نوشد از ساغر مشتاقِ علی، گر ابــليس
اگر نام سراينده(=مظفر كرمانی) را در كنار اين بيت ننويسيم، «ايهام» را از اين بيت سترده ايم؛ برای آنان كه با ادبيات و تاريخ تصوف ۳۰۰ ساله اخير، بيگانه نيستند، نام مظفر كرمانی همواره بازتابنده نام مشتاق عليشاه (ميرزا محمد تربتی، مقتول به سال ۱۲۰۶ هـ.ق) است؛ مظفر كرمانی(مظفرعليشاه=ميرزا محمد تقی كرمانی) آن گونه كه مولانا، شمس را می ستود، ستاينده"مشتاق" است؛ نكته آن كه اين هر دو(مشتاق و مظفر)، در پايداری و ابرام بر انديشه هاشان، جان باختند.
نگاهی به سرگذشت ِتمام مردان ِمعصوم عليشاه دكنی (مير عبدالحميد دكنی)- كه در دوره زنديه به فرمان پير ِوقت ِنعمت اللهيان، شاه عليرضا دكنی(رضاعليشاه)، به قصد احيای اين طريقت از هند به ايران می آيد- اين حقيقت را آشكار می كند كه بيشترينه آنان، روزگار را به تحمّل آزار عوام و خواص ِاهل صورت و به پس روی آنان، نهيب ِحاكمان و گزمگان، سپری كرده اند و بسياری در فرجام، به قتل رسيده اند. خود معصوم عليشاه را به دستور محمد علی بهبهانی، مفتی كرماشان(گویش کردی کرمانشاه)، به رودخانه قره سو افكندند تا جان سپرد. محمد علی بهبهانی در "رساله خيرات" خود با اشاره به اين كه آيه «لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ» منسوخ است، به استناد آيه « فَاقْتُلُوا المُشْرِكِينَ »، وجوب چنين قتلی را روا می دارد.
چنين نگرشی زمينه ساز ِقتل پروردگان معصوم عليشاه نيز شد، از جمله ستوده مظفر كرمانی، مشتاق. مظفر كرمانی كه نام اصلی او ميرزا محمد تقی كرمانی است، از مجتهدان به نام و توانای عصر خود بوده، گويا افزون بر فقه به حكمت الهی و طبيعی، رياضی و... نيز چيره بوده و در كنار تدريس طلّاب دينی كرمان، طبابت هم می كرده؛ به بيانی آشكار تر دارای دستگاه بوده است. وی هم نشينی با عارفان را شوم می دانسته و از طايفه درويشان پرهيز داشته و ديگران را هم از عقوبت اخروی همراهی با صوفيه، می ترسانيده! امّا از آن جا كه به گفته حافظ:« ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست»، سرنوشت برايش برگی ديگر فرود آورد.
ماجرا را چنين روايت كرده اند كه مشتاق همدم با ميرزا محمد حسين كرمانی(رونق عليشاه) و ميرزا محمد علی اصفهانی (نورعليشاه)، به قصد تربيت سالكان، در كرمان به سر می برد، روزی مؤمنين در مسجد مراسمی داشتند، علمای بزرگ نيز دعوت شده بودند؛ يكی فقيه و طبيب شهر ميرزا محمد تقی كرمانی بود، مشتاق ناگاه و پنداری به گاه، به مسجد می رود و جايی در ديدرس ميرزا می نشيند، سفره می گسترند و همه چشم به دست علما كه آغاز به خوردن كنند، ميرزا محمد تقی، با اخم، دست به غذا نمی برد، و ديگر بزرگان هم به احترام، پيروی اش می كنند، ميزبان كه باب چنين سفره هايی، بازاری است، شرمسار، بر روايی كسب خود اشاره می كند و روشن می سازد كه به هزينه حلال سفره را گسترده؛ ميرزا كه حضور درويش(مشتاق عليشاه)، او را آزرده بود، به ميزبان عتاب می كند كه درويش بر اين سفره چه می كند، مشتاق كه اين سخن به گوشش می رسد، به ميرزا گوشزد می كند كه سفره مولا خوان يغما است و بر آن چه دشمن چه دوست. نگاه اثر گذاری به فقيه شهر می كند و مجلس را ترك می كند؛ اين " كلام و نگاه "، ميرزا را نگران و دگرگون می كند، عبايش را به دوش می كشد و در پی مشتاق می رود تا او را بر گوری نشسته و اندوه زده می يابد، پافشاری اش بر بازگشت به مسجد كارگر نمی افتد و خود را كار افتاده می بيند! اين رخداد پايان ِبلاهت علمی اوست؛ شيدای منش مشتاق، سلوك را به ارشاد نور عليشاه، آغاز می كند، در اين سلوك تا بدان جا می رود كه از بزرگان طريقت نعمت اللهی به لقب ِ "مظفر عليشاه" می شود.
مشتاق امّا كيست؟ مظفر عليشاه، به خاطر آثار و اشعارش بسيار شناخته تر از استاد اُمی خود است؛ بيشتر اطلاعاتی كه درباره زندگی مشتاق داريم، از سروده های همين مظفر عليشاه كه ديوان اشعارش را به نام او«مشتاقيه» ناميده و نيز آثار رونق عليشاه(ميرزا محمد حسين كرمانی) و نور عليشاهِ نخست (ميرزا محمد علی اصفهانی) به دست رسيده است؛ منبعِ ميرزا زين العابدين شيرواني در رياض السياحه و حدايق السياحه، ميرزا قليخان هدايت در تذكره رياض العارفين و اصول الفصول، همين سروده هاست، البته محمد معصوم شيرازی آثار اخير را هم در اختيار داشته است. و اين اواخر هم، دكتر باستانی پاريزی، چيره بر تاريخ، با تحليل ويژه خود از ماجرای قتل مشتاق، اطلاعات خوبی را از اين رخداد پيش روی جويندگان، نهاده است.
