چکيده:
شادی يك پديدهی دروني و روحی است که در زندگی فردی و اجتماعی بشر حضور و نقش فعّالی دارد. از اين رو در دين و عرفان اسلامی جايگاهی والا يافته است. ابعاد تعليمی شادی در عرفان از مهمترين نقشهای آن به شمار میآيد. غزليات جلالالدّين محمد مولوی بلخی - موسوم به غزليات شمس تبريزی- به اعتبار ميزان کاربرد مضمون شادی، برای تحقيق در اين مورد اهميت و ظرفيت زيادی دارد و هدف اين مقاله آن بوده که پس از تعريف شادی، از ديدگاههای مختلف- بويژهعرفانی- نقش تعليمی، عوامل و نشانههای شادیگرايی را در غزليات شمس بررسی نمايد. در اين تحقيق به شيوهی کتابخانهای و اسنادی تمامی غزليات مولانا مطالعه و شواهد مربوط به موضوع تحقيق استخراج و بررسی شد. نتيجه اين بررسی نشان ميدهد که مولانا شاعری شادیگرا بوده و از خواصّ و کارکردهای تعليمی شادی برای القای انديشههای عرفانياش بهرهی فراوانی برده است.
مقدمه:
شادي نوعي احساس است و به همين جهت، امري دروني است و در خارج از انسان چيزي به نام شادي وجود ندارد. نوع بينش و نگاهي كه آدمي نسبت به خود و هستي و وقايع آن دارد، زمينهساز اصلي پيدايش آن حالت است؛ به همين جهت چه بسا دو انسان در شرايط طبيعي يكسان زندگي كنند اما يكي در اوج شادي و ديگري در ژرفاي غم باشد. در زندگي چنانكه از مرگ فراري نيست، از شادي نيز گريزي نيست.
روان انسان در مقابلِ عوامل بيروني و دروني، واکنشهاي مختلفي از خود نشان ميدهد که به آنها «هيجان» ميگويند. يکي از جنبههاي هيجان ـ که گاه مثبت است و گاه منفی شادي است که با واژههايي چون سرور، نشاط و خوشحالي هممعناست. «هيجان از تعامل ميان عوامل ذهني محيطي و فرايندهاي عصبي – هورموني پديد ميآيد و خود سبب پيدايش تجارب عاطفي يا انفعالي پاسخهاي فوري از قبيل افزايش ضربان قلب، رفتارهاي شادمانه و غمگينانه و مانند آن ميگردد.»(فرجي، ۱۳۷۵: ۱۱۹)
روانشناسان هيجانات را به شيوههاي مختلفي طبقهبندي نمودهاند كه شادي در تمامي اين تقسيمبنديها يكي از انواع هيجانات به حساب آمده است. «شادي، اين بُعد برجستة هيجان، مربوط به حوزهی دانشِ روانشناسي است؛ امّا اين علم نيز چندان مورد توجّه قرار نگرفته است. «هِنري موري» ميگويد: «يکي از غريبترين نشانههاي مشخّصِ عصرما -که کمتر قابل تفسير است- غفلتِ روانشناسان از موضوع شادي است؛ يعني همان حالت درونياي که افلاطون و ارسطو و تقريباً تمامي متفکّران برجستة گذشته، آن را بهترين متاعي دانستهاند که از راه فعّاليت، قابل حصول است.» (پلاچيک، ۱۳۸۳: ۱۸۷)
با وجودِ اين، تعريفهاي پراکندهاي از اين هيجان شده است و در آنها شادي به: «مجموع دردها» (آيزنک، ۱۳۷۵: ۴۲)«ترکيبي از عاطفة مثبت بالا و عاطفة منفي پايين»(همان: ۱۷۲ )، «احساسِ مثبتي که ناشي از حسِّ ارضا و پيروزي است»(فرجي، ۱۳۷۵: ۳۷۶ ) و... اطلاق شده است. به طور خلاصه ميتوان گفت هر انساني مطابق جهانبيني و انديشة خويش، اگر به چيزهاي مورد علاقهاش برسد، در خود، حالتي احساس ميکند که «شادي» نام دارد.
در تعريف روانشناسانة شادي ميتوان گفت شادي واكنش مثبتي است كه در مواجهه با صحنهها و رويدادهاي رضايتبخش پديد ميآيد و احساس خوشايندي است كه بر اثر دستيابي به آنچه آرزو و انتظارش را داريم پديدار ميگردد. بعضي نيز گفتهاند كه «شادي عبارت است از مجموع لذّتهاي بدون درد. شادي آرامش خاطر و رضايت باطن است. شادي آن كيفيت زندگي است كه همه آرزوي يافتنش را دارند». (آيزنك، ۱۳۷۵: ۱۷۲)
«زماني كه از درون احساس شادي و نشاط كنيم زندگي را خوشايند ميگردانيم و ذهنيت منفي مانند ناكامي، نااميدي، خشمگيني و پريشاني را منفعل ميسازيم؛ از اين رو شادي شوق فعاليّتهاي اجتماعي را بر ميانگيزاند، روابط انساني را تحكيم ميبخشد و اميد و حركت را احيا ميكند.» (بربري، ۱۳۸۰: ۲۱).
به هر حال روحيّات مردم هر جامعهاي علاوه بر اينكه داراي منشأ بيولوژيكي و رواني خاصّ خود است، با ساختار فرهنگي و نظام سياسي- اجتماعي آن جامعه نيز ارتباط تنگاتنگ دارد. از اين رو در عين حال كه روانشناس بايد بكاود كه چه هيجانات و حالات و كنشها و واكنشهاي رواني در عمق روح فرد وجود دارد و اسباب شادي و مشكلات روحي او چيست؟ فرهنگ شناس بايد ساختار فرهنگ جامعه و كيفيت ارتباطات افراد با يكديگر را بررسي نمايد و يك جامعه شناس و سياستمدار نيز بايد زمينه هاي اجتماعي و دلايل و شرايط سياسي آن را مورد مطالعه قراردهد.
انسانهاي شادمان از اخلاق حسنه برخوردارند در قرآن کريم پيامبر اسلام به داشتن اخلاق نيک ترغيب شده است « فَبِمَا رَحْمَة مِّنَ اللّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ »(آل عمران:۱۵۹). زيرا «خَيرُالنّاسِ اَحسَنُهُم خُلقاً»(فروزانفر، ۱۳۶۶: ۵۰). در اسلام، سفارشهاي ارزشمندي در خصوص ايجاد شادي و نشاط آمده است. اين شاديها گاهي براي خودِ آدمي و زماني براي ديگران است. آن همه ثواب و پاداش که براي آوردن تبسّم به روي ديگرانْ ذکر شده و سفارشهايي که براي پوشيدن لباسهاي شاد، استفاده از بوي خوش، مهرباني و محبّت، شوخي و وارد کردن سرور به قلب مردم و... شده است، همه براي ايجاد فضاي شاد و در نتيجه، تجديد قوا براي ادامة حرکت تکاملي است.
از ديدگاه پيشوايان معصوم (ع)، مَسرّت و شادي در تقسيم بندي اوقات و نظم روزانه، جايگاه ويژهاي دارد. حضرت رضا (ع) ميفرمايد: «کوشش کنيد اوقات شما چهار زمان باشد: وقتي براي عبادت و خلوت با خدا، زماني براي تأمين معاش، ساعتي براي معاشرت با برادران مورد اعتماد و کساني که شما را به عيبهايتان واقف ميسازند و در باطن به شما خلوص و صفا دارند و وقتي را هم به تفريحات و لذايذ خود اختصاص دهيد و از شادي ساعتهاي تفريح، نيروي لازم براي عمل به وظايف وقتهاي ديگر را تأمين کنيد.» (مجلسي، ۱۴۰۴: ۳۲۱). حضرت رضا(ع) در حديث ديگري ميفرمايند: «از لذايذ دنيوي نصيبي براي کاميابي خويش قرار دهيد و خواهشهاي دل را از راههاي مشروع برآوريد و مراقبت کنيد که در اين کار، به مردانگي و شرافتِ شما آسيب نرسد و دچار اسراف و تندروي نشويد. از تفريح و سرگرميهاي لذّتبخش، در ادارة زندگي مدد جوييد.»( همان: ۳۲۲).
با شادي، زندگي انسان معنا مييابد و ناکامي و نااميدي و ترس و نگراني بياثر ميشود. به طور کلي از مجموع آيات و احاديث چنين برميآيد که شادي در اسلام بر دو گونه است: نخست شادي مثبت و سازنده، با ارزش و نوراني، يعني انبساط خاطري که در راه رضايت خدا و دوري از دنيا باشد. نوع ديگر شادماني منفي، مضر، بيارزش و تاريک و سياه است؛ يعني لذتي که انسان با وابستگي به دنيا حاصل ميکند(فعالي، ۱۳۸۹: ۱۶۳).
متون عرفاني مملوّ از تعليم ادب، کمال، نيکي، کسب دانش و پاکي و راستي است. همة توصيههاي عرفا براي به کمال رسيدن انسان است و انسان در ساية آموزههاي برتر اخلاقي به تعالي ميرسد. وارستگي از غم دنيا و سماع از نشانههاي برجسته روحية نشاط در ميان عرفاست.«سالکِ اين راه را چهار چيز بايد، تا سلوک اين طريق را شايد: اول علم، دوم ورع، سيم ياد حضرت، چهارم وجد.... آنکه با وجد نبود، زندگاني او زندان بود.... و آنکه با وجد بود، همة نفس او بهار بود.»(خواجه عبدالله، ۱۳۶۷: ۵۴). در ابتدا در هيچيک از مقامات عرفاني شادي جايگاه قابل ملاحظهاي نداشته است. با ورود کساني چون ابوسعيد ابوالخير به عرصة عرفان، شادي جايگاه رفيع يافت و شادي حقيقي از شادي کاذب متمايز شد. «در ميان صوفيان مقدّم ابوسعيد اهل بسط و شادي در عرفان است. شمس هم به گفتة افلاکي پس از ديدن رسول اکرم در خواب به شادي گراييد. پس از اين شاديگرايي شمس در مولانا رشد و بسط يافت. به نظر فريتس ماير مولانا هم پاداش اعمال را به همين دنيا اختصاص ميدهد و خوشدلي را در روي زمين شادیی ميداند که انسان براي هم نوع خود ايجاد کرده است و اندوه را از او دور کرده است.»(محمديآسي ابادي، ۱۳۸۸: ۳۱۶). عرفا براي دريافت وقت و غنيمت دانستن شادي ارزش زيادي قائلند:
زمان خوشدلي درياب و درياب
که دايم در صدف گوهر نباشد (حافظ)
شادي و گرايش به شادي محور اصلي غزلهاي مولاناست. اوزان غزلهاي وي ضربي و موسيقايي است. ذوق موسيقيايي است که مولانا را به سرودن شادترين و خوشاهنگترين وزنها در غزلهايش رهنمون شده است.
مولانا در آستانة چهل سالگي بود که شمس در افق زندگي او ظاهر شد و به دم جادويي خود او را افسون نمود. دورة شمس کوتاهترين، ولي پرشورترين دوره از زندگي مولانا بود- حدود سه سال، از ۶۴۲ تا ۶۴۵ هجري- و چنان تأثير عظيمي بر فکر و روح مولوي گذاشت که تا آخر عمر از خواب مستي به هوش نيامد. غزليات مولانا بيشتر بر اثر وجد و حال و تواجد و بيقراري و شور و عشق سروده شده است و در اغلب ابيات آن، حرکت و حيات و عشق موج ميزند. ديوان غزليات وي دفتر شور و شيدايي است. از آنجا که مولوي بر اين باور است که شادي در ذات انسان است و انسان با فطرت شادي به دنيا آمده است و شادي هيچگاه از انسان روگردان نيست، اغلب غزلهايش نيز با اين باور وي گره خورده و در نتيجه آميخته با روح شادي و نشاط و وجد است.
