دکتر بیژن بیدآباد در نیمهی شهریور سال ۱۳۳۸ از والدینی با اصالت همدانی اما در تهران به دنیا آمد.ایشان دانش آموخته اقتصاد و نخستین فارغ التحصیل در مقطع دکترا از دانشگاه آزاد اسلامی است.وی آشنایی عمیقی با عرفان و حضوری مستمر در خدمت بزرگان عرفان دارد. بدین مناسبت سایت هفت وادی در گفتگویی با وی سوالاتی را مطرح نموده که ایشان نیز با سعه صدر پاسخی جامع به سوالات ما داده اند. این گفتگو را در دو بخش تقدیم شما خوانندگان محترم مینماییم.
جناب دکتر ضمن سلام بعنوان اولین سوال قدری از نحوه و کیفیت آشناییتان با عرفان و تصوف و تاثیرات احتمالی آن در زندگی شخصیتان بفرمایید؟
قبل از هر چیز از لطف شما تشکر میکنم که این بنده حقیر را قابل دانستید ولی بهتر بود این سوالات را از کسانی بپرسید که بنده افتخار شاگردی آنها را دارم. به هرحال از باب احترام به درخواست شما مواردی عرض میکنم امیدوارم بیربط نباشند.
عرفان و تصوف و بطور کلی دین پدیدهای فطری است و با خلقت بشر در انسان ظاهر میشود. حتی اگر بگوییم مراحل مختلف عرفان که به معنی شناخت است قبل از اینکه بشر به شکل انسان تبدیل شود به نوعی در همه موجودات هست بیهوده نگفتهایم. قرآن کریم میفرماید: تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالأَرْضُ وَمَن فِیهِنَّ وَإِن مِّن شَیءٍ إِلاَّ یسَبِّحُ بِحَمْدَهِ وَلَـكِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ. آسمانهاى هفتگانه و زمین و هر كس كه در آنهاست او را تسبیح مىگویند و هیچ چیز نیست مگر اینكه در حال تسبیح ستایش اوست ولى تسبیح آنها را درنمىیابید. تسبیح کردن به معنی سباحت یا شناوری کردن است و حمد و ستایش به معنی عشقورزی است یعنی همه ذرات عالم در حال شناوری و عشقورزی به الله هستند. پس الله همان است که همهی موجودات عالم عاشق آن هستند.
اگر
سنگی را رها کنیم از نظر ما به زمین میافتد ولی آن به زمین نمیافتد بلکه
او به سمت معشوقش که زمین است و جرم بزرگتر و جاذبهی زیادتری دارد حرکت
میکند. حتی براساس قانون جاذبهی که نیوتن آن را کشف کرد زمین هم به سمت سنگ
رها شده حرکت میکند ولی حرکت زمین برای ما محسوس نیست. گلدان جلوی پنجره
را نیم دور بچرخانید میبینید برگها بعد از مدت کوتاهی همه رویشان را به
سمت آفتاب برمیگردانند. ادراک در گیاه بیشتر از جماد است ظهور لطیفتر نور
را درک میکند. حیوان به جفت خود عشق میورزد و در حفظ فرزند خود بیدریغ
میکوشد. اینها همه تسبیح است و همه حمد است. در انسان موضوع با ادراک به
عقل همراه میشود. حیوان درکی به ادراک خود ندارد ولی انسان نسبت به ادراک
خود ادراک دارد. عقل در انسان با ادراک عقل او را مبدل به موجودی میکند که
میتواند ارادهی خود را به درک علت پدیدهها معطوف کند. موجودات بالاتر از
ما هم وجود دارند که در اصطلاح به آنها ملک گفته میشود. نیروهای مدبره
عالم، ملائک هستند. مثلا نیروی تفکر و اراده ملائکه هستند ولی به چشم
فیزیکی ما نمیآیند ولی چون ما عقل را نمیبینیم نه این است که وجود ندارد.