تنها اثری كه به نام مشتاق، رقم خورده، سيم چهارم ِ سه تار است. او نوازده سه تار بوده، از او نقل می كنند: "در شبانه روز يك دو بار تار می زنم، بدون حضور اغيار، محض رضای خالق جبّار."
كتاب، غرائب سروده ميرزا محمد حسين كرمانی(رونق عليشاه) بيشترين آگاهی ها را از زندگی عاشقانه و پرهيزگارانه مشتاق به ما می دهد؛ از آنجا كه وی(= رونق عليشاه) پرورده و همنشين مشتاق بوده بايد اين اطلاعات كه به نظم كشيده شده، محصول خاطره گويی مشتاق برای او باشد. اين مثنوی، عاشقانه صوفيانه زيبايی از دوره قاجاريه است كه به آن توجهی نشده، وجود بيت های زيبا، توصيفات دل انگيز، به رغم كاستی های وزن و قافيه ای آن، نشان می دهد كه قصد رونق عليشاه شاعری نبوده بلكه می خواسته خاطره دوست مقتولش را زنده نگه دارد. اين اثر به دليل ِاين كه از سويی ما را به زندگی مشتاق آگاه می كند و از ديگر سو پاسبان ارزش های والای انسانی است و عشق زمينی پاك و صوفيانه ای را روايت می كند، شايسته توجه است و ارزش آن را دارد كه بازخوانی شود. در اين يادداشت، قصه مشتاق را به روايت او باز می خوانيم. در اين روايت، مشتاق قديسی دست نيافتنی نيست، امّا انسانی پاكزاد و دوست داشتنی است؛ و چقدر جايش در اين دنيای آلوده به نيرنگ و هوس خالی است!
زادگاهش اصفهان و تبارش خراسانی است(تربت حيدری)؛ درگذشت پدرش در خردسالی است؛ او می ماند و برادرانی كه رونق عليشاه چنين توصيف شان می كند:
كـارش بـه بـرادران چـو افتــــــاد خـود یوسف مصر در چه افـــــــــتاد
با آن كـه وصیّت ِ پــدر بـــــــود كـز خویش وُرا كنند خوشــــــــــــنود
بودی به عنـاد ِشـان گـرفتــــــــار وز شــرّ و فســاد شـــــــــان در آزار
بـودنـد هـمـه پـــی ِ بـهـانــــــــــه كـــــــاو را بـزنـنـــــد تـازیـــــــــانـه
بودش صـد جای ســـــر شكسـته از سنـگ و چُماق و بیلْ دســـــــــــته(غرائب)
در مكتبخانه، با ملای آموزگار ناسازگار بوده، و در همان "الف" مانده است! آن گونه كه نويسنده"حديقه الشعرا" روايت كرده، ملّا به او می گويد كه الف را تكرار كند، او تكرار می كند، به " با " كه می رسند، معنی الف را از آموزگار می پرسد و تكرار "با" را به "فهم" ِمعنی "الف"، مشروط می كند و وامی نهد، ملّا آزارش می دهد و او برای هميشه می گريزد. سپس بافندگی می آموزد، جان بی تاب و نگرانش او را به دنيای موسيقی و آواز می كشاند؛ در نوازندگی سه تار يگانه می شود و در مجالس می خواند و می نوازد.
اندك وقـتـی به سـعـی استـــــــــاد در دایـره ، داد ِ موســـــیـقــــــی داد
آوازه راسـت چـون گـرفتـــــــی عُـشّـاق ره جــــــــــــنـون گـرفتــــی
كـردی چـو ره حسینـی آهنـــــگ ناهیـد شكستیَش به كـــــــف چنــــگ
گویم به نوای خوش چه سان شد مشهـور ِعـراق و اصـــــــــفهـان شد(غرائب)
از آن جا كه خوی نيك، هنر ممتاز و جذابيت خاص، همواره در اين ديار سبب ساز حسد بدخواهان بود، مشتاق مايه رنج ِ بی هنرانی بود كه پنداری يگانه گوهر شان بدخواهی و كينه توزی است؛ به گفته شيخ شيراز:
«سفله چون به هنر با كسی برنيايد، به خبثش در پوستين افتد.»