طبيعي است شاعري که چنين اعتقادي در مورد شادي و شاديگرايي دارد، نميتواند لحن شاديآور و طربانگيز خود را در غزلهايش به آهنگ غم و اندوه تغيير دهد. پس روح اصلي و مرکز ثقل تغزّلات مولانا همانا شادي و گرايش به شور و طرب و عشق و شيدايي است. به گفتة دکتر شفيعيکدکني: «از عصر خنياگران باستاني ايران تا امروز، آثار بازماندهی هيچ شاعري به اندازهی مولانا با نظم موسيقايي هستي و حيات انساني هماهنگي و ارتباط نداشته است. تنوّع اوزان در غزليات شمس درخور تأمل است، در يکصد غزل حافظ دوازده وزن به کار رفته، سعدي هجده وزن و مولوي بيست ودو وزن. اين تنوّع اوزان عروضي در ديوان شمس به حدّي است که کمتر وزني از اوزان شفاّف و شاد عروض فارسي را ميتوان يافت که در ديوان شمس مورد استفاده قرار نگرفته باشد. بدينگونه ديوان شمس جامعترين سند اوزان شعر فارسي بويژه اوزان مطبوع است. چون خاستگاه طبيعي وزن در ديوان شمس، حرکت سماع و رقص و تپش قلب و نبض سراينده است و چنگ و چغانة مولوي با حرکتهاي طبيعي زندگي و قلب انسان کوک شده است، در ديوان شمس با همهی تنّوع اوزان جاي چندان زيادي براي اوزان کدر و غمگين وجود ندارد، علت اين امر آشکار است زيرا مولانا عاشق سماع و رقص بود و آهنگهايي که به هنگام سماع مينواختهاند اغلب شفاف و شاد و پر جنبش و پويا بوده است و اين آهنگها حرکت اصلي را در موسيقي شعر سبب شده است.» و به گفتة پورنامداريان: «از چهل و هشت وزن عروضي که مولوي در غزلهاي خود به کار برده است هجده وزن يا به ندرت در شعر فارسي به کار رفته است يا اصلاً پيش از مولوي به کار نرفته است. حداقل ميتوان سيزده وزن را از ابتکارات خود مولوي دانست.» (پورنامداريان، ۱۳۶۸، ص۱۸۳).
به نظردکتر زرّينکوب نيز «اکثر غزلهايش در اوزان بحور معمول و متداول در شعر قدما نظم ميشد، اما در بين اوزان و بحور قدما غالباً به اقتضاي احوال اوزان ضربي و موسيقيايي به نحو چشمگيرتري مورد توجّه وي واقع گشت. ذوق موسيقي به نحو بارزي او را در انتخاب اوزان و قالبها رهنمون کرد.» (زرينکوب، ۱۳۷۷: ۲۵۱)غزليات شمس سراسر شور و حال و شوريدگي و عشق است که در اوج دلدادگي يک عاشق بيقرار به محبوب و معشوق حقيقي از سينهاي پرسوز و گداز تراوش نموده است و آخرين کتاب مدرسة عشق، همانا ديوان شمس، مشهور به ديوان کبير است.
توجه به سماع نشانة ديگري از شاديگرايي مولاناست. مولوي شاديهايي را كه از سماع بهوجود ميآيد از جان و تن انسان ميداند؛ وي ميگويد سماعي كه به خاطر شادي باشد، در روح و جسم انسان تأثير ميگذارد و موسيقي با سماع عجين است و طنين آن وجد ميآفريند.
مولوي بر اين باوراست که سماع درمان جانهاي بيقرار است و اين نکته را فقط کساني درک ميکنند که با منبع جان پيوند دارند. سماع از بهـر جان بيقرار اسـت ســمـاع آرام جـان زنـدگانســت
سماع آنجا بكن كانجا عروسيست چنين كس را سماع و دف چه بايد؟! كساني را كه روشان سوي قبلهسـت
سبك برجَه، چه جاي انتظار است؟!
كسي داند كه او را جان جانست
نه در ماتم كه آن جاي فغانست
سماع از بهر وصـل دلستانسـت
مصاديق و گونههاي شادي:
شادماني مصاديق و نشانههاي فراواني دارد. در اين قسمت نشانههاي شادي توضيح داده ميشود. اما به طور کلي انسانهاي شادمان ويژگيهاي برجستهاي دارند؛ آنها خندان، سالم،، فعّال و شاداب، خوش خلق، اميدوار و هدفدار هستند.
در قاموس اهل طريقت «بسط» حالتي سرشار از شادماني و اميد است که از عالم غيب بر دل سالک وارد ميشود. مرحلة نهايي آن همان مستي است که باده را هم مست ميکند «واردي است غيبي بر قلب سالک که در آن حالت خود را در انبساط و گشايش و فتوح ميبيند». (کيمنش، ۱۳۶۶، ج۱: ۲۳۸). هرکس عاشق باشد، غم نيز براي او شادي است و شادي سبب ميشود که صورت و چهرة او باز باشد و هميشه خندان و خندهرو و شاداب به نظرآيد.
درآمد آتش عشق و بسوخت هرچه جز اوست
اي عشق، كه جمله از تـو شـادنـد
چو جمله سوخته شد شاد شين و خوش ميخند (مولوي، ۱۳۷۸: ج۲، ص۲۲۵، غ۹۳۷)
وز نـور تـو عاشـقـان بـزادنـد
يکي از مظاهر برجستة شادي در ميان پيروان طريقت، سماع است. سماع در اصطلاح صوفيه عبارت از وجد و پايکوبي و دستافشاني صوفيان است که منفرداً يا جمعاً با آداب و تشريفات خاص اجرا کنند»(ژوزف، ۱۳۶۶: ۵) سماع نه تنها تمهيدي براي جلب شادي و خوشدلي است بلکه عاملي براي حفظ آن هم هست. مولانا سماع را آرامش روح زندگان ميداند:
ســمـاع آرام جـان زنـدگانســت
كسي داند كه او را جان جانست
افراد شاد، خوشرو هستند، چون راه عشق راه تنگ است پس توجّه عارفان به حق معطوف است و آنان را با کسي سر صلح و جنگ نيست و به قول مولانا خوشي گلستان حقيقت آنان را از پرداختن به غير فارغ کرده است:
در كف ندارم سنگ من، با كس ندارم جنگ من
با كس نگيرم تنگ من، زيرا خوشم چون گلستان
آثار تربيتي و اخلاقي شادي:
شادي يکي از معيارهاي سلامت رواني انسانهاست به طوري که مک دوگال معتقد است «شادي از عمل هماهنگ همة عواطف يک شخصيت يکپارچه و کاملاً منسجم ناشي ميشود که در آن احساسات اصلي يکديگر را در يک رشته اعمالي که همگي متوجّه يک يا چند هدف تقريباً متّحد و هماهنگ است تقويت ميکند» (ساري صراف،۱۳۸۱: ۹۶) مولوي شادي را شفابخش ميداند:
شربت شادي و شفا زود به بيمار بده
سـاقي دلـدار تويي، چارة بيمار تويي
مولانا روح آدمي را به رودي تشبيه ميکند که حيات سلامت و صفاي آن وابسته به حرکت اوست. همانگونه که آبهاي ساکن و ساکت رنگ و بو عوض ميکنند و صورت خود را با خاشاک مختلف زشت يا زيبا ميآرايند، روحهاي ساکت و مانده نيز محل تجمع خس و خاشاک غم و اندوه هستند و روحهاي چابک و سيال چون رودخانهاي خروشان هرچيز غير خود را بر نميتابند. مولانا معتقد است «براي ميراندن ملال بايد شتاب روح را در نورديدن جادة سلوک و بهرهگيري از خوان جمال و جلال خداوند افزون کرد تا نشاط و صفاي واقعي برآن حاکم شود و گريبان او از چنگال اندوه و حزن بيهوده دنيا رهايي يابد.»(صادقي حسن آبادي، ۱۳۸۶: ۷۹).
در برخي آيينها مانند بوديسم شادي هدف زندگي شناخته ميشود. "دالايي لاما" تأکيد ميکرد که«آرمان ما رسيدن به خوشبختي است»(لاما، ۱۳۸۹: ۶۰).به نظر مولوي هدف بزرگ(کمال)، همة موجودات از ذرّه تا فلک را به رقص وا ميدارد:
پيش روزن ذرّهها بين خوش معلّق ميزنند
هركه را خورشيد شد قبله چنين باشد نماز (مولوي، ۱۳۷۸، ج۳، ص۷۱، غ۱۱۹۵)
در پژوهشي، ويژگي افراد شاد چنين توصيف شده است:
«۱- از عزّت نفس و احترام به خود والايي برخوردارند، به اخلاقيات توجه بسيار دارند و عقلايي رفتار ميکنند.
۲- کنترل بيشتري را بر شخصيت خود احساس ميکنند. با نگراني بيشتر مقابله ميکنند.
۳- خوشبين هستند و سالم و شادابتر از افراد بدبينند.
۴- برونگرا هستند و از زندگي با ديگران لذّت ميبرند.» (کرمي نوري و همکار، ۱۳۸۱: ۵).
شادي را ماية نشاط اجتماعي ميدانند. نشاط در تمام رفتار انسان اثر ميکند. تعليم شادي، تعليم زندگي است. در ساية شادي و نشاط فعاليتها و بهرهوري آنها افزايش مييابد. شادي باعث حرکت و شادابي است.
در تعليم و تربيت افرادي موفقند که حسنخلق دارند. حسنخلق خود در بساطت و گشادهرويي و نشاط شخص نمايان ميشود. ملّتي ميتواند در برابر هجمههاي سوداگرانة مادّي و فرهنگي بيگانگان صفآرايي كند كه از رشد فكري و تعادل روحي والايي برخوردار باشد. ليكن غناي فرهنگي با تضارب و تعامل آرا به دست ميآيد، اعتدال روحي با ارضاي متوازن نيازها و شكوفايي عواطف مثبت انسانها برقرار ميگردد. در دنياي معاصر سياستگذاران عرصههاي مختلف فعاليتهاي انساني از مراكز علمي و دانشپژوهي تا مؤسّسات خدماتي و كارگري با شيوههاي متفاوت ميكوشند تا شادي و قرار را در نهاد آدميان ايجاد نمايند و بدين طريق هم بر توليدات علمي خود بيفزايند و هم بر فراوردههاي صنعتي و خدماتي؛ مهمتر از همه زندگي امن و آرام و به دور از عصبيّت و پرخاش با مردمي شاد و اميدوار مهيّا کنند. آرام و شاد زيستن علاوه بر اينكه يكي از نيازهاي اساسي رواني فردي است، ضرورت اجتماعي نيز هست.
ايرانيان از گذشتهی دور بر اهميت شادي در زندگي فردي و اجتماعي واقف بودهاند چنانكه در بند اول كتيبهاي از داريوش در شوش چنين آمده: «بغ بزرگ است اهورامزدا، كه اين جهان را آفريد، كه آن جهان را آفريد، كه مردم را آفريد و شادي را براي مردم آفريد» (رستگار فسايي، ۱۳۸۱: ۵۶). اين سخن داريوش بازتاب بينش ايرانيان باستان است بر اقرار به اينكه اهورامزدا آفرينندة مردم دنيا و آخرت است. اما همسنگ قرار دادن شادي با مردم دنيا و آخرت، دليل ارزش عظيم و مقام رفيع شادي در ميان ايرانيان است.
