند.
او را به میان مسیحیان فرستاد و بعد از آن او دعوت خود را شروع کرد.
وقتی مسیحیان او را به این حال زار میدیدند برای او گریه میکردند.
ای پسر احوال این دنیا این چنین است و اینها هم در اثر حسادت است.
قسمت دوازدهم: داستان پادشاه جهودان که نصرانیان را می کشت