چند بار به او سرمه خوراندند، تا صدايش خفه شود! اما اين تدبير ها بی حاصل بود. مشتاق بی پروا به آوازه ای كه يافته بود، خلوت را بر جلوت برتری می داد و همواره تنها و گوشه گير بود؛ به تعبير ميرزا محمد حسين كرمانی رونق عليشاه، او كسی را آشنای جان خويش نمی ديد:
با دل، كسی هم نوا نبودش بـر درد دلــی دوا نبـودش (غرائب)
اندوهی رازناك و ناشناخته، زار و نزارش می كند، توانايی جسمانی اش می كاهد؛ طبيبان، به او ورزش را پيشنهاد می كنند؛ به كُشتی روی می آورد و در زورخانه اصفهان نزد پهلوانی صادق نام، فنون كشتی را می آموزد و در خوی جوانمردی كه سامان معنوی زورخانه های ايران بوده به كمال می رسد؛
از سیصـد و شصت فن ِ كشتــــــــی ورزیـده و كـار كـشتـه گشتـــــــــــی
در عـیـن ِ غــرور ِ نـو جـوانــــــــی بـا زوری و قوَّتــــی كـه دانــــــــــی
پـرچـم بـودش لـوای عصـمـــــــــت هـمـدم بـودش نـوای عصـــــــــــــمت
بـودی به میان چو پای عصمــــــت بـودیـش به سر هـوای عصـــــــــمت
صبح از ورزش شدی چو بـــیرون تا شام به كسب خویش مرهـــــــــون
بــودی در كـارخـانــه دركـــــــــــار از جـام نـوای خویـش ســـرشــــــــار
بـا آن آواز راحـت جــــــــــــــــــان دایـم پـی ِ كـار خود نـوا خـــــــــوان
بـا آن آواز غـــــــــــــــــارت دل كــــــردی دایـم عمــــــــــــــارت دل (غرائب)
خوی مسيحايی، نای و توان داوودی و حسن يوسفی او، انگار باده بخش خونين جگری او در دايره مينا می شود؛ توفان آزمونی سخت بر زندگی او می وزد؛ عشق زليخاوار، كوبه در همسايه اش را می كوبد و زن شوي دار ِ همسايه را بی قرار او می كند. آواز خوش و آهنگ ساز مشتاق، گوشواره خاتون می شود و پايبند عشقش می كند. مشتاق امّا:
با حسن ِ صدا و حسن ِ سیــــما در پرده نـور عصــمتش جا
با برگ و نـوا به كـار شـاغـــل غـافـل كـه نـوا زَنَـد ره ِ دل (همان)
بانو، صبح تا شام انتظار می كشيد كه همسايه بيايد و صوتش آرام دلش شود، گاه قلندرانه سرايی و آهنگ های غمگنانه ساز مشتاق چنان بی قرارش می كرد كه ضجه و فريادش بلند می شد؛ تا اين كه مشتاق هم به واقعه پی برد:
چون شعله شوق، برفـــــــــروزد پروانـه و شمع هر دو ســـــــــوزد
بشنـو احـوال ِِ یــــــــــــار ِ آواز گردید چـو آشكارش ایـــــــــن راز
كز جان و دل آن نــگـار جانـــی سـرگـرم بود به جان فشــــــــــانی
بـر حـال وی آمـدش ترحُّــــــــــم بــودی مـستـانه در تـــــــــــرنـم
القصه به شوق، هر دو دم ســــاز ایـن بـر آوازه، آن بـر آواز (غرائب)
هر روز مهر زن افزون می شود، بی آن كه معشوق را در كنار بيند، بی تابی ها و ناله هايش، همه را همدم و دلسوزش می كند، كسی نمی دانست كه داستان چيست؛ پاك دامنی مشتاق، خود موجب شده بود كه در آغاز چنين گمانی در حق او نرود. از ديگر سو، آموزه های پهلوان زورخانه و پرهيز ذاتی مشتاق، روز به روز، پايبندی اش را به عفَّت و پاكدامنی استوارتر می كرد؛ بر رياضت می افزود؛ مشاوره های دوست درويشش «تقی» نيز كارساز بود.
بانوی عاشق امّا، زار و نزار اين عشق ِرسوا، بيمار و دل فگار بود؛ اندك اندك، قصّه عشقش زبان به زبان در محلِه پيچيد:
ز احوال خود ارچه بی خبر بود امّـا بـه محلـه، آن سَــــمَـر بود
كــز پنجـه عشق نـوجوانـــــــی بشــــــكـافـتــه دامـنِ فلــــــــانی
بودنـد كسان، به دور و پیشـش گـه مرهم ِ ریش و گاه نیــشش (غرائب)
نزديكان ِ زن، وقتی می بينند كه اين دلدادگی بيمار و ناتوانش كرده و جانش در خطر است، سراغ مشتاق می روند تا چاره سازی كنند؛ از او می خواهند كه به نزدش برود، تا از بی تابی اش كاسته شود، مشتاق می گويد: نظر به نامحرم ناروا است و اين واقعه رسوايی است؛ آنان سخن از درمان بيمار و روان درمانی به ميان می آورند و ديدار را انگيزه آرامش ِروانی بيمار، بيان می كنند. ولی مشتاق سر باز می زند. تا اين كه شوی از راز بيمار خبر دار می شود؛ او كه عصمت ِ مشتاق را باور دارد، هم از او چاره می جويد و او را به خانه می خواند.
پاكدامنی، بی پندار، سرافرازی، عزَّت و گستره اعتماد است؛ مشتاق كه نگرانی شوی را بر زن می بيند، و خود نيز در اين عشق می سوزد، می پذيرد و به خانه او می رود و در خلوتی زير نظر مرد خانه با بانو به گفت و گو می نشيند؛ نخست آوازی می خواند تا زن آرام و هوش گيرد و حضورش را در يابد، سپس گفت و گويی ميان آنان رخ می دهد و زن از بی تابی و عشق خود سخن می گويد، مشتاق اندرزش می دهد و از عشق ِ پيوسته به پاكی و عفَّت ياد می كند و به او می گويد: اگر تو عشق مرا در سر داری، از هوس بگذر و بر پسند شوی پويا باش، وگر نه ديگر ديدار و آواز من بهره ات نخواهد بود؛ زن می گويد: زرخريد نيستم و شريعت راه بر طلاق نبسته، عشق تو هلاكم می كند، به دادم برس. مشتاق به او می گويد: دلباختگان راستين، به جان فرمانبردار يار اند؛ و اين گونه به وصال می رسند، وصالی كه هجرانی در پی ندارد، زمان در آن نقشی ندارد و فراتر از پندارهای مادّی است.