اگرچه ارتباط تنگاتنگ مردم ايران باستان با طبيعت و عناصر طبيعي زندگي و ناآشنايي آنان با دنياي صنعتی و ماشيني و مصونيتشان از پيامدهاي ناگوار و زيانبارش، آنان را انسانهايي پوياتر و سالمتر ميساخته، اما بدون ترديد شرايط و ساختار فرهنگي- ديني، سياسي و اقتصادي بر روحيّات و آداب زندگيشان تأثير بسزايي داشته است. با مطالعه و بررسي آثار فرهنگي و ادبي اين سرزمين ميتوان نتيجه گرفت كه با همة فراز و فرودهاي سياسي- اجتماعي، مردم ايران همواره مردمي بودهاند متديّن و شاد. تا حدّي كه "مري بويس" در توصيف ايران پيش از اسلام ميگويد: «در روزگاران كيش كهن، ايران سرزمين نشاط و عبادت بود»(بيكرمن، ۱۳۸۴: ۳۷۴).
شادي آثار فراوان ديگري نيز در زندگي انسان دارد. انواع آن را از نظر مولوي ميتوان به ترتيب زير خلاصه کرد:
۱-پاککنندة دلها: عرفا ظهور شادي را زماني ميدانند که همة صفات ذميمه از دل پاک شده باشد و بارگاه دل«جمال صمديت را شايد، بلکه مشروقة آفتاب جمال احديت را زيبد»(رازي،۱۳۸۳: ۲۰۷). مولانا نيز شادي را منبعث از صفاي درون ميداند:
ما شـادتريم يا تو، اي جان؟
ما صـافتريم يا دل كـان؟
۲- شفابخشي: شادي بيماري را شفا ميبخشد. اين نکته امروزه هم بيشتر مورد توجه روانشناسان و روانپزشکان قرار گرفته است:
سـاقي دلـدار تويي، چارة بيمار تويي
شربت شادي و شفا زود به بيمار بده
۳- تأثيردرموجودات جهان: شادي انسان در جهان انعکاس مييابد و همة موجودات را تحت تأثير قرار ميدهد:
طوطيان فلكي جمله شكرخاي شـوند
در مقامي كه بخنديم بدانسان من و تو
۴- کمالبخشي: به نظر مولانا شادي سبب پختگي انسان ميشود:
اي نور ما، اي سور ما، اي دولت منصور ما
جوشي بنه در شور ما، تا مِي شود انگور ما
۵- تأثير در جهان غيب: عشق و شادي آن علاوه بر اين جهان، عالم بالا را نيز به حركت درميآورد. از اين رو فرشتگان و پريان نيز به شادي و رقص ميپردازند:
كالبد ما ز خواب كاهل و مشغول خاست
آنك برقص آورد كاهل ما را كجاست؟
آنك برقص آورد پردة دل بردرد جنبش
آين همه بويش كند ديدن او خود جداست
خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
رقص هوا از فلك رقص درخت از هواست
۶- زدايندة حسد: شادي به اعتقاد مولانا حسد را از درون انسان ميزدايد:
همه خلق از سر مستي ز طرب سجدهكنانش
بره و گرگ به هم خوش، نه حسد در دل و ني كين
با توجه به کارکردهاي شادي در زندگي انسان، از نظر مولانا شادي نشانة صفات کمال انسان است. برخي از اين نشانهها را مولوي به ترتيب زير بيان کرده است:
الف- شادي نشانة يکرنگي است و رقص و سماع حاصل از آن ريشه در شادي دارد. از اين رو اثر اخلاقي آن مورد توجه مولانا قرار گرفته است:
چون درو دنگ شويم و همه يكرنگ شويم
روز آنست كه خوبان همه در رقص آيند
همچنين رقصكنان جانب بازار شويم
ما ببنديم دكانها همه بيكار شويم (همان: ص۱۴، غ۱۶۴۷)
ب- نشانة وارستگي؛ غم دنيوي انسان را وابسته ميکند. مولوي شادي و پايکوبي حاصل از آن را، وارستگي و بينيازي از دنيا و غم آن ميداند:
وارهيديم از گدايي و نياز
روز بارانست و ما جو ميكنيم
پاي كوبان جانب ناز آمديم
بر اميد وصل دستي ميزنيم
ج - شادي نشانة جوشش کرم است. از اين رو به نظر مولانا، کريمي از خوشي و شادي نشأت ميگيرد:
اي دل و جان بندة تو، بند شكر خندة تو
خندة تو چيست؟ بگو، جوشش درياي كرم
د-انسانهاي شاد به نظر مولانا گرفتار ظواهر و زهد خشک و ريايي نيستند زيرا دل پاک و صافي دارند:
ما گرفتار شادي و طربيم
نه گرفتار زهد و پرهيزيم
ه- انسانهاي شاد از گناه و توبه آزادند:
دلا تو اندرين شادي ز سرو آموز آزادي
كه تا از جرم و از توبه بپرهيزيم مستانه
و- شادي دستمزد صبر است. بنابراين شادي پيروزي به بار ميآورد:
دستمـزد شادمـاني صبر تسـت
رو كه وقـت امتـحان بگريختـي
ز- هرکس براي رسيدن به اصل خود اميدوار باشد، شاد ميشود:
آوه كه بدين قدر تو شادي
آخر تو به اصل اصل خويش آ
عوامل شادی:
شادي حقيقي به دست خداست و از او به انسان ميرسد. اين شادي يا به وسيلة حال بسط و وجد به صورت وارد غيبي يا به صورت سعادت و توفيق حق، در دل انسان جوانه ميزند. اين نکته را مولوي به صراحت يادآوري کرده است:
ديدة عقْل مست تو، چرخة چرخ پست تو
شاديي كان از جهان اندر دلت آيد مخر
گوش طرب به دست تو، بيتو به سر نميشود (همان: ج۲، ص۱۷، غ۵۵۳)
شاديي كان از دلت آيد زهي كان شكر (همان:ج۳، ص ۳۰۰ غ ۱۰۷۸)
از نظر مولانا شادي عوامل متعددي دارد در اينجا به موارد مهم آنها ميپردازيم:
۱) رضايت خداوند: خداوند سبحان مالك مطلق كل كائنات است. او كه متولّي اعطاي جان به بندگان است، كاملاً مخيّر است هر زمان كه اراده كند، جان بخشيده را از او بازستاند. اگر انسان مانند اسماعيل بر تيغ او تسليم شود، به ازاي اين جانفشاني هبهاي با ارزش دريافت ميكند كه گواه جاودانگي ابدي او ميگردد. هدية اين عبوديت رضايت خداوند است. مولانا شاديهايي را كه در روح و جسم انسان متجلّي ميشود همه را در ذات انسان ميداند (همان) كه از معنويتهاي الهي سرزده است، اين است كه انسان به خاطر معنويتهايي كه خدا به او ارزاني داشته شاد ميشود.
بلاها اگر از سوي خدا و براي خدا باشد، همه براي انسان شادي ميآفريند حتي در اين صورت است كه شاديها با مرگ نيز از بين نميرود بلكه مرگ، دليل مضاعف شدن شاديها ميگردد.
چه چيز است آنچه عكس او حلاوت داد صورت را
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
چو آن پنهان شود گويي كه ديوي زاد صورت را (همان: ج ۱، ص ۴۵ غ ۶۳)
زيرا كه منم بي من با شاه جهان تنها (همان: ص ۵۷ غ ۸۴)
مولوي اعتقاد دارد كه شاديهاي معنوي همواره به سوي انسان در حركتند و به او ميرسند تا با اين معنويتها به وجد آيد.
از اصل چو حورزاده باشيم مـا داد طـرب دهيـم تـا مـا
زانك هرچيزي باصلش شاد و خندان مي رود
۲) بخت: مولوي بخت و اقبال را در شادي مؤثّر ميداند؛ او بر اين باور است که اگر انسان صبر کند شادي به سراغ او ميآيد و انسان صلاي خوشبختي ميزند. بخت و اقبال که رو آورد زندگي انسان روز به روز به شادي ميگرايد و شادي انسان تا ابد دوام مييابد.
اقبال، خويش آيد ترا دولت به پيش آيد ترا
امروز خندانيم و خوش، كان بخت خندان ميرسد
اي شاد آن زماني كز بخت ناگهاني
بار دگر آمديم تا شود اقبال شاد
اقبـال پيشـت سجـدهكنانسـت
فرخ شوي از مقدمش كالصبر مفتاح الفرج (همان: ج۱، ص۳۰۱، غ۵۱۹)
سلطان سلطانان ما از سوي ميدان ميرسد (ج۲، ص۵، غ۵۳۰)
جانت كنار گيرد، تن بر كنار ماند (همان: ص۱۷۴، غ۸۴۸)
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد (همان: ص۱۹۴، غ۸۸۵)
اي بخت خندان، خندان چه باشد؟! (همان: ص۲۴۱، غ۹۶۴)
مولوي شادي را در ذات انسان ميداند و بر اين باور است که بخت و اقبال شادي با ذات انسان قرين است و او با فطرت شادي به دنيا آمده است. مولانا در برابر غمهاي روزگار نيز از خود شادي نشان ميدهد و به همين خاطر با داشتن روحية شادي، غمها را به خنده تبديل ميکند و سرتاسر زندگي خود را در شادي ميگذراند و رفتاري نشان ميدهد که بخت و اقبال نيز روي شادي به او نشان دهند و غمها به او روي ننمايند.
مرا اقبال خندانيد آخر
بخت اينست و دولت، عيش اينست و عشرت
عنان اين سو بگردانيد آخر (همان: ص۲۸۲، غ۱۰۴۳)
كو جز اين عشق و سودا سود و بازار ديگر؟ (همان: ج۳، ص۹، غ۱۰۹۴)
۳) نور شمس: در انديشة مولانا، شمس نور خداست. مولانا شمس تبريزي را عامل شادي و طربانگيزي سالكان عنوان ميكند. در نگاه مولانا بشارت و سرور و بهجت، در وجود سراسر اشتياقآميز شمس موج ميزند. آن شادي بيكران با تلألؤي خيرهكنندة خود فضاي شعر مولانا را پر كرده است و همين امر موجب شده است كه مولوي مجذوب كمالات معنوي شمس شود.
باز از ميان صرصرش درتابد آن حسن و فرش
اي شاه جسم و جان ما، خندان كن دندان ما
هر ذرهاي خندان شود در فرّ آن شمسالضحي (همان: ج۱، ص۲۱، غ۲۵)
سرمهكش چشمان ما، اي چشم جان را توتيا (همان: ص۲۴، غ۲۸)
مولانا شمس را نور ديده و جان جانان ميداند و باور دارد که سعادت و شادي همراه با شمس به سراغ مولوي آمده، او را سرخوش کرده است. شمس بهاري است كه دلها را شاداب ميكند.
نور تويي، سور تويي، دولت منصور تويي
مرغ كُه طور تويي، خسته بمنقار مرا
گر تو ملولي اي پدر جانب يار من بيا
تا كه بهار جانها تازه كند دل ترا (همان: ص۳۸، غ۵۱)
۴) عشق: عشق بخششي ازلي است كه مقام آن را تنها عاشقان بلاكش ميدانند و بس. اين عشق و شور و حال و وجد و شادمانگي، سراسر وجود مولوي را آتش زده است و چنان برقي در خرمنش انداخته كه زبانزد خاص و عام و انگشتنماي همگان گشته است.