آثار آن را میبینیم. وقتی وجود دارند پس مظروفی دارند و چون باید مظروف
داشته باشند پس شکل دارند. بالاتر از آن هم، وجود، ظهور دیگری دارد ولی پنج
حس مدرکهی ما نمیتواند آنها را درک کند، فقط ظهور آنها را میبیند. برای
مثال ما انرژی را نمیبینیم. ولی ظهور انرژی را در حرکت در حرارت در
روشنایی در رعد و برق و الکتریسیته و غیره میبینیم. همهی آنها انرژی هستند و
طبق قوانین فیزیک از شکلی به شکلی دیگر درمیآیند. مثلا انرژی گرمائی در
ماشین بخار به انرژی حرکتی تبدیل میشود، انرژی حرکتی در ژنراتور به انرژی
الکتریکی تبدیل میشود، انرژی الکتریکی در لامپ به انرژی نوری تبدیل
میشود، در بلندگو به صدا تبدیل میشود. نور در سلول فتوالکتریک تبدیل به
حرکت میشود و قص علیهذا. ما خود انرژی را نمیبینیم ولی آثار آن یعنی
حرکت، نور، رعد، برق و غیره را درک میکنیم.
مثال دیگری عرض کنم سلولهای بدن ما هرکدامشان مثل ما زندگی میکنند. غذا میخورند نفس میکشند ازدواج میکنند بچهدار میشوند جنگ میکنند پیر میشوند و میمیرند و سلولهای دیگر جنازه سلول مرده را به کبد تشییع میکنند و شاید برای مردهشان عزاداری هم بکنند و جنازه سلول مرده را در کبد دفن میکنند. دوباره کبد از جسد سلول مرده سلولی دیگر خلق میکند و سلول جدید همین رویه زندگی را دارد. ولی هیچکدام از آن سلولها نمیتوانند بفهمند که عضو کوچکی از موجود بزرگتری به نام انسان هستند. نمیدانند که آن موجود بزرگتر که انسان است شافی و رازق آنهاست. هر سلوی که درد دارد را شفا میدهد یعنی اراده میکند تا سلولهای دیگر حرکت کنند تا سلول بیمار را تیمار کنند و اگر دلش خواست شفا نمیدهد. هر وقت بخواهد خوراکش را کم میکند و تریلیاردها از این سلولها را دچار قحطی و مرگ میکند. مثلا روزه میگیرد یا رژیم غذایی میگیرد. قحطی سرتاسر بدن انسان را فرا میگیرد. در این حال سلولهای مادر برای بچهها نگران میشوند، سلولهای پدر و مادر برای کسب روزی و حفظ خانواده به تکاپو میافتند. سلولهای نحیف دست به دعا برمیدارند و اوضاع جوی محیط زندگی خود را عامل آن قحطی میپندارند... واضح است که دعای آنها از مفاتیح الجنان نیست ولی معانی محتوی آن نباید با عمق معانی دعاهای ما تفاوتی داشته باشد.
منظورم از این عرایض این بود که همه موجودات چه بخواهند و چه نخواهند در عشق او شناوری میکنند و عاشق اویند چه بدانند و چه ندانند. سلولهای بدن ما، ما را نمیشناسند ولی عضوی از ما هستند و عاشق متعلقات خود هستند که تمام آن متعلقات تعلق به ما دارد پس عاشق ما هستند هرچند نمیدانند که ما هم وجود داریم.