نشنیده ای این حدیث ِ روشـــــن تا گلخن ِ دل كنی چـو گلشن
در عشق، كسی كه عفّه ورزیـــد و اسـرار ِ مـحـبّـه را بپـوشید
و اندر ره ِ عشق یافت جان را هسـت از شهـدای حـق تعالـا(همان)
زن وقتی اين سخنان محبت آميز را می شنود، در گريه و زاری می پذيرد.
گفتا سر من فدای جانت از تو فرمان ز من اطاعت. (همان)
شوی وقتی عشق زنش را تا اين حد عميق می بيند، نگران او می شود و چاره را در جابه جايی خانه می بيند؛ روزی از آن محلّه می كوچد. رهسپاری عاشق، معشوق را هم، بی قرار می كند؛
گوئی كه گسست بند جانــــش درهم بشكست استـــــــــخـوانش
شد روز به دیده اش شب تـــار افروخـت در آتــــــش ِ تب ِ یار
بگرفت چو شمع خوی آتـــــش زد اشـك آبش به روی آتــــــــش
آن یوسف ِ مصر ِ حسنِ آواز یعقوب شد و به گریه دمـــــــساز(همان)
سازش را بر می دارد و می نوازد و می خواند، دلش هم خشنود به اين رخداد است و هم بی تاب از فراق زيبا رو. احساسی ناخرسند از دلدادگی های نافرجام و ناپايدار، ترانه خوانش می كند، ناگهان دوست درويشش «تقی» مرهم وار، از در وارد می شود و در گفت و گو با او و شرح درد خود، انگار آرام می گيرد.
سالی از اين ماجرا می گذرد؛ شبی مشتاق در ضيافتی در محله ای از اصفهان بر بام خانه، ساز و آوازش بلند می شود و شور می انگيزد، در ميانه مهمانی عده ای سراغش می آيند كه آوازت دارد يكی را هلاك می كند، اگر به دادش نرسی، می ميرد؛ مشتاق از نشان ها درمی يابد كه همان عاشق ِسوخته اوست.
دانست كه یار جانی است او وان دلشده فلانــــــــــــــی است او
بر حـالـت ِ وی تَرََحُّـــــم آورد برخاست روان و رو بــه ره كرد(همان)
با قاصد، تا بالای سر بيمار می رود و دوباره به مهر، هم سخنش می شود و به عِصمَتَش می خواند؛ دمی با هم گفت و گو می كنند، سازی زده می شود و آوازی و سپس سكوتی، همه مهرانگيز و به پرهيز؛ آنگاه اندوه زده بدرود هم می گويند و مشتاق به بزم مهمانی بازمی گردد.
آمد بر ِ جمـع و اهـل ِ منـــــزل شد شمع به بـزم اهل محـــفل
پُرسـیدندش ز حـال بیـمـــــــار از رنج و غم و وبـال و تیـــــمار
گفتا شُـكرا كه بهتـرك شـــــــد درد و المش هـزار، یك شــــــــد
عاشق دانَد هزار یك چیســـت یعنی كه هزار غیر یك نیســــت
گر یك باشد و گـر هزار اسـت عاشق را روی سوی یار اسـت(همان)
باری، ماه ها از اين ماجرا می گذرد، بهار، ديار اصفهان، عروس ايران را ديدنی می كند؛ روزی بانوی عاشق، در حالی كه دو تن همراهی اش می كردند در خيابان چارباغ قدم می زده تا نفسی تازه كند و جانی بگيرد؛ صدای ساز و آوازی چنان بی تاب و قرارش می كند كه از حال می رود، تلاش همراهان سودی ندارد، نوای سه تار و آواز، جانش را می ستاند؛ اين صدای مشتاق بود كه در گوشه ای از چارباغ در راست پنجگاه نغمه بلند كرده بود!
با مرگ ِ عاشق، گر چه مشتاق از يادش نكاست و مهرش در دل داشت، خيالش از دام آسوده شد. و می پنداشت ديگر دام هوس از راهش برچيده شده است. شاكر بود كه پروردگار، عصمتش را نگه داشت. او آزمونی دشوار را در عشق پشت سر گذاشته بود و رو سپيد و سربلند، عفّت را پاس داشته بود. از فرجام به خير ِاين ماجرا، به خود می باليد؛ اين بالش كافی بود تا پرنده تنها را به صيدگاهی تازه بَرَد! فخرِ عصمت، او را به آزمونی ديگر می خوانْد.
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است تا نگويی كه چو عمرم به سر آمد رَستم.(حافظ)
مدتی كه از اين ماجرا گذشت، برخی بزرگان شهر از او خواستند كه دختری را كه صدای خوبی داشت و از جمال برخوردار بود، درس آواز بدهد؛ مشتاق نپذيرفت. اين درخواست بارها تكرار می شد و هر بار سر بازمی زد. و همواره به چشم حقارت به دخترك می نگريست؛ شبی از شب های تابستان كه مشتاق به بزمی خوانده شده بود و با گروهی در مهتابی پشت بام، محفلی ترتيب داده شده بود، يكی از مهمانان هنگامی كه می خواهد از محفل برون رود به جای پا بر پلكان نهادن، بی هوا، از بالا سرنگون می شود و جان می سپارد، شبگرد محله با صدای آه و فغان از ماجرا با خبر می شود و مير شب را به آنجا می برد؛ حكم بر اين می شود كه چون كلانتر اصفهان، ميرزا عبدالوهاب، در شهر نيست، مهمانان همه تا بازگشت او كه نامعلوم است، بازداشت شوند. مير شب از فرصت استفاده می كند و در گوشی به مشتاق می گويد: اگر می خواهی خون اين بيچاره را به گردنت نيندازم، بايد تعليم معصومه را بپذيری. مشتاق ناگزير می پذيرد و از مخمصه می رهد.