موضوع اصلي و محوري همة آثار مولوي عشق است. عشق را بايد با تجربه و عمل از راه طريقت فهميد و درك كرد، درك آن از طريق دفتر و علم غيرممكن است. خداوند همانطوري كه منشأ همه چيز است، منشأ عشق به بندگانش نيز هست؛ به نظر مولوي شادي و عشق عجين هم هستند و عشق هرجا باشد شادي و فرح هم آنجا موافق طبع است و مولوي عهدي با خالقش بسته که وي را از شادي و فرح و عيشهاي عشق الهي و عشقهايي که انسان را به خدا نزديک ميکند دور نسازد.
ما گوي سرگردان تو، اندر خم چوگان تو
گه خوانيش سوي طرب گه رانيش سوي بلا
هرکس عشق داشته باشد شاد ميگردد و روزهاي عمرش را به شادي ميگذراند و اين شادي سبب ميشود که صورت و چهرة او باز باشد و هميشه خندان و خندهرو و شاداب به نظرآيد.
درآمد آتش عشق و بسوخت هرچه جز اوست
عشق خوش و تازهرو عاشق او تازهتر
چو جمله سوخته شد شاد شين و خوش ميخند
شكل جهان كهنهاي عاشق او كهنهتر
حتي عشق در حيوانات و نباتات و جمادات نيز تأثير گذاشته و همه را به شور و شعف و شادي برميانگيزاند.
شــد جمـله جهـان بهشـت خنـدان
طوطيان فلكي جمـله شـكرخاي شـوند
اي عشق، كه جمله از تـو شـادنـد
ذرات جهان به عشق آن خورشيد
چشم که ديدست درين باغ کون ؟
۵) غم: مولانا به دنبال درد و غم است، اما غم او با غم شناخته شدة بشري در تضادّ است. او «غم»ي را ميجويد كه از «غم» رهايش كند. هميشه غمي در ذهن مولوي متبلور است كه از شادي هم شادتر است. مولوي غم را باعث شادي دل دانسته و معتقد است كه با غم و درد، لطف و محبّتي عجين است كه انسان را به سوي طرب و شادي سوق ميدهد و اميد وصال يار را قويتر ميكند و نوعي شادي مليح در آن نهفته است.
مولانا غم و شادي، تلخي و شيريني زندگي و دلتنگيِ نابسامانيهاي اجتماعي را به زباني عبرتآميز به تصوير كشيده است و با نگاهي واقعبينانه و عارفانه موضوع شادي و غم را مورد كنكاش قرار داده است. غمهاي مولانا لحظات شيريني است كه با عشق و خاطره و ياد معشوق همراه است. غم در اين حال و هوا معادل کلمة عشق است و گاهي نيز با کلمة درد در يک رديف قرار ميگيرد.
در ديوان شمس از گريه و زاري اثري نيست و اگر هم گاهي اسمي از گريه بيايد به مناسبت فراق ياري و شرح تأثير جان پرمهري است. غمهاي مولوي آخرش به شادي ميانجامد. غمهايي كه در آن غم نه به خاطر مال و منال است بلكه غم عشقي است كه آخرش وصال و شادي و طرب است و اين همان است كه شادي پيامد آن غم است و اين غم از هزاران شادي برتر است.
اين ابر را گريان نگر وان باغ را خندان نگر
اين ابر چون يعقوب من وان گل چو يوسف در چمن
اي خوشدل و خوشدامن، ديوانه تويي يا من
كز لابه و گرية پدر رستند بيماران ما (همان: ج۱، ص۲۵، غ۳۰)
بشكفته روي يوسفان از اشك افشاران ما (همان: ص۲۵، غ۳۰)
دركش قدحي با من بگذار ملامت را (همان: ص۵۲، غ۷۵)
غمهاي ديوان شمس همانند گريههاي ابر است كه باعث شكوفايي طبيعت ميشود. اين غمها باعث تراوش شاديها و جاري و ساري كردن طربها و فرحها ميشود؛ غمي كه از شاديهاي انسانهاي معمولي بزرگتر و برتر است، چون غمهاي مولوي غم الهي است و اين غم هزاران شادي در سينه دارد.
هرچه ميباريد اكنون ديدة گريان ما
سر آن پيدا كند صد گلشن خندان ما
غم را لطف لقب كن، ز غم و درد طرب كن
هم از اين خوب طلب كن، فرج و امن و امان را
اي غم شاديشكن پر شكرست اين دهن
كز شكر آكندگي ممكن گفتار نيست
از پي غم يقين همه شاديست
واز پي شادي تو غمناكيست
۶) سرمستي از شراب الهي: مولوي بي باده مست است و خارحسرت و تيغ ملامت و ندامت، جان شيرينش را نميگدازد؛ عشقِ يار مولانا را به جوشش آورده و مست و مدهوشش كرده است. درد دوري و اشتياق وصال دوست، غزلخوانش كرده است. او ادّعاي شاعري ندارد و از شعر گفتن سود و بهرهاي نميجويد و بيآنكه خود خواسته باشد، به سبب مستي و بيقراري روح و سرشار شدنهاي پياپي از مكاشفات و سرچشمههاي عالم، اشعار ناب و آتشين از دل بر زبانش جاري ميشود.
اي دل ازين سرمست شو، هرجا روي سرمست رو
يك لحظه ميلرزاندت، يك لحظه ميخنداندت
بستان ز شاه ساقيان، سرمست شو چون باقيان
يك لحظه مستت ميكند، يك لحظه جامت ميكند
گر نيممست ناقصي مست تمامت ميكند
مولانا مستيها را همانند نور چشم براي ديده ميداند و همانگونه كه چشم براي ديدن ضروري است مستي نيز براي جان و زندگي لازم است.
مستي سرم آمد، نور نظرم آمد
چيز دگر ار خواهي، چيز دگرم آمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجي شد
كان شادي و آن مستي بسيار درآمد
مولانا مستي را لازمة درآمدن به حلقة عشاق ميداند و ميگويد كه هركس كه از شراب الهي مست نيست او نميتواند وارد حلقة عشاق و حلقة رندان شود و مستي شرط اول عاشقي و شادي است.
تو مست مست سرخوشي، من مست بيسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبي من بيدهان خنديدهام
گفت كه: سرمست نهاي، رو كه از اين دست نهاي
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه: تو كشته نهاي در طرب آغشته نهاي
پيش رخ زندهكنش كشته و افكنده شدم
مستي هنري است كه از همة هنرها بهتر و با ارزشتر است و مستان در جهان خوشند و بهترين خوشيها و دلگرميها از آنِ مستان است.
گر گريزد صد هزاران جان و دل من فارغم
چون درآمد مست وخندان، آن ز من بگريخته
هر هنري و هر رهي كان برسد به آدمي
نيست به پيش همّتم زو طربي و مفخري
۷) جذبة حق: مولوي معتقد است شاديهايي که در انسان به وجود ميآيد ناشي از جذبات الهي است که آدمي را به سماع و رقص ميآورد و اينجاست که همة موجودات و خلايق الهي در رقص و سماع ميآيند:
رقص رقصان در سـواد آن بصـر
در دو چشـمش بيـن خيـال يار ما
مولوي شادي حاصل از سماع را امري مسلم مي داند و ميگويد که جان سماع خدايي است:
ز سينه نيست سماع دل و ز بيرون نيست
بيا، بيا كه تويي جان جان جان سماع
فدات جانم، هرجا كه هست بنوازش
بيا كه سرو رواني ببوستان سماع
۸) تأثير طبيعت: مولوي بر اين باور است که طبيعت نيز يکي از عوامل شادي است. طبيعت در روح موجودات تأثير عميق دارد و آغاز بهار و عناصر طبيعت، موجودات را به رقص و شادي در ميآورد.
شاخها سرمست و رقصانند از باد بهار
شد چناران دفزنان و شد صنوبر كفزنان
رقص هوا نديدهاي رقص درختها نگر
چون عزم ميدان زمين كردي تو اي روح امين
گل شكفته بگويم كه از چه ميخندد
چو بوي يوسف معني گل از گريبان يافت
ا
۹) عوامل ظاهري: مولانا لوازم شادي را در هر چيزي ميداند كه انسان را سرمست و بيخود گرداند. مولانا شراب الهي، جام الهي، رباب، دف را باعث شاديهاي انسان ميداند.
مطرب! قدح رها كن، زينگونه نالهها كن
جانا يكي بها كن آن جنس بي بها را
در آورند به رقص و طرب به يك جرعه
هزار پير ضعيف بمانده برجا را
مولانا لوازم موسيقي و طرب را يكي از عوامل شادماني و كوچاندن غم ميداند و مطربان را مظهر آورندگان شادماني ميشمارد و ميگويد آنجا كه مطرب است و لوازم موسيقي حتماً شادي نيز هست.
ميا بي دف به گور من، برادر
كه در بزم خدا غمگين نشايد
اي مطرب جان، چو دف به دست آمد
اين پرده بزن كه يار مست آمد
۱۰) از نظر مولانا عوامل ديگري نيز - مانند موارد زير- براي شادي وجود دارد:
به جهان والا رسيدن:
از فـرح پايـم از زميـن دورسـت
چونـك در لامـكان زمين دارم
ديدار حق:
اي خوش مناديهاي تو در باغ شاديهاي تو
بر جاي نان شادي خورد جاني که شد مهمان تو
هر ملولي كه ترا ديد و خوش و تازه نشد
آب و نانش تيره باد و آتشش بادا رماد
رسيدن به مقام بيهشي:
اندر مقام هوش همه خوف و زلزله ست
در بيهشيست عيش و مقامات ايمني
ظهور يک شخصيت بزرگ:
يك وجودي بزرگ ظاهر شد
همه شادي و عشرت و رادي
نتيجهگيري:
شادي به عنوان يک پديدة مهم رواني در زندگي انسان نقش برجستهاي دارد. شادي معيار سلامتي است و آثار تعليمي فراواني دارد، از جمله؛ افراد شادمان به اخلاقيات توجه زيادي دارند، عقلايي رفتار ميکنند، بر شخصيت خود کنترل زيادي دارند، خوشبين و برونگرا هستند، از زندگي لذت بيشتري ميبرند. نشاط اجتماعي رشد فکري و فرهنگي و اعتدال روحي مردم را فراهم ميکند. مولانا علاوه بر توجه به نکات ذکر شده، اعتقاد دارد که شادي، حسد، ريا و بيماري را از بين برده، وارستگي و کرم و صبر را به ارمغان ميآورد.
مولانا علاوه بر استفاده از آهنگ موزون و هيجانانگيز در غزلياتش، موضوعات گوناگون شاديبخش را در اشعارش وارد کرده است. شادي در غزليات شمس ارتباط عميقي با مفاهيم و موضوعات ديگري دارد. مولوي معتقد است كه شادي، هميشه خوشبختي و بالعكس خوشبختي، شادي را به همراه دارد. بنا به فحواي اشعار مولانا، انسان با فطرت شادي متولّد شده است. مولانا از جماد و نبات و حيوان براي خلق مضامين عالي به عنوان نمادهاي شادي استفاده ميكند. به نظر او شادي پايدار بايد از درون بجوشد. روحهاي فرحناك كه در عمق وجود خود به منبع طرب متّصلند، هميشه شادند. شاديهايي كه از خارج بر آدم عارض ميشوند بعد از مدّتي به عالم نابودي رهسپار ميگردند و جاي خود را به غم و افسردگي ميدهند. عشق، خدا و واردات غيبي بيشترين نقش را از ديدگاه مولانا در شادي انسان دارند.در ساية شادي، نشاط و شادابي و چابکي روح را فرا ميگيرد، آن را به سماع وا ميدارد و جهان و طبيعت نيز به جنبش در ميآيد.
