نیلوفر احمدپورـ چه سخت است از بیضایی گفتن و از بیضایی نوشتن. بزرگمردی که بیشترین مهر
به خودش را در این میداند تا به یادش نیاوریم که او، بهرام بیضایی است؛
ولی مگر میتوان هم عصر او زیست و از او نگفت؛ کتابهایش را خواند و رد پای
تاریخ و اسطوره را در آنها حس نکرد، نمایشهایش را دید و دریغ کمکاریش
را نخورد، به تماشای فیلمهایش نشست و جایگاه ویژه زنان را در آنها
درنیافت.
شاید به قول «بهروز غریبپور»، بیضایی مانند تخت جمشید است و کسی
نمیتواند انکارش کند. میتوانید به معماریاش اشکال بگیرید، ستونی از
ستونهایش را حذف کنید، میتوانید حتی پارهای از وجودش را به سرقت ببرید،
اما بیضایی یک بنای تاریخی و معماریای است که با آب و خاک و هوا و عشق
ایران، زاده و پرورده شده است. پدری تعزیهخوان داشت و شاید همو بود که
جرقه را در ذهن پسر زد تا با شناساندن نمایشهای ایرانی، علاقهمندان به
تئاتر را هر چه بیشتر شیفته کند و او را تبدیل به یگانهای در هنر نمایش
کرد.
بیضایی در طول ۳۰ و اندی کار و تلاش معتقد بود که فرهنگ کشور ما در همه
باورهایش، تاریخ و سوابقش نیازمند بازاندیشی است. به اعتقاد او همه ما
ناچاریم درباره همه چیز از نو باندیشیم و همه چیز را از نو با تعقل و ادراک
امروزی ارزیابی کنیم و تعریفهای گذشته را بسنجیم و از صافی خرد و آزمون
بگذرانیم و در قالب یک دانش، بینش و خرد امروزی ساماندهی کنیم. آنچه بهرام
بیضایی را در صدر همروزگارانش مینشاند این است که در تمام این سالها اگر
دری را به سویش بستند او از در دیگری وارد شد و هرگز بیکار ننشست. او در
جایی گفته بود: «من فقط فیلم نمیسازم؛ من هر کاری انجام میدهم تا بتوانم
خودم را بیان کنم. اگر نتوانم فیلم بسازم، تئاتر کار میکنم، اگر امکان کار
تئاتر نداشته باشم، مینویسم، اگر نتوانم این کار را بکنم، کتاب میخوانم
یا درس میدهم یا با خودم موسیقی زمزمه میکنم. به هر حال در هر زمانی کاری
را انجام میدهم و منظورم از تمام اینها شکلدادن به اندیشههایم است و
اگر بخت یاری کند انتقال اندیشهام به شما و همینطور گرفتن اندیشه از
شما.»
حال شاید زمان آن رسیده که از خود بپرسیم آیا ما آن طور که باید هنرش را
ارج نهادیم؟ چرا نویسندهای چنین توانمند باید در طول ۳۰ سال کمتر از ۱۰
فیلم در کارنامهاش داشته باشد؟ او از کشورش غمگین بود، ولی تا توانست
امیدش را از دست نداد؛ آری امید داشت؛ چراکه در جایی گفته بود: «درست است
نسبت به بخشی از جامعه خشمگینم که ما را فقط میفرساید و پس میزند، اما
اگر توانی در من است از بخش دیگر همین جامعه است که در آن ریشه دارم، بخشی
که بهتر میخواهد، بیشتر میخواهد و شایسته بهتر از این است.» ولی ظاهرا
دلش از آن نیمه دیگر هم به تنگ آمد. به قول حمید امجد: «چیزی که گویا در
فرهنگ ما قدر و اعتباری نداشته فردیت هنرمند است. جایگاه تاریخی ویژه
بیضایی، آنچه از بیضایی، بیضایی ساخته، نه گفتن همیشگی او به این وظیفه
تحمیلی و وفاداریاش به منظر انتقادی خویش بوده است.»
و ما همین را تاب نیاوردیم و آنقدر شایستگی هنرش را درک نکردیم تا امیدش
را از آن بخش دیگر هم از دست داد. حال و روزش من را یاد این جمله بینظیر
«دیباچه نوین شاهنامه» انداخت: «بزنید که تیغ دشمنم گواراتر پیش دشنام
مردمی که بر ایشان پشتم خمید، مویم به سپیدی زد، دندانم ریخت، چشمم ندید و
گوشم نشنید.»
آری ما خویشکاریمان در قبال او را منتهی کردیم به افتخاری واهی و این
گونه شد که جایش در دانشگاههای خودمان خالی شد و نشان «میراث فرهنگ» را به
پاس یک عمر تلاش برای اعتلای هنر و فرهنگ ایرانزمین از دانشگاه استنفورد
گرفت.
و این مرا یاد زمانی انداخت که استوانه کوروش را به ایران آورده بودند و
تمام دوستداران فرهنگ ایران، نگران از اینکه مبادا به خاطر سهلانگاری
مسئولان، بلایی سرش بیاید و همه خوشحال از اینکه چه خوب که این نشان در
ایران نیست وگرنه بعد از گذشت چند سال چیزی به نام استوانه حقوق بشر
نداشتیم که بدان ببالیم و به بزرگانی چون کوروش بنازیم. شاید بهرام بیضایی
نیز باید چنین میشد که لااقل در گوشهای از این دنیا در حال حاضر مشتاقانی
هستند که آموختههایش را بشنوند، کارهایش را ببینند و از او به پاس یک عمر
تلاش و کوشش برای فرهنگ مملکتش قدردانی کنند. کاری که ما نکردیم و شاید
وقتی دیگر در کار نباشد و تنها بتوانیم بگوییم ای هنرمند بیبدیل زادروزت
خجسته.