بعد از آن معصومه روزها به نزد استاد می رود تا نواختن و آواز بياموزد. چيزی نمی گذرد كه معصومه در موسيقی مهارت می يابد و هم آواز ِ استاد در مجالس، نوا سر می دهد؛ گذشت سال و ماه بر جمال و كمال معصومه می افزايد و اين، انس شاگرد و استاد را افزون می كند كمالات استاد هم معصومه را افسون می كند! مشتاق، در پرده راز فضيلت های اخلاقی يك هنرمند را هم به او می آموزد و اگر چه در نهانخانه دلش به شاگرد عشق می ورزد، آشكارا، معشوقی را بر بيان عاشقی برتری می نهد! اين دو همه جا در محافل موسيقی با هم بودند، برجستگان و بزرگان شهر هم در مجالس خود، هنرنمايی اين دو را با هم می خواستند. معصومه هم دعوت های بدون حضور استاد را نمی پذيرفت. بسياری كه كامجويی از معصومه را در سر می پروردند، دانستند كه خوی و نام معصومه يكی است، پاكدامن و پرهيزگار است. كم كم به مشتاق پيشنهاد كردند كه چون معصومه به تو دل بسته است، بهتر است به كابين خود در آری اش؛ كار بر مشتاق كه عشق را فارغ از تنْ شيفتگی، می ديد، دشوار شد؛ خلوت گُزيد و در به روی همه بست. معصومه كه بی او طاقت نداشت، شيدايی بی هم نشينی با يار را تاب نمی آورد. با ديگران انسی نداشت، هر چه او را به مجالس می خواندند، نمی پذيرفت تا اين كه با فريب كه يارت را در مجلس می بينی به محفلی بردندش؛ هر چه انتظار كشيد از استاد خبری نبود، بی اختيار به گريه و افغان افتاد و محفل به هم خورد. اصحابِ چنين مجالسی وقتی ديدند فراق اين دو، آنان را از بزم انداخته سراغ مشتاق رفتند، پاسخ او "حاشا و كلّا" بود. تا اين كه معصومه خود، به دلجويی، نزد استاد می رود، اندوهناكش می بيند؛ در ِ گفت و گو می گشايد: "چه چيزی موجب شده به هجر مبتلايم كنی، چه گناهی از من سر زده كه شايسته دوری از تو باشم؟ تو استاد منی، خاری بودم، نفس بهاری تو مرا چون غنچه شكفت؛ حالا در بوستان هنر و موسيقی سبز و باطراوتم و اين همه را وامدار توام؛ باغبانم تويی.
طـرز ِ نِگَهَم كه جـان سِتان اســــت از یك نِگَـه ِ تـو جانِ جان اســـــــت
تـیـر مُـژه ام كه دل نشـین اســــــت از غمزه ات "ای بلای" دین اســــت
خالم كه به دام ِ زلف، دانــه اســـت تـیــــر نظــر تو را نشانــه اســـــــت
لعلم كه حیات بـخشِ جـان اســــــت حاصل رَشَحیش، زان دهـان اســـــت
رویم كه مَــهِ سـمای فیـض اســــت از روی تواش ســنای فیـض اســــت
قـدَّم كـه نهـال ِ بـاغ ِ جـان اســـــت از پـرورش ِ تــو بـاغـبـان اســـــت (غرائب)
احسان تو اين حُسن را به من بخشيد، ساز و نوای تو به آوازم حسن و دل انگيزی داد. از هنگامی كه با تو عهد بسته ام از خود گسسته ام، و پيمان بسته ام كه تو حبيب و معشوق من باشی، تو هم به من گفتی كه اين آشنايی همواره برجاست؛ حالا دل شكنی مكن، من به اميد ديدار تو به مجلسی رفتم و از تو اثری نبود، ناله سر دادم، گريستم، باری بی تو هيچ نشستی، خوش نيست.روزهاست كه در فراق تو خمارم." اين گفت و گو به هم قدمی می انجامد، مشتاق، گام زنان، سخنان ِ معصومه را گوش می دهد و در پاسخ خواهش او كه به خانه اش قدم رنجه كند، "نَه" می گويد. زبان "نه" می گفت و پا "آری"! در اين گفت و شنود و ابرامِ شاگرد و اِبای استاد، ناگهان خود را برابر خانه معصومه يافتند!
در "ها و نه" و "بلی ولا" بود ناگاه چو چشم هوش بگشـود
خود را در ِ بیت آن صنم دیــد بر گُفتن ِ خویشـتن بخنـــــــدید
به هم می نشينند و سازی و آوازی و زمزمه هايی كه به سحر پيوست. دوباره همراه شدند و دوباره بزم شب های اصفهان را آراستند.