شادی يك پديدهی دروني و روحی است که در زندگی فردی و اجتماعی بشر حضور و نقش فعّالی دارد. از اين رو در دين و عرفان اسلامی جايگاهی والا يافته است. ابعاد تعليمی شادی در عرفان از مهمترين نقشهای آن به شمار میآيد. غزليات جلالالدّين محمد مولوی بلخی - موسوم به غزليات شمس تبريزی- به اعتبار ميزان کاربرد مضمون شادی، برای تحقيق در اين مورد اهميت و ظرفيت زيادی دارد و هدف اين مقاله آن بوده که پس از تعريف شادی، از ديدگاههای مختلف- بويژهعرفانی- نقش تعليمی، عوامل و نشانههای شادیگرايی را در غزليات شمس بررسی نمايد. در اين تحقيق به شيوهی کتابخانهای و اسنادی تمامی غزليات مولانا مطالعه و شواهد مربوط به موضوع تحقيق استخراج و بررسی شد. نتيجه اين بررسی نشان ميدهد که مولانا شاعری شادیگرا بوده و از خواصّ و کارکردهای تعليمی شادی برای القای انديشههای عرفانياش بهرهی فراوانی برده است.
مقدمه:
شادي نوعي احساس است و به همين جهت، امري دروني است و در خارج از انسان چيزي به نام شادي وجود ندارد. نوع بينش و نگاهي كه آدمي نسبت به خود و هستي و وقايع آن دارد، زمينهساز اصلي پيدايش آن حالت است؛ به همين جهت چه بسا دو انسان در شرايط طبيعي يكسان زندگي كنند اما يكي در اوج شادي و ديگري در ژرفاي غم باشد. در زندگي چنانكه از مرگ فراري نيست، از شادي نيز گريزي نيست.
روان انسان در مقابلِ عوامل بيروني و دروني، واکنشهاي مختلفي از خود نشان ميدهد که به آنها «هيجان» ميگويند. يکي از جنبههاي هيجان ـ که گاه مثبت است و گاه منفی شادي است که با واژههايي چون سرور، نشاط و خوشحالي هممعناست. «هيجان از تعامل ميان عوامل ذهني محيطي و فرايندهاي عصبي – هورموني پديد ميآيد و خود سبب پيدايش تجارب عاطفي يا انفعالي پاسخهاي فوري از قبيل افزايش ضربان قلب، رفتارهاي شادمانه و غمگينانه و مانند آن ميگردد.»(فرجي، ۱۳۷۵: ۱۱۹)
روانشناسان هيجانات را به شيوههاي مختلفي طبقهبندي نمودهاند كه شادي در تمامي اين تقسيمبنديها يكي از انواع هيجانات به حساب آمده است. «شادي، اين بُعد برجستة هيجان، مربوط به حوزهی دانشِ روانشناسي است؛ امّا اين علم نيز چندان مورد توجّه قرار نگرفته است. «هِنري موري» ميگويد: «يکي از غريبترين نشانههاي مشخّصِ عصرما -که کمتر قابل تفسير است- غفلتِ روانشناسان از موضوع شادي است؛ يعني همان حالت درونياي که افلاطون و ارسطو و تقريباً تمامي متفکّران برجستة گذشته، آن را بهترين متاعي دانستهاند که از راه فعّاليت، قابل حصول است.» (پلاچيک، ۱۳۸۳: ۱۸۷)
با وجودِ اين، تعريفهاي پراکندهاي از اين هيجان شده است و در آنها شادي به: «مجموع دردها» (آيزنک، ۱۳۷۵: ۴۲)«ترکيبي از عاطفة مثبت بالا و عاطفة منفي پايين»(همان: ۱۷۲ )، «احساسِ مثبتي که ناشي از حسِّ ارضا و پيروزي است»(فرجي، ۱۳۷۵: ۳۷۶ ) و... اطلاق شده است. به طور خلاصه ميتوان گفت هر انساني مطابق جهانبيني و انديشة خويش، اگر به چيزهاي مورد علاقهاش برسد، در خود، حالتي احساس ميکند که «شادي» نام دارد.
در تعريف روانشناسانة شادي ميتوان گفت شادي واكنش مثبتي است كه در مواجهه با صحنهها و رويدادهاي رضايتبخش پديد ميآيد و احساس خوشايندي است كه بر اثر دستيابي به آنچه آرزو و انتظارش را داريم پديدار ميگردد. بعضي نيز گفتهاند كه «شادي عبارت است از مجموع لذّتهاي بدون درد. شادي آرامش خاطر و رضايت باطن است. شادي آن كيفيت زندگي است كه همه آرزوي يافتنش را دارند». (آيزنك، ۱۳۷۵: ۱۷۲)
«زماني كه از درون احساس شادي و نشاط كنيم زندگي را خوشايند ميگردانيم و ذهنيت منفي مانند ناكامي، نااميدي، خشمگيني و پريشاني را منفعل ميسازيم؛ از اين رو شادي شوق فعاليّتهاي اجتماعي را بر ميانگيزاند، روابط انساني را تحكيم ميبخشد و اميد و حركت را احيا ميكند.» (بربري، ۱۳۸۰: ۲۱).
به هر حال روحيّات مردم هر جامعهاي علاوه بر اينكه داراي منشأ بيولوژيكي و رواني خاصّ خود است، با ساختار فرهنگي و نظام سياسي- اجتماعي آن جامعه نيز ارتباط تنگاتنگ دارد. از اين رو در عين حال كه روانشناس بايد بكاود كه چه هيجانات و حالات و كنشها و واكنشهاي رواني در عمق روح فرد وجود دارد و اسباب شادي و مشكلات روحي او چيست؟ فرهنگ شناس بايد ساختار فرهنگ جامعه و كيفيت ارتباطات افراد با يكديگر را بررسي نمايد و يك جامعه شناس و سياستمدار نيز بايد زمينه هاي اجتماعي و دلايل و شرايط سياسي آن را مورد مطالعه قراردهد.
انسانهاي شادمان از اخلاق حسنه برخوردارند در قرآن کريم پيامبر اسلام به داشتن اخلاق نيک ترغيب شده است « فَبِمَا رَحْمَة مِّنَ اللّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ »(آل عمران:۱۵۹). زيرا «خَيرُالنّاسِ اَحسَنُهُم خُلقاً»(فروزانفر، ۱۳۶۶: ۵۰). در اسلام، سفارشهاي ارزشمندي در خصوص ايجاد شادي و نشاط آمده است. اين شاديها گاهي براي خودِ آدمي و زماني براي ديگران است. آن همه ثواب و پاداش که براي آوردن تبسّم به روي ديگرانْ ذکر شده و سفارشهايي که براي پوشيدن لباسهاي شاد، استفاده از بوي خوش، مهرباني و محبّت، شوخي و وارد کردن سرور به قلب مردم و... شده است، همه براي ايجاد فضاي شاد و در نتيجه، تجديد قوا براي ادامة حرکت تکاملي است.
از ديدگاه پيشوايان معصوم (ع)، مَسرّت و شادي در تقسيم بندي اوقات و نظم روزانه، جايگاه ويژهاي دارد. حضرت رضا (ع) ميفرمايد: «کوشش کنيد اوقات شما چهار زمان باشد: وقتي براي عبادت و خلوت با خدا، زماني براي تأمين معاش، ساعتي براي معاشرت با برادران مورد اعتماد و کساني که شما را به عيبهايتان واقف ميسازند و در باطن به شما خلوص و صفا دارند و وقتي را هم به تفريحات و لذايذ خود اختصاص دهيد و از شادي ساعتهاي تفريح، نيروي لازم براي عمل به وظايف وقتهاي ديگر را تأمين کنيد.» (مجلسي، ۱۴۰۴: ۳۲۱). حضرت رضا(ع) در حديث ديگري ميفرمايند: «از لذايذ دنيوي نصيبي براي کاميابي خويش قرار دهيد و خواهشهاي دل را از راههاي مشروع برآوريد و مراقبت کنيد که در اين کار، به مردانگي و شرافتِ شما آسيب نرسد و دچار اسراف و تندروي نشويد. از تفريح و سرگرميهاي لذّتبخش، در ادارة زندگي مدد جوييد.»( همان: ۳۲۲).
با شادي، زندگي انسان معنا مييابد و ناکامي و نااميدي و ترس و نگراني بياثر ميشود. به طور کلي از مجموع آيات و احاديث چنين برميآيد که شادي در اسلام بر دو گونه است: نخست شادي مثبت و سازنده، با ارزش و نوراني، يعني انبساط خاطري که در راه رضايت خدا و دوري از دنيا باشد. نوع ديگر شادماني منفي، مضر، بيارزش و تاريک و سياه است؛ يعني لذتي که انسان با وابستگي به دنيا حاصل ميکند(فعالي، ۱۳۸۹: ۱۶۳).
متون عرفاني مملوّ از تعليم ادب، کمال، نيکي، کسب دانش و پاکي و راستي است. همة توصيههاي عرفا براي به کمال رسيدن انسان است و انسان در ساية آموزههاي برتر اخلاقي به تعالي ميرسد. وارستگي از غم دنيا و سماع از نشانههاي برجسته روحية نشاط در ميان عرفاست.«سالکِ اين راه را چهار چيز بايد، تا سلوک اين طريق را شايد: اول علم، دوم ورع، سيم ياد حضرت، چهارم وجد.... آنکه با وجد نبود، زندگاني او زندان بود.... و آنکه با وجد بود، همة نفس او بهار بود.»(خواجه عبدالله، ۱۳۶۷: ۵۴). در ابتدا در هيچيک از مقامات عرفاني شادي جايگاه قابل ملاحظهاي نداشته است. با ورود کساني چون ابوسعيد ابوالخير به عرصة عرفان، شادي جايگاه رفيع يافت و شادي حقيقي از شادي کاذب متمايز شد. «در ميان صوفيان مقدّم ابوسعيد اهل بسط و شادي در عرفان است. شمس هم به گفتة افلاکي پس از ديدن رسول اکرم در خواب به شادي گراييد. پس از اين شاديگرايي شمس در مولانا رشد و بسط يافت. به نظر فريتس ماير مولانا هم پاداش اعمال را به همين دنيا اختصاص ميدهد و خوشدلي را در روي زمين شادیی ميداند که انسان براي هم نوع خود ايجاد کرده است و اندوه را از او دور کرده است.»(محمديآسي ابادي، ۱۳۸۸: ۳۱۶). عرفا براي دريافت وقت و غنيمت دانستن شادي ارزش زيادي قائلند:
زمان خوشدلي درياب و درياب
که دايم در صدف گوهر نباشد (حافظ)
شادي و گرايش به شادي محور اصلي غزلهاي مولاناست. اوزان غزلهاي وي ضربي و موسيقايي است. ذوق موسيقيايي است که مولانا را به سرودن شادترين و خوشاهنگترين وزنها در غزلهايش رهنمون شده است.
مولانا در آستانة چهل سالگي بود که شمس در افق زندگي او ظاهر شد و به دم جادويي خود او را افسون نمود. دورة شمس کوتاهترين، ولي پرشورترين دوره از زندگي مولانا بود- حدود سه سال، از ۶۴۲ تا ۶۴۵ هجري- و چنان تأثير عظيمي بر فکر و روح مولوي گذاشت که تا آخر عمر از خواب مستي به هوش نيامد. غزليات مولانا بيشتر بر اثر وجد و حال و تواجد و بيقراري و شور و عشق سروده شده است و در اغلب ابيات آن، حرکت و حيات و عشق موج ميزند. ديوان غزليات وي دفتر شور و شيدايي است. از آنجا که مولوي بر اين باور است که شادي در ذات انسان است و انسان با فطرت شادي به دنيا آمده است و شادي هيچگاه از انسان روگردان نيست، اغلب غزلهايش نيز با اين باور وي گره خورده و در نتيجه آميخته با روح شادي و نشاط و وجد است.
