Quantcast
Channel: هفت وادی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 454

به پاسداشت سوم اسفند روز درویش

$
0
0
در اين بار انداز گيتی كه سويی به موجاموج طهور عدم دارد و سويي به فوجافوج ظهور وجود، هست تر از صوفی و نيست تر از او سراغ داريد؟

كاروان هاست كه می‌روند و ناپيدا می‌شوند، و كاروان هاست كه می‌آيند و تا ناپيدا بار می‌افكنند؛ می‌آيند و می‌روند؛ و تو پنداری، " با هفت هزارسالگان سر به سرند". انگار نه خانی آمده و خانی رفته!

در اين بار افكن كه سويی به ناپيداكرانه‌ی دریای نيستی دارد و سويی به وهم رنگارنگ هستی، كسانند كه نه می‌توانی بودشان پنداری و نه نبودشان انگاری؛ انكارشان كنی، چنان است كه خويش را به پاردم چارپای دجالْ بسته‌ای و آيات مسيح می‌خوانی! سبب ساز خنده و طرب خلايق!
اينان كی‌اند كه بودشان نبود است و نبودشان بود؟

عطار نيشابوری، در مقامات الطيور خويش ، بارانداز گيتی را چنين می‌بيند: « عنكبوت را كه ديده‌ای بی‌قرار در وهم، روزگار می‌گذراند؛ كنجی را خانه‌ی خويش می‌سازد و هوسناك، به اميد گذر مگسی، دامی شگفت می‌تند، مگس كه به تار تنديده‌ی او گرفتار شد، خشكش می‌كند و تا دير زمانی ، مگس تريد می‌كند! قضا را، رخ می‌دهد كه صاحب خانه، هنگام گرد گيری، در دمی با چوب دستی تار و مگس عنكبوت را نابود می‌كند. عطار نتيجه می‌دهد كه:

هست دنيا وان كه در وی ساخت قوت          
چون مگس، در خانــه‌ی آن عنكبوت

وی سپس می‌گويد: اگر همه‌ی دنيا را به كامت بخشند، چشم به هم بزنی ، گم و ناپيدا می‌شود. حتّی اگر فرمانروا هستی، در گمان به سر می‌بری؛ كودكی هستی در كوچه، بازيچه‌ی خيال. اگر مغز سر خر نخورده‌ای گياه چارپايان را مخور، مُلك(=گياهی كه  خوراك گاوان است، نيز مملكت داری) خوراك گاوان است ای غافل. كسی كه محروم از كوس و عَلَم حكومت و سلطنت نيست، مرده و نابود است. در علم و كوس سلطنت و قدرت، باد است كه می‌پيچد! باد چقدر می‌ارزد؟!

هرکه از کوس و علم درویش نیست
مُرد او ، کان بانگ بادی بیش نیست
هست بادی در علم ، در کوس بانگ
بادْ بانگــــی کمتر  ارزد  نیم دانگ

پس به بار انداز گيتی، دل نبنديم بهتر است، يعنی از كوس و علم، خود را درويش كنيم. تا بازيچه‌ی اين "آمد و شد" و "پيدا و ناپيدا" شدنِ پياپی " بازی خيال " نشويم. كسانی هستند كه چنين‌اند؛ يعنی « جلوه‌گری نمی‌كنند‌ « گُم شدگی و نگونساری را برمی‌گزينند.
چون محال آمد پديــــدار آمدن
گم شدن بهّ، يا نگون سـار امدن (منطق الطير، تصحيح شفيعی كدكنی: بيت ۲۲۰۶)