روز و شـب ِ شـان نـبـــود آرام نشناخت كسـی صباح از شـام
مثقالـی خواب صـد تومـن بود می گشت اگر به چشم موجـــود!(غرائب)
با خويی كه مشتاق داشت و عشق را بی چار ميخ تن می خواست، دلدادگان نه می توانستند، بار فراق بكشند و نه باده آرزو سركشند؛ اسفندماه بود و بهار در راه؛ مشتاق با خود انديشيد كه زمستان را كه اين گونه گرم و شورانگيز در انس گذرانديم، شكوفه های فروردين كه برآيد چه خواهدشد؟! اين بی قراری ها را چه كنم، بهتر است، تا نوروز ندميده بگريزم! اين خيال را روزها می پخت و با كس چيزی نمی گفت تا به دلش الهام شد كه مدتی غايب شود و سپس ساز سفر بيارايد و اصفهان را به معصومه و خواهندگانش وانهد.
شبی در ميانه بزم به بهانه ای جمع را ترك گفت و مدتی در به روی همه بست، از چشم ها پنهان شد و ساز و برگ سفر آماده كرد، از ديگر سو معصومه در ميان دوست و آشنا، به بيم و اميد، بی قرار بود، آنان كه از اين عشق آگاه بودند، از بی وفايی مشتاق با او هم سخن می شدند و نا اميدش می كردند و گاه نزديكان اميدش می دادند كه يار می آيد و او هم پروانه وار بی قرار شمع رخساره توست؛ غم جدايی، بی قرار و زار و بيمارش كرد. روزی يكی به او خبر آورد كه يارت آهنگ سفر كرده و سواره رو به شيراز كرده، آنك دوستان دارند بدرقه اش می كنند. با اين كه بيمار و ناتوان شده بود، به كمك دو تن خود را به مشتاق رساند، ديد آری خبر راست است، مشتاق دارد با همه بدرود می گويد كه برود، آه و فغانش بلند شد؛ مشتاق كه معصومه را به آن حال می بيند، درد مندانه با او هم صدا می شود، شور عاشقانه آنان هنگامه ای به پا می كند؛ مردم جمع می شوند و همه آگاه. معصومه كه آهنگ سفر يار باورش می شود، از ديدار دوباره می پرسد، مشتاق دلداری اش می دهد كه وعده ما شيراز.
از حـال ِ وداع ِشـان چــه گــویم كان چون دریاست من چو جویـم
او گشـت بـه مركـبـش ســــــواره این، كــرد لـبـاس صبـر پـــــــاره
او بـر مركـب ســـوار گــردیــــــد این، چون بسمل به خاك غلتــــید (غرائب)
مشتاق، كه به شيراز می رود، چون آشنای ميرزا جعفر، وزير كريم خان زند، بود، به سراغ او می رود؛ نزد او مأوا می گيرد. چند روزی از حضورش نزد وزير نمی گذرد كه با خبر می شود، خان زند، آوازه حسن و جمال، خوش آوايی و كمالات زنی را به نام معصومه در اصفهان شنيده، هوس حضور او را در بزم هايش كرده، جويای حالش شده، قاصد فرستاده تا او را به شيراز بياورند، حاليا دارند از راه می رسند! مشتاق كه اين واقعه را می شنود، چنان حالش دگرگون می شود كه از هوش می رود، ميرزا نصير طبيب، -شاعر، منجم و پزشك عهد زنديه كه از او آثاری به فارسی و عربی به جا مانده- نزد وزير حضور داشت، او را به حال می آورد و از ملالش می پرسد، مشتاق، از ماجرای عشق خود با خبرش می كند، ميرزا نصير، به او می گويد: به يارت پيغام بده ، نزد سلطان كه می رود، هنگام بزم، خودش را به ناخوشی بزند و از گلو درد بنالد. پيام را به معصومه می رسانند، او هم كه پيغام يار را می شنود، خشنود، می پذيرد، از خدا ياری می طلبد:
ای از تــــــو مـرا، بـه بـزم ِ عشـــــــرت حـاصـل، مَـعصـــــوم وار، عِصـمــــــــت
عمری است كه مست لهو و بی هـــــوش بـودم بـه مُـــــراد ِ دل هـم آغـــــــــــــوش
رقصــــــــان پـیوستـه در خرابــــــــــــات بـر جــان حـاصــل ز تــو كـرامـــــــــات
پیـــراهــن عِصـمَـتَـم نشـد چـــــــــــــــاك بــر تــارك ِ عـِـفـتَم نشـد خـــــــــــــــــــاك
امـــــــروز، اسـیــــــر ِ پادشــــــــــــاهم آزاد كـُن از كَــــــــــــرَم اِلَـهــــــــــــــــــــم
عشق و باور او به يار، موجب ورم گلويش می شود! وقتی او را می آرايند به بزم خان زند می برند، كريم خان از او خيلی خوشش می آيد و خلعت و خواسته های بسيارش می بخشد، و سپس از او خواهش آواز و رامشگری می كند، معصومه با عرض ادب، از گلو درد می نالد، خان لُر، دستور می دهد طبيب حاضر كنند، پزشك، آن را نوعی بيماری سودايی، تشخيص می دهد؛ پادشاه به ناچار با افزودن هدايای بسيار، رخصتش می دهد! معصومه، شادمان، به نزد مشتاق می رود، گفت و گوی درازشان، راهی به كام و وصل ندارد؛ مشتاق پس از ستايش وفا و عشق پاك معصومه، با او از عشق جاودانه جان ها بی آلودن تن سخن می گويد و از او می پرسد: عشق جاودانه می خواهی يا عشق گذرا و ناپايدار چند روزه؟ معصومه، پذيرا و گوش به فرمان، جنون الهی و شيدايی اش را درك می كند؛ جاودانگی را برمی گزيند، پس مشتاق، به او می گويد: به اصفهان برگرد، وقتی رسيدی، كلانتر اصفهان تو را به عقد رشيدی در می آورد؛ پای بند او شو. معصومه، تسليم اين عشق ناكام، به مدارا سخن می گويد تا مجنونش آزرده نشود و در عين حال، پيمان عشق جاودانه را گوشزدش می كند، او هم پاسخ می دهد: بله، شرطش فرمانبرداری است. جان هامان همواره قرين خواهد بود. اين آخرين ديدار اين دو دلداده بود. مشتاق، عفّت و جوانمردی را در اين دو ماجرای عاشقانه، چنان به كمال رساند كه مايه شگفتی است.