طبيعي است شاعري که چنين اعتقادي در مورد شادي و شاديگرايي دارد، نميتواند لحن شاديآور و طربانگيز خود را در غزلهايش به آهنگ غم و اندوه تغيير دهد. پس روح اصلي و مرکز ثقل تغزّلات مولانا همانا شادي و گرايش به شور و طرب و عشق و شيدايي است. به گفتة دکتر شفيعيکدکني: «از عصر خنياگران باستاني ايران تا امروز، آثار بازماندهی هيچ شاعري به اندازهی مولانا با نظم موسيقايي هستي و حيات انساني هماهنگي و ارتباط نداشته است. تنوّع اوزان در غزليات شمس درخور تأمل است، در يکصد غزل حافظ دوازده وزن به کار رفته، سعدي هجده وزن و مولوي بيست ودو وزن. اين تنوّع اوزان عروضي در ديوان شمس به حدّي است که کمتر وزني از اوزان شفاّف و شاد عروض فارسي را ميتوان يافت که در ديوان شمس مورد استفاده قرار نگرفته باشد. بدينگونه ديوان شمس جامعترين سند اوزان شعر فارسي بويژه اوزان مطبوع است. چون خاستگاه طبيعي وزن در ديوان شمس، حرکت سماع و رقص و تپش قلب و نبض سراينده است و چنگ و چغانة مولوي با حرکتهاي طبيعي زندگي و قلب انسان کوک شده است، در ديوان شمس با همهی تنّوع اوزان جاي چندان زيادي براي اوزان کدر و غمگين وجود ندارد، علت اين امر آشکار است زيرا مولانا عاشق سماع و رقص بود و آهنگهايي که به هنگام سماع مينواختهاند اغلب شفاف و شاد و پر جنبش و پويا بوده است و اين آهنگها حرکت اصلي را در موسيقي شعر سبب شده است.» و به گفتة پورنامداريان: «از چهل و هشت وزن عروضي که مولوي در غزلهاي خود به کار برده است هجده وزن يا به ندرت در شعر فارسي به کار رفته است يا اصلاً پيش از مولوي به کار نرفته است. حداقل ميتوان سيزده وزن را از ابتکارات خود مولوي دانست.» (پورنامداريان، ۱۳۶۸، ص۱۸۳).
به نظردکتر زرّينکوب نيز «اکثر غزلهايش در اوزان بحور معمول و متداول در شعر قدما نظم ميشد، اما در بين اوزان و بحور قدما غالباً به اقتضاي احوال اوزان ضربي و موسيقيايي به نحو چشمگيرتري مورد توجّه وي واقع گشت. ذوق موسيقي به نحو بارزي او را در انتخاب اوزان و قالبها رهنمون کرد.» (زرينکوب، ۱۳۷۷: ۲۵۱)غزليات شمس سراسر شور و حال و شوريدگي و عشق است که در اوج دلدادگي يک عاشق بيقرار به محبوب و معشوق حقيقي از سينهاي پرسوز و گداز تراوش نموده است و آخرين کتاب مدرسة عشق، همانا ديوان شمس، مشهور به ديوان کبير است.
توجه به سماع نشانة ديگري از شاديگرايي مولاناست. مولوي شاديهايي را كه از سماع بهوجود ميآيد از جان و تن انسان ميداند؛ وي ميگويد سماعي كه به خاطر شادي باشد، در روح و جسم انسان تأثير ميگذارد و موسيقي با سماع عجين است و طنين آن وجد ميآفريند.
مولوي بر اين باوراست که سماع درمان جانهاي بيقرار است و اين نکته را فقط کساني درک ميکنند که با منبع جان پيوند دارند. سماع از بهـر جان بيقرار اسـت ســمـاع آرام جـان زنـدگانســت
سماع آنجا بكن كانجا عروسيست چنين كس را سماع و دف چه بايد؟! كساني را كه روشان سوي قبلهسـت
سبك برجَه، چه جاي انتظار است؟!
كسي داند كه او را جان جانست
نه در ماتم كه آن جاي فغانست
سماع از بهر وصـل دلستانسـت
مصاديق و گونههاي شادي:
شادماني مصاديق و نشانههاي فراواني دارد. در اين قسمت نشانههاي شادي توضيح داده ميشود. اما به طور کلي انسانهاي شادمان ويژگيهاي برجستهاي دارند؛ آنها خندان، سالم،، فعّال و شاداب، خوش خلق، اميدوار و هدفدار هستند.
در قاموس اهل طريقت «بسط» حالتي سرشار از شادماني و اميد است که از عالم غيب بر دل سالک وارد ميشود. مرحلة نهايي آن همان مستي است که باده را هم مست ميکند «واردي است غيبي بر قلب سالک که در آن حالت خود را در انبساط و گشايش و فتوح ميبيند». (کيمنش، ۱۳۶۶، ج۱: ۲۳۸). هرکس عاشق باشد، غم نيز براي او شادي است و شادي سبب ميشود که صورت و چهرة او باز باشد و هميشه خندان و خندهرو و شاداب به نظرآيد.
درآمد آتش عشق و بسوخت هرچه جز اوست
اي عشق، كه جمله از تـو شـادنـد
چو جمله سوخته شد شاد شين و خوش ميخند (مولوي، ۱۳۷۸: ج۲، ص۲۲۵، غ۹۳۷)
وز نـور تـو عاشـقـان بـزادنـد
يکي از مظاهر برجستة شادي در ميان پيروان طريقت، سماع است. سماع در اصطلاح صوفيه عبارت از وجد و پايکوبي و دستافشاني صوفيان است که منفرداً يا جمعاً با آداب و تشريفات خاص اجرا کنند»(ژوزف، ۱۳۶۶: ۵) سماع نه تنها تمهيدي براي جلب شادي و خوشدلي است بلکه عاملي براي حفظ آن هم هست. مولانا سماع را آرامش روح زندگان ميداند:
ســمـاع آرام جـان زنـدگانســت
كسي داند كه او را جان جانست
افراد شاد، خوشرو هستند، چون راه عشق راه تنگ است پس توجّه عارفان به حق معطوف است و آنان را با کسي سر صلح و جنگ نيست و به قول مولانا خوشي گلستان حقيقت آنان را از پرداختن به غير فارغ کرده است:
در كف ندارم سنگ من، با كس ندارم جنگ من
با كس نگيرم تنگ من، زيرا خوشم چون گلستان
آثار تربيتي و اخلاقي شادي:
شادي يکي از معيارهاي سلامت رواني انسانهاست به طوري که مک دوگال معتقد است «شادي از عمل هماهنگ همة عواطف يک شخصيت يکپارچه و کاملاً منسجم ناشي ميشود که در آن احساسات اصلي يکديگر را در يک رشته اعمالي که همگي متوجّه يک يا چند هدف تقريباً متّحد و هماهنگ است تقويت ميکند» (ساري صراف،۱۳۸۱: ۹۶) مولوي شادي را شفابخش ميداند:
شربت شادي و شفا زود به بيمار بده
سـاقي دلـدار تويي، چارة بيمار تويي
مولانا روح آدمي را به رودي تشبيه ميکند که حيات سلامت و صفاي آن وابسته به حرکت اوست. همانگونه که آبهاي ساکن و ساکت رنگ و بو عوض ميکنند و صورت خود را با خاشاک مختلف زشت يا زيبا ميآرايند، روحهاي ساکت و مانده نيز محل تجمع خس و خاشاک غم و اندوه هستند و روحهاي چابک و سيال چون رودخانهاي خروشان هرچيز غير خود را بر نميتابند. مولانا معتقد است «براي ميراندن ملال بايد شتاب روح را در نورديدن جادة سلوک و بهرهگيري از خوان جمال و جلال خداوند افزون کرد تا نشاط و صفاي واقعي برآن حاکم شود و گريبان او از چنگال اندوه و حزن بيهوده دنيا رهايي يابد.»(صادقي حسن آبادي، ۱۳۸۶: ۷۹).
در برخي آيينها مانند بوديسم شادي هدف زندگي شناخته ميشود. "دالايي لاما" تأکيد ميکرد که«آرمان ما رسيدن به خوشبختي است»(لاما، ۱۳۸۹: ۶۰).به نظر مولوي هدف بزرگ(کمال)، همة موجودات از ذرّه تا فلک را به رقص وا ميدارد:
پيش روزن ذرّهها بين خوش معلّق ميزنند
هركه را خورشيد شد قبله چنين باشد نماز (مولوي، ۱۳۷۸، ج۳، ص۷۱، غ۱۱۹۵)
در پژوهشي، ويژگي افراد شاد چنين توصيف شده است:
«۱- از عزّت نفس و احترام به خود والايي برخوردارند، به اخلاقيات توجه بسيار دارند و عقلايي رفتار ميکنند.
۲- کنترل بيشتري را بر شخصيت خود احساس ميکنند. با نگراني بيشتر مقابله ميکنند.
۳- خوشبين هستند و سالم و شادابتر از افراد بدبينند.
۴- برونگرا هستند و از زندگي با ديگران لذّت ميبرند.» (کرمي نوري و همکار، ۱۳۸۱: ۵).
شادي را ماية نشاط اجتماعي ميدانند. نشاط در تمام رفتار انسان اثر ميکند. تعليم شادي، تعليم زندگي است. در ساية شادي و نشاط فعاليتها و بهرهوري آنها افزايش مييابد. شادي باعث حرکت و شادابي است.
در تعليم و تربيت افرادي موفقند که حسنخلق دارند. حسنخلق خود در بساطت و گشادهرويي و نشاط شخص نمايان ميشود. ملّتي ميتواند در برابر هجمههاي سوداگرانة مادّي و فرهنگي بيگانگان صفآرايي كند كه از رشد فكري و تعادل روحي والايي برخوردار باشد. ليكن غناي فرهنگي با تضارب و تعامل آرا به دست ميآيد، اعتدال روحي با ارضاي متوازن نيازها و شكوفايي عواطف مثبت انسانها برقرار ميگردد. در دنياي معاصر سياستگذاران عرصههاي مختلف فعاليتهاي انساني از مراكز علمي و دانشپژوهي تا مؤسّسات خدماتي و كارگري با شيوههاي متفاوت ميكوشند تا شادي و قرار را در نهاد آدميان ايجاد نمايند و بدين طريق هم بر توليدات علمي خود بيفزايند و هم بر فراوردههاي صنعتي و خدماتي؛ مهمتر از همه زندگي امن و آرام و به دور از عصبيّت و پرخاش با مردمي شاد و اميدوار مهيّا کنند. آرام و شاد زيستن علاوه بر اينكه يكي از نيازهاي اساسي رواني فردي است، ضرورت اجتماعي نيز هست.
ايرانيان از گذشتهی دور بر اهميت شادي در زندگي فردي و اجتماعي واقف بودهاند چنانكه در بند اول كتيبهاي از داريوش در شوش چنين آمده: «بغ بزرگ است اهورامزدا، كه اين جهان را آفريد، كه آن جهان را آفريد، كه مردم را آفريد و شادي را براي مردم آفريد» (رستگار فسايي، ۱۳۸۱: ۵۶). اين سخن داريوش بازتاب بينش ايرانيان باستان است بر اقرار به اينكه اهورامزدا آفرينندة مردم دنيا و آخرت است. اما همسنگ قرار دادن شادي با مردم دنيا و آخرت، دليل ارزش عظيم و مقام رفيع شادي در ميان ايرانيان است.