شايد كه لازمه‌ی‌ چنين كاری، چشم پوشی از عقلی باشد كه آدمی را گرفتار و پای بند شئونات  اين بار‌انداز می‌كند.  آن كه خود را از كوس و علم و كتل اين بارانداز درويش می‌كند، از عقل ِ وسوسه انگيز اين بارانداز هم درويش می‌زيَد. اين تهی شدن، لنگر نينداختن در بارانداز است. نه كالايی می‌نهی و كالايی بر می‌داري؛ سبكبار، هستی و نيستی!  چشم بند شامورتی بازها نمی‌شوی؛ در پرده بازی های اين "خيال خانه" هم بازی نمی‌شوي، به بازی‌ات هم نمی‌گيرند. آنقدر ديده نمی‌شوی كه خاكسار، پايمال می‌شوی! ولی آنقدر منَزَّه از هستی، در نيستی پيچيده‌ای كه غباری به دامنت نمی‌نشيند!  همين آنقدر هَستَت می‌كند كه اهل باراندار سايه ات را هم با تير می‌زنند. اما تو نيست وار، همچنان هستی! می‌گويند،مردم شهر، ديوجانس، حكيم كلبی مسلك يونانی را- هم او كه به اسكندر مقدونی گفته بود :"سايه ات را از سرم كم كن تا آفتاب بر من بتابد"-   نفی بلد می‌كنند؛ يكی به او گوشه می‌زند كه: همشهريانت تو را از شهر بيرون كردند. او پاسخ می‌دهد: نه، من آنان را در شهر گذاشتم!

چنين رهايی خجسته‌ای،  دولتی پاينده و ابدی فراهم می‌آورد؛  دولتی كه حافظ از آن چنين ياد می‌كند:
از كران تا به كران لشكر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد، فرصت درويشان است؛
دولتــی را كه نباشد غم از آسيب زوال،
بی‌تكـلّف بشنو، دولت درويشان است. (حافظ ، تصحيح خانلری: غزل۵۰)

بی‌سبب نيست كه عارف سده‌ی سوم، سَريّ سَقَطی می‌گويد:

«صوفی چون باد است كه به هر جا بوزد،
و چون خاك است كه  هر كس قدم بر او نهد،
و چون آب است كه هر چه نجس باشد بدو پاك كنند،
و چون آتش است كه نور او به هر جای برسد.» (عبادی مظفر ابن اردشير، مناقب الصوفيه، : ص ۳۰)

تنها يك عاشق می‌تواند اين گونه باشد. در پيچيده در اجزای عالم و يگانه با گوهران هستی، بود ِ بود؛ تهی از خويش، نابود ِ نابود.  اين يگانگی، دستاورد ِ درباختن ِ خود است؛  عاشق: " نيست" و همين هويتش می‌بخشد و پايندگی می‌آوردش. اين دگر باشی و دگر خويی، مانا تر از آن است كه به عربده و شعبده‌ی اوباش ِ نه ماندگار ِ بار انداز، سترده و نابود شود. فقر، كیميايي است ناياب ، و تو پنداری نيست؛ دست نيافتنی و بالا بلند. قافی كه آسمانِ پرواز سيمرغ است، ياد و خيال حشرات الارض را  بر آن گذری نيست. مقامی امن؛ بنيانی مرصوص.

درويشی، "خاك" بودن ، قدمگاه ياران بودن است. "آب" بودن، پيامبر روشنايی و شادمانی بودن و اندوه از رخساره  شستن است. " آتش"  بودن و بر طور وجود رقصيدن است. درويش "باد" است؛ هو هو كنان ترانه خوان حضرت آدميّت، جوانمردی و خرد.

به گفته‌ی نيای پارسای پارسی‌مان، فردوسی پاكزاد:

دل از عيب صافی و صوفی به نام
به درويشی اندر،  دلــی شادكام (شاهنامه، تصحيح خالقی مطلق ج۵ : ص ۵۶۴)

اگر از اين جَنَم ِ آدميانی، روزت خجسته باد!
"هفت وادی"، به گرامی داشت جان های متعالی و آزاده‌ی نيك انديشان ِ دل و جان به حقيقت سپرده، سوم اسفند ، روز درويش را به « ياران » شادباش می‌گويد

Viewing all articles
Browse latest Browse all 454

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>