وقتی هم ديگر را بدرود گفتند، مشتاق، دلتنگ و اندوه زده از اين عشق و رنج فراق، شهر را ترك می كند و سر به كوه و بيابان می نهد، هم به روايتِ ميرزا محمد حسين رونق كرمانی در ارتفاعات شيراز ( احمد ديوان بيگی، مؤلف ِ حديقة الشعرا، مكان را نزديك ِ شاه مير علی ابن حمزه در باباكوهی، نوشته) با ژنده پوشی رو به رو و هم سخن می شود، در اين گفت و گو، خودش را تسليم می يابد و ميلش به هم سخنی و درد دل بيشتر می شود و با او از درد عشق خود و ماجرا هايش می گويد؛ چنان مجذوب او می شود كه از او كمك می طلبد، ژنده پوش، همدمی و مدد را مشروط به فرمانبرداری او می كند، مشتاق می پذيرد؛ مرد ژنده پوش فرمان می دهد كه خود را از كوه به دره پرت كن! مشتاق همين كه خودش را به پرتگاه می رساند ، مرد او را از سقوط باز می دارد و نمی گذارد پرت شود. آنگاه رازها می آموزدش و به او می گويد: معشوقی را بجو كه از تو جدا نشود و پريشان نشوی. حالش دگرگون ميشود و نيازش فزون هرچه از خداستايی برايش می گويد، اشتياق او فزون تر می شود، ژنده پوش او را به نزد يكی از ياران ِ مير عبدالحميد دكنی(معصوم عليشاه) می برد؛ آن يار(ميرزا عبدالحسين ملقب به فيض عليشاه)، سبب ديدار مشتاق و معصوم عليشاه می شود. با تربيت خاص پير نعمت اللهيان، مشتاق شايستگی، راهنمايی را می يابد و در سفرها همراه اوست تا اين كه معصوم عليشاه پس از سفر مشهد خود راهی هرات می شود و نورعليشاه و مشتاق عليشاه رهسپار اصفهان می شوند؛ و از آن جا به قصد زيارت شاه نعمت الله ولی به كرمان می كوچند.
اين هر دو از جذابيّت برخوردار بودند، نفوذ كلام، جمال و شعر سرايی نورعليشاه، خوی و روی خوب مشتاق، خود شور و جذبه ای بر می انگيخت كه خاص و عام را شيفته می كرد و به راه می آورد، زين العابدين شروانی، درباره هوشمندی و چيرگی مشتاق در مجالس و تأثيرگذاری او بر مردم، در "حدايق السياحه" می نويسد: « حضّار از آن امر غريب، بعضی مدهوش می شوند و جمعی "هذا سحرٌ مبين" گفته از مجلس بيرون می روند و زمره ديگر داخل جرگه اهل ارادت می گردند». و اين، به هر حال، به مراد شريعتمداران نبود؛ خاصه كه عالم سرشناس كرمان، مظفر نيز به آنان پيوسته بود، و اين خود موجب می شد كه مردم به طريقت ِ نورعليشاه بگرايند، ساز مشتاق بهانه خوبی برای ظاهر پرستان بود تا راهبندانی بيافرينند! امّا اين بهانه به تنهايی نمی توانست، عوام را برای تكفير و كشتن وی خرسند كند، بايد راهی می جُستند كه عوام با آن كنار بيايند؛ صوفيان قرآن هم می خواندند! با تركيب اين دو(=قرآن و سه تار) به هم، می شد گروهی را به واكنش واداشت! طراح اين نقشه، ملا عبدالله بود. ميرزا محمد علی اصفهانی (نور عليشاه) اين فتنه انگيزی ها را چنين توصيف كرده است:
اهل ظاهـر چون همـه بازاری انـــــــــــد از طـریق اهـل باطـن عــــــــــاری اند
بی خبرشـان، از خلـوص اعتقــــــــــــــاد می دهند از جهل نسبت بر فســــــــــاد
وز حسـد تکفیـر ِ ایشان می کــــــــــــــنند بی گنه قصد تن و جـان می کــــــــــنند
از ملـامـت، گـَـردها، انگیـخـــــــــــــــتنــد بیش و کم طرح ِ عداوت ریخـــــــــتنـد
واعظـی بودش در آن کشـور مقـــــــــــام اهـل ظاهـر را در آن کشـور امـــــــــام
جوش زد در سینه اش دیگ حســــــــــــد بر ضمیـرش راه دانـــش کـرد ســــــــــد
بانگ زد هر سوی بر اصحاب خـــــویش کـای گـروه مؤمنیـن صـــــــــدق کــــیش
اهل باطن رخنـه در دیـــــــــــن کـرده اند وز بـِدَع تجـدیـــد ِ آئــــــــین کـــــرده اند
چون ضرورت هست در دین اجتــــــــهاد قـلـع ِایشـان باید از تیـغ ِ جــــــــــــــــهـاد (جنّات الوصال)