اگرچه ارتباط تنگاتنگ مردم ايران باستان با طبيعت و عناصر طبيعي زندگي و ناآشنايي آنان با دنياي صنعتی و ماشيني و مصونيتشان از پيامدهاي ناگوار و زيانبارش، آنان را انسانهايي پوياتر و سالمتر ميساخته، اما بدون ترديد شرايط و ساختار فرهنگي- ديني، سياسي و اقتصادي بر روحيّات و آداب زندگيشان تأثير بسزايي داشته است. با مطالعه و بررسي آثار فرهنگي و ادبي اين سرزمين ميتوان نتيجه گرفت كه با همة فراز و فرودهاي سياسي- اجتماعي، مردم ايران همواره مردمي بودهاند متديّن و شاد. تا حدّي كه "مري بويس" در توصيف ايران پيش از اسلام ميگويد: «در روزگاران كيش كهن، ايران سرزمين نشاط و عبادت بود»(بيكرمن، ۱۳۸۴: ۳۷۴).
شادي آثار فراوان ديگري نيز در زندگي انسان دارد. انواع آن را از نظر مولوي ميتوان به ترتيب زير خلاصه کرد:
۱-پاککنندة دلها: عرفا ظهور شادي را زماني ميدانند که همة صفات ذميمه از دل پاک شده باشد و بارگاه دل«جمال صمديت را شايد، بلکه مشروقة آفتاب جمال احديت را زيبد»(رازي،۱۳۸۳: ۲۰۷). مولانا نيز شادي را منبعث از صفاي درون ميداند:
ما شـادتريم يا تو، اي جان؟
ما صـافتريم يا دل كـان؟
۲- شفابخشي: شادي بيماري را شفا ميبخشد. اين نکته امروزه هم بيشتر مورد توجه روانشناسان و روانپزشکان قرار گرفته است:
سـاقي دلـدار تويي، چارة بيمار تويي
شربت شادي و شفا زود به بيمار بده
۳- تأثيردرموجودات جهان: شادي انسان در جهان انعکاس مييابد و همة موجودات را تحت تأثير قرار ميدهد:
طوطيان فلكي جمله شكرخاي شـوند
در مقامي كه بخنديم بدانسان من و تو
۴- کمالبخشي: به نظر مولانا شادي سبب پختگي انسان ميشود:
اي نور ما، اي سور ما، اي دولت منصور ما
جوشي بنه در شور ما، تا مِي شود انگور ما
۵- تأثير در جهان غيب: عشق و شادي آن علاوه بر اين جهان، عالم بالا را نيز به حركت درميآورد. از اين رو فرشتگان و پريان نيز به شادي و رقص ميپردازند:
كالبد ما ز خواب كاهل و مشغول خاست
آنك برقص آورد كاهل ما را كجاست؟
آنك برقص آورد پردة دل بردرد جنبش
آين همه بويش كند ديدن او خود جداست
خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
رقص هوا از فلك رقص درخت از هواست
۶- زدايندة حسد: شادي به اعتقاد مولانا حسد را از درون انسان ميزدايد:
همه خلق از سر مستي ز طرب سجدهكنانش
بره و گرگ به هم خوش، نه حسد در دل و ني كين
با توجه به کارکردهاي شادي در زندگي انسان، از نظر مولانا شادي نشانة صفات کمال انسان است. برخي از اين نشانهها را مولوي به ترتيب زير بيان کرده است:
الف- شادي نشانة يکرنگي است و رقص و سماع حاصل از آن ريشه در شادي دارد. از اين رو اثر اخلاقي آن مورد توجه مولانا قرار گرفته است:
چون درو دنگ شويم و همه يكرنگ شويم
روز آنست كه خوبان همه در رقص آيند
همچنين رقصكنان جانب بازار شويم
ما ببنديم دكانها همه بيكار شويم (همان: ص۱۴، غ۱۶۴۷)
ب- نشانة وارستگي؛ غم دنيوي انسان را وابسته ميکند. مولوي شادي و پايکوبي حاصل از آن را، وارستگي و بينيازي از دنيا و غم آن ميداند:
وارهيديم از گدايي و نياز
روز بارانست و ما جو ميكنيم
پاي كوبان جانب ناز آمديم
بر اميد وصل دستي ميزنيم
ج - شادي نشانة جوشش کرم است. از اين رو به نظر مولانا، کريمي از خوشي و شادي نشأت ميگيرد:
اي دل و جان بندة تو، بند شكر خندة تو
خندة تو چيست؟ بگو، جوشش درياي كرم
د-انسانهاي شاد به نظر مولانا گرفتار ظواهر و زهد خشک و ريايي نيستند زيرا دل پاک و صافي دارند:
ما گرفتار شادي و طربيم
نه گرفتار زهد و پرهيزيم
ه- انسانهاي شاد از گناه و توبه آزادند:
دلا تو اندرين شادي ز سرو آموز آزادي
كه تا از جرم و از توبه بپرهيزيم مستانه
و- شادي دستمزد صبر است. بنابراين شادي پيروزي به بار ميآورد:
دستمـزد شادمـاني صبر تسـت
رو كه وقـت امتـحان بگريختـي
ز- هرکس براي رسيدن به اصل خود اميدوار باشد، شاد ميشود:
آوه كه بدين قدر تو شادي
آخر تو به اصل اصل خويش آ
عوامل شادی:
شادي حقيقي به دست خداست و از او به انسان ميرسد. اين شادي يا به وسيلة حال بسط و وجد به صورت وارد غيبي يا به صورت سعادت و توفيق حق، در دل انسان جوانه ميزند. اين نکته را مولوي به صراحت يادآوري کرده است:
ديدة عقْل مست تو، چرخة چرخ پست تو
شاديي كان از جهان اندر دلت آيد مخر
گوش طرب به دست تو، بيتو به سر نميشود (همان: ج۲، ص۱۷، غ۵۵۳)
شاديي كان از دلت آيد زهي كان شكر (همان:ج۳، ص ۳۰۰ غ ۱۰۷۸)
از نظر مولانا شادي عوامل متعددي دارد در اينجا به موارد مهم آنها ميپردازيم:
۱) رضايت خداوند: خداوند سبحان مالك مطلق كل كائنات است. او كه متولّي اعطاي جان به بندگان است، كاملاً مخيّر است هر زمان كه اراده كند، جان بخشيده را از او بازستاند. اگر انسان مانند اسماعيل بر تيغ او تسليم شود، به ازاي اين جانفشاني هبهاي با ارزش دريافت ميكند كه گواه جاودانگي ابدي او ميگردد. هدية اين عبوديت رضايت خداوند است. مولانا شاديهايي را كه در روح و جسم انسان متجلّي ميشود همه را در ذات انسان ميداند (همان) كه از معنويتهاي الهي سرزده است، اين است كه انسان به خاطر معنويتهايي كه خدا به او ارزاني داشته شاد ميشود.
بلاها اگر از سوي خدا و براي خدا باشد، همه براي انسان شادي ميآفريند حتي در اين صورت است كه شاديها با مرگ نيز از بين نميرود بلكه مرگ، دليل مضاعف شدن شاديها ميگردد.
چه چيز است آنچه عكس او حلاوت داد صورت را
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
چو آن پنهان شود گويي كه ديوي زاد صورت را (همان: ج ۱، ص ۴۵ غ ۶۳)
زيرا كه منم بي من با شاه جهان تنها (همان: ص ۵۷ غ ۸۴)
مولوي اعتقاد دارد كه شاديهاي معنوي همواره به سوي انسان در حركتند و به او ميرسند تا با اين معنويتها به وجد آيد.
از اصل چو حورزاده باشيم مـا داد طـرب دهيـم تـا مـا
زانك هرچيزي باصلش شاد و خندان مي رود
۲) بخت: مولوي بخت و اقبال را در شادي مؤثّر ميداند؛ او بر اين باور است که اگر انسان صبر کند شادي به سراغ او ميآيد و انسان صلاي خوشبختي ميزند. بخت و اقبال که رو آورد زندگي انسان روز به روز به شادي ميگرايد و شادي انسان تا ابد دوام مييابد.
اقبال، خويش آيد ترا دولت به پيش آيد ترا
امروز خندانيم و خوش، كان بخت خندان ميرسد
اي شاد آن زماني كز بخت ناگهاني
بار دگر آمديم تا شود اقبال شاد
اقبـال پيشـت سجـدهكنانسـت
فرخ شوي از مقدمش كالصبر مفتاح الفرج (همان: ج۱، ص۳۰۱، غ۵۱۹)
سلطان سلطانان ما از سوي ميدان ميرسد (ج۲، ص۵، غ۵۳۰)
جانت كنار گيرد، تن بر كنار ماند (همان: ص۱۷۴، غ۸۴۸)
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد (همان: ص۱۹۴، غ۸۸۵)
اي بخت خندان، خندان چه باشد؟! (همان: ص۲۴۱، غ۹۶۴)
مولوي شادي را در ذات انسان ميداند و بر اين باور است که بخت و اقبال شادي با ذات انسان قرين است و او با فطرت شادي به دنيا آمده است. مولانا در برابر غمهاي روزگار نيز از خود شادي نشان ميدهد و به همين خاطر با داشتن روحية شادي، غمها را به خنده تبديل ميکند و سرتاسر زندگي خود را در شادي ميگذراند و رفتاري نشان ميدهد که بخت و اقبال نيز روي شادي به او نشان دهند و غمها به او روي ننمايند.
مرا اقبال خندانيد آخر
بخت اينست و دولت، عيش اينست و عشرت
عنان اين سو بگردانيد آخر (همان: ص۲۸۲، غ۱۰۴۳)
كو جز اين عشق و سودا سود و بازار ديگر؟ (همان: ج۳، ص۹، غ۱۰۹۴)
۳) نور شمس: در انديشة مولانا، شمس نور خداست. مولانا شمس تبريزي را عامل شادي و طربانگيزي سالكان عنوان ميكند. در نگاه مولانا بشارت و سرور و بهجت، در وجود سراسر اشتياقآميز شمس موج ميزند. آن شادي بيكران با تلألؤي خيرهكنندة خود فضاي شعر مولانا را پر كرده است و همين امر موجب شده است كه مولوي مجذوب كمالات معنوي شمس شود.
باز از ميان صرصرش درتابد آن حسن و فرش
اي شاه جسم و جان ما، خندان كن دندان ما
هر ذرهاي خندان شود در فرّ آن شمسالضحي (همان: ج۱، ص۲۱، غ۲۵)
سرمهكش چشمان ما، اي چشم جان را توتيا (همان: ص۲۴، غ۲۸)
مولانا شمس را نور ديده و جان جانان ميداند و باور دارد که سعادت و شادي همراه با شمس به سراغ مولوي آمده، او را سرخوش کرده است. شمس بهاري است كه دلها را شاداب ميكند.
نور تويي، سور تويي، دولت منصور تويي
مرغ كُه طور تويي، خسته بمنقار مرا
گر تو ملولي اي پدر جانب يار من بيا
تا كه بهار جانها تازه كند دل ترا (همان: ص۳۸، غ۵۱)
۴) عشق: عشق بخششي ازلي است كه مقام آن را تنها عاشقان بلاكش ميدانند و بس. اين عشق و شور و حال و وجد و شادمانگي، سراسر وجود مولوي را آتش زده است و چنان برقي در خرمنش انداخته كه زبانزد خاص و عام و انگشتنماي همگان گشته است.