به فرمان ملّا عبدالله مجتهد و امام جمعه شهر، ۲۷ رمضان سال ۱۲۰۶ هـ . ق.، جلوی مسجد جامع كرمان، با سنگ و چماق، به جان مشتاق می افتند و سنگ بارانش می كنند، جانبازی دوست وفادارش جعفر هم كمكی به حال او نمی كند، جعفر در آن ماجرا جان می سپارد. در پايان سنگسار، ملا عبدالله بالای سر مشتاق می رود تا ببيند، زنده است يا نه، كه در آخرين نفس های او صدای «هــــــو» را از نايش می شنود، خشمگين و دشنام گويان، دهانش را می بندد؛
اين پايان زندگی مردی بود كه در عمرش به هيچ كس آسيبی نرسانده بود؛ با كسی دشمنی نكرده بود، نه جويای كام بود نه سودای نام داشت، زندگانی اش به پای عشق، پاكدامنی، جوانمردی و هنر سپری شده بود. او از دوست داشتنی ترين، دلبستگي هايی كه مايه خوشي و زيست انسانی است، دل كند، همه را پشت سر گذاشت، به خود پرداخت و از خود هم گذشت؛ قلندری بی لاف و آرزو؛ از همان كسانی بود كه در جامعه عوام زده خواص پرست، می توانست، اميد حضور انسانی متعالي را برآورده سازد؛ او به سنگ و چوب مردمی جان سپرد كه به آنان مهر می ورزيد و خيلی به حضورش نياز داشتند؛ مولانا چه زيبا گفته است:
دیده این شاهان ز عامه خـــوف جان کین گُرُه کورند و شاهان بینشـان
چون که حکم اندر کف رندان بــــود لاجــــرم ذاالنّـــون در زنــــدان بود(مثنوی)
اردشير شاهنشاه ايران، اندرزی ارزشمند به فرزندش شاپور می دهد كه فردوسی چنين به نظم جاودانه اش كشيده:
مـجـوی از دل عـاميـان راستی كه از جست و جو آيدت كاستی (شاهنامه)
همين عوام، در كرمان، وقتی مظفر كرمانی، عالم و طبيب ِمتعيّن شهر به مشتاق می پيوندد، و راهش را حق توصيف می كند، نذر می كنند، كه ملای بزرگوارشان از اين خبط مغز، رها شود و به مسئله گويی خود بازگردد! آنان، آزار مشتاق و يارانش را ثواب و مايه رستگاری می دانستند! رونقعلیشاه كرمانی در "غرائب"، با همان زبان ساده و صميمی اش، حمله مردم به مشتاق را چنين توصيف می كند:
كردند هجوم و جُمله، یك بار، گـفتند: جهـاد ماســــــت این كار
كشتند به چوب و سنگ او را بـا آن كه نـبـود جنــــــگ او را
كشتند به چوب و سنگ او را لب تشنه، غریب و زار و تنهـا(غرائب)
مردم پس از قتل مشتاق و دوستش جعفر، جسدشان را كنار خندق می اندازند، انگار در كمين هم بوده اند تا ببينند، كی سراغ اجساد می رود، دمدمه های غروب، ميرزا محمد علی راينی، خان بزرگ و با نفوذ منطقه، در بازگشت از شكار، اجساد آنان را می بيند، او كه از حاميان مشتاق بود متأثر می شود و دستور می دهد آن دو را در مقبره پدرش، دفن كنند، بعدها، رونق عليشاه (سراينده غرائب) را هم در اين مكان دفن می كنند.
داستان، زندگی مشتاق، حقيقتی را كه سرمد كاشانی، در رباعی نغزی بيان داشته به خوبی به نمايش می گذارد، شگفت آن كه سرمد كاشانی هم، كمتر از يك و نيم قرن پيش از مشتاق، بر درگاه مسجد دهلی به جرم شيدايی، گردن زده شد؛ او می گويد:
سرمد، غم عشق بُلهوس را ندهــــند
سوز دل پروانــه، مگس را ندهــــند
عمری بايد كه يـار آيـد به كــــــنـار
اين دولت سرمد همه كس را نــدهند
محمود خليلی- تابستان ۱۳۹۱
منابع:
تاريخ عرفان و عارفان ايرانی، عبدالرفيع حقيقت.
تذكره رياض العارفين، رضا قليخان هدايت.
جنّات الوصال، ميرزا محمد علی اصفهانی(نورعليشاه).
حدايق السياحه، زين العابدين شروانی.
حديقة الحقيقه سنايی.
دنباله جستجو در تصوّف ايران، دكتر عبدالحسين زرين كوب.
ديوان حافظ .
روياهای مرد نيلوفری، عمران صلاحی.
رياض السياحه، زين العابدين شروانی.
شاهنامه،فردوسی.
طرائق الحقايق، محمد معصوم شيرازی.
عرفان ايران (مجموعه مقالات شماره ۳) مقاله دكتر باستانی پاريزی( بادرد كشان هر كه در افتاد...)
غرائب، ميرزا محمد حسين كرمانی (رونقعليشاه).
فرهنگ مأثورات متون عرفانی، دكتر باقر صدری نيا.
مثنوی معنوی مولانا.
هنر و زيبايی در عرفان ايران، تدوين لادن اعتضادی. مقاله احمد صدری(عرفان و موسيقی معنوی در دوره قاجار: مشتاق و...).