موضوع اصلي و محوري همة آثار مولوي عشق است. عشق را بايد با تجربه و عمل از راه طريقت فهميد و درك كرد، درك آن از طريق دفتر و علم غيرممكن است. خداوند همانطوري كه منشأ همه چيز است، منشأ عشق به بندگانش نيز هست؛ به نظر مولوي شادي و عشق عجين هم هستند و عشق هرجا باشد شادي و فرح هم آنجا موافق طبع است و مولوي عهدي با خالقش بسته که وي را از شادي و فرح و عيشهاي عشق الهي و عشقهايي که انسان را به خدا نزديک ميکند دور نسازد.
ما گوي سرگردان تو، اندر خم چوگان تو
گه خوانيش سوي طرب گه رانيش سوي بلا
هرکس عشق داشته باشد شاد ميگردد و روزهاي عمرش را به شادي ميگذراند و اين شادي سبب ميشود که صورت و چهرة او باز باشد و هميشه خندان و خندهرو و شاداب به نظرآيد.
درآمد آتش عشق و بسوخت هرچه جز اوست
عشق خوش و تازهرو عاشق او تازهتر
چو جمله سوخته شد شاد شين و خوش ميخند
شكل جهان كهنهاي عاشق او كهنهتر
حتي عشق در حيوانات و نباتات و جمادات نيز تأثير گذاشته و همه را به شور و شعف و شادي برميانگيزاند.
شــد جمـله جهـان بهشـت خنـدان
طوطيان فلكي جمـله شـكرخاي شـوند
اي عشق، كه جمله از تـو شـادنـد
ذرات جهان به عشق آن خورشيد
چشم که ديدست درين باغ کون ؟
۵) غم: مولانا به دنبال درد و غم است، اما غم او با غم شناخته شدة بشري در تضادّ است. او «غم»ي را ميجويد كه از «غم» رهايش كند. هميشه غمي در ذهن مولوي متبلور است كه از شادي هم شادتر است. مولوي غم را باعث شادي دل دانسته و معتقد است كه با غم و درد، لطف و محبّتي عجين است كه انسان را به سوي طرب و شادي سوق ميدهد و اميد وصال يار را قويتر ميكند و نوعي شادي مليح در آن نهفته است.
مولانا غم و شادي، تلخي و شيريني زندگي و دلتنگيِ نابسامانيهاي اجتماعي را به زباني عبرتآميز به تصوير كشيده است و با نگاهي واقعبينانه و عارفانه موضوع شادي و غم را مورد كنكاش قرار داده است. غمهاي مولانا لحظات شيريني است كه با عشق و خاطره و ياد معشوق همراه است. غم در اين حال و هوا معادل کلمة عشق است و گاهي نيز با کلمة درد در يک رديف قرار ميگيرد.
در ديوان شمس از گريه و زاري اثري نيست و اگر هم گاهي اسمي از گريه بيايد به مناسبت فراق ياري و شرح تأثير جان پرمهري است. غمهاي مولوي آخرش به شادي ميانجامد. غمهايي كه در آن غم نه به خاطر مال و منال است بلكه غم عشقي است كه آخرش وصال و شادي و طرب است و اين همان است كه شادي پيامد آن غم است و اين غم از هزاران شادي برتر است.
اين ابر را گريان نگر وان باغ را خندان نگر
اين ابر چون يعقوب من وان گل چو يوسف در چمن
اي خوشدل و خوشدامن، ديوانه تويي يا من
كز لابه و گرية پدر رستند بيماران ما (همان: ج۱، ص۲۵، غ۳۰)
بشكفته روي يوسفان از اشك افشاران ما (همان: ص۲۵، غ۳۰)
دركش قدحي با من بگذار ملامت را (همان: ص۵۲، غ۷۵)
غمهاي ديوان شمس همانند گريههاي ابر است كه باعث شكوفايي طبيعت ميشود. اين غمها باعث تراوش شاديها و جاري و ساري كردن طربها و فرحها ميشود؛ غمي كه از شاديهاي انسانهاي معمولي بزرگتر و برتر است، چون غمهاي مولوي غم الهي است و اين غم هزاران شادي در سينه دارد.
هرچه ميباريد اكنون ديدة گريان ما
سر آن پيدا كند صد گلشن خندان ما
غم را لطف لقب كن، ز غم و درد طرب كن
هم از اين خوب طلب كن، فرج و امن و امان را
اي غم شاديشكن پر شكرست اين دهن
كز شكر آكندگي ممكن گفتار نيست
از پي غم يقين همه شاديست
واز پي شادي تو غمناكيست
۶) سرمستي از شراب الهي: مولوي بي باده مست است و خارحسرت و تيغ ملامت و ندامت، جان شيرينش را نميگدازد؛ عشقِ يار مولانا را به جوشش آورده و مست و مدهوشش كرده است. درد دوري و اشتياق وصال دوست، غزلخوانش كرده است. او ادّعاي شاعري ندارد و از شعر گفتن سود و بهرهاي نميجويد و بيآنكه خود خواسته باشد، به سبب مستي و بيقراري روح و سرشار شدنهاي پياپي از مكاشفات و سرچشمههاي عالم، اشعار ناب و آتشين از دل بر زبانش جاري ميشود.
اي دل ازين سرمست شو، هرجا روي سرمست رو
يك لحظه ميلرزاندت، يك لحظه ميخنداندت
بستان ز شاه ساقيان، سرمست شو چون باقيان
يك لحظه مستت ميكند، يك لحظه جامت ميكند
گر نيممست ناقصي مست تمامت ميكند
مولانا مستيها را همانند نور چشم براي ديده ميداند و همانگونه كه چشم براي ديدن ضروري است مستي نيز براي جان و زندگي لازم است.
مستي سرم آمد، نور نظرم آمد
چيز دگر ار خواهي، چيز دگرم آمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجي شد
كان شادي و آن مستي بسيار درآمد
مولانا مستي را لازمة درآمدن به حلقة عشاق ميداند و ميگويد كه هركس كه از شراب الهي مست نيست او نميتواند وارد حلقة عشاق و حلقة رندان شود و مستي شرط اول عاشقي و شادي است.
تو مست مست سرخوشي، من مست بيسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبي من بيدهان خنديدهام
گفت كه: سرمست نهاي، رو كه از اين دست نهاي
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه: تو كشته نهاي در طرب آغشته نهاي
پيش رخ زندهكنش كشته و افكنده شدم
مستي هنري است كه از همة هنرها بهتر و با ارزشتر است و مستان در جهان خوشند و بهترين خوشيها و دلگرميها از آنِ مستان است.
گر گريزد صد هزاران جان و دل من فارغم
چون درآمد مست وخندان، آن ز من بگريخته
هر هنري و هر رهي كان برسد به آدمي
نيست به پيش همّتم زو طربي و مفخري
۷) جذبة حق: مولوي معتقد است شاديهايي که در انسان به وجود ميآيد ناشي از جذبات الهي است که آدمي را به سماع و رقص ميآورد و اينجاست که همة موجودات و خلايق الهي در رقص و سماع ميآيند:
رقص رقصان در سـواد آن بصـر
در دو چشـمش بيـن خيـال يار ما
مولوي شادي حاصل از سماع را امري مسلم مي داند و ميگويد که جان سماع خدايي است:
ز سينه نيست سماع دل و ز بيرون نيست
بيا، بيا كه تويي جان جان جان سماع
فدات جانم، هرجا كه هست بنوازش
بيا كه سرو رواني ببوستان سماع
۸) تأثير طبيعت: مولوي بر اين باور است که طبيعت نيز يکي از عوامل شادي است. طبيعت در روح موجودات تأثير عميق دارد و آغاز بهار و عناصر طبيعت، موجودات را به رقص و شادي در ميآورد.
شاخها سرمست و رقصانند از باد بهار
شد چناران دفزنان و شد صنوبر كفزنان
رقص هوا نديدهاي رقص درختها نگر
چون عزم ميدان زمين كردي تو اي روح امين
گل شكفته بگويم كه از چه ميخندد
چو بوي يوسف معني گل از گريبان يافت
ا
۹) عوامل ظاهري: مولانا لوازم شادي را در هر چيزي ميداند كه انسان را سرمست و بيخود گرداند. مولانا شراب الهي، جام الهي، رباب، دف را باعث شاديهاي انسان ميداند.
مطرب! قدح رها كن، زينگونه نالهها كن
جانا يكي بها كن آن جنس بي بها را
در آورند به رقص و طرب به يك جرعه
هزار پير ضعيف بمانده برجا را
مولانا لوازم موسيقي و طرب را يكي از عوامل شادماني و كوچاندن غم ميداند و مطربان را مظهر آورندگان شادماني ميشمارد و ميگويد آنجا كه مطرب است و لوازم موسيقي حتماً شادي نيز هست.
ميا بي دف به گور من، برادر
كه در بزم خدا غمگين نشايد
اي مطرب جان، چو دف به دست آمد
اين پرده بزن كه يار مست آمد
۱۰) از نظر مولانا عوامل ديگري نيز - مانند موارد زير- براي شادي وجود دارد:
به جهان والا رسيدن:
از فـرح پايـم از زميـن دورسـت
چونـك در لامـكان زمين دارم
ديدار حق:
اي خوش مناديهاي تو در باغ شاديهاي تو
بر جاي نان شادي خورد جاني که شد مهمان تو
هر ملولي كه ترا ديد و خوش و تازه نشد
آب و نانش تيره باد و آتشش بادا رماد
رسيدن به مقام بيهشي:
اندر مقام هوش همه خوف و زلزله ست
در بيهشيست عيش و مقامات ايمني
ظهور يک شخصيت بزرگ:
يك وجودي بزرگ ظاهر شد
همه شادي و عشرت و رادي
نتيجهگيري:
شادي به عنوان يک پديدة مهم رواني در زندگي انسان نقش برجستهاي دارد. شادي معيار سلامتي است و آثار تعليمي فراواني دارد، از جمله؛ افراد شادمان به اخلاقيات توجه زيادي دارند، عقلايي رفتار ميکنند، بر شخصيت خود کنترل زيادي دارند، خوشبين و برونگرا هستند، از زندگي لذت بيشتري ميبرند. نشاط اجتماعي رشد فکري و فرهنگي و اعتدال روحي مردم را فراهم ميکند. مولانا علاوه بر توجه به نکات ذکر شده، اعتقاد دارد که شادي، حسد، ريا و بيماري را از بين برده، وارستگي و کرم و صبر را به ارمغان ميآورد.
مولانا علاوه بر استفاده از آهنگ موزون و هيجانانگيز در غزلياتش، موضوعات گوناگون شاديبخش را در اشعارش وارد کرده است. شادي در غزليات شمس ارتباط عميقي با مفاهيم و موضوعات ديگري دارد. مولوي معتقد است كه شادي، هميشه خوشبختي و بالعكس خوشبختي، شادي را به همراه دارد. بنا به فحواي اشعار مولانا، انسان با فطرت شادي متولّد شده است. مولانا از جماد و نبات و حيوان براي خلق مضامين عالي به عنوان نمادهاي شادي استفاده ميكند. به نظر او شادي پايدار بايد از درون بجوشد. روحهاي فرحناك كه در عمق وجود خود به منبع طرب متّصلند، هميشه شادند. شاديهايي كه از خارج بر آدم عارض ميشوند بعد از مدّتي به عالم نابودي رهسپار ميگردند و جاي خود را به غم و افسردگي ميدهند. عشق، خدا و واردات غيبي بيشترين نقش را از ديدگاه مولانا در شادي انسان دارند.در ساية شادي، نشاط و شادابي و چابکي روح را فرا ميگيرد، آن را به سماع وا ميدارد و جهان و طبيعت نيز به جنبش در ميآيد.
نگارنده : دكتر علی دهقان