به سوال جنابعالی برگردم با توضیحاتی که عرض کردم این نتیجه را میگیرم که همهی موجودات عالم چه بدانند و چه ندانند در معنا با عرفان و تصوف آشنا بوده و هستند و خواهند بود. ولی گاهی سلولی را که مثال آن را زدم قصد میکند تا بداند عضو چه موجودی است. در این وضعیت عرفان و تصوف مکتبی بارز میشود. هر سلولی استعداد خودش را دارد ولی سلولهائی هستند که متعالیترند. مثلا ادراک سلولهای ماهیچهای مسلما کمتر از ادراک سلولهای مغز و نرونها است. در بین سلولهای مغز سلولهائی هست که دیگر نرونهای مغز را مدیریت و کنترل میکند. اینها مطالب تحقیق شده در بیولوژی حیوانی است. خوب اگر یک سلول عادی بخواهد بیشتر راجع به موجودی که عضو آن است تحقیق کند و بداند باید به سلولهائی مراجعه کند که ادراک بیشتری دارند و از آنها بپرسد. در انسانها هم مشابه همین موضوع است. قرآن میفرماید: وَمَا أَرْسَلْنَا قَبْلَكَ إِلاَّ رِجَالًا نُّوحِی إِلَیهِمْ فَاسْأَلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ. یعنی پیش از تو (ای محمد) هم جز مردانى كه بدیشان وحى مىكردیم گسیل نداشتیم پس اگر نمىدانید از اهل ذکر بپرسید.
من هم همین کار را کردم. در ایام جوانی که این افکار بر وجودم غالب شد شروع به تفکر و جستجو کردم. ابتدا با فکر کردن درباره همهی چیزها و همه القائاتی که جامعه به من تلقین کرده بود اعتقادم به همه چیز سلب شد تا اینکه در سال ۱۳۵۲ خدمت شخصیت متمایزی رسیدم. جناب آقای حاج محمدخان راستین ملقب به درویش رونقعلی از مشایخ سلسله صوفیه نعمت اللهی گنابادی در مسافرتی به شهر همدان مهمان پدربزرگم بودند. من هم در ایام تعطیلات تابستانی به همدان منزل پدربزرگم رفته بودم. ایشان را آنجا ملاقات کردم. با تمام انسانهائی که دیده بودم متفاوت بودند. درک، فهم، شعور، نگرش، رفتار، اعمال و رویه زندگانی ایشان با همه متفاوت بود. در تمام لحظات مدت ده روزی که ایشان در همدان بودند تمام اعمال و رفتار و کارهای ایشان را تحت نظر قرار دادم. سوالات دیگران از ایشان و پاسخهای ایشان را به دقت بررسی میکردم و گاهی هم خودم سوالی عرض میکردم و جواب منحصر بفردی میشنیدم. شبها در درون خودم ناله داشتم که راه چیست و راهنما کیست. روز آخر تصمیم گرفتم که مستقیما با ایشان وارد گفتگو و طلب شوم. مذاکره مفصلی صورت گرفت ولی ایشان مرا به پیروی قبول نمیکردند. تا آنجا که مرا گفتند برو دیپلمت را بگیر بعد بیا. عرض کردم مگر برای خداشناسی باید اول دیپلم گرفت بعد خدا را شناخت! این جمله ایشان را مجاب کرد و مرا قبول کردند و از بنده بیعت گرفتند.
فردای
آن روز به اراک مراجعت کردند و من هم به تهران آمدم. دو هفته گذشت ولی
لحظه ای نبود که از یاد ایشان فارغ باشم. از پدرم اجازه گرفتم تا برای
زیارت ایشان به اراک بروم. پدر نیز اجازه دادند و همان لحظه حرکت کردم و به
اراک رسیدم. وقتی ایشان را زیارت کردم حالت مستی عجیبی غلبه کرد. دیگر بر
روی زمین نبودم آنچه در طول زندگی نیافته بودم را یافتم. سه روز در بیرونی
منزل ایشان ماندم. ایشان هم به هر بهانهای به بیرونی منزل میآمدند و حتی
در روزهای عادی که مجلس فقری نبود و معمولا نمازشان را فرادا و در منزل خود
میخواندند در اوقات نماز به بیرونی میآمدند و من هم به ایشان اقتدا
میکردم. ایام سه روز اقامت در بهشت تمام شد و مجبور بودم به تهران برگردم.
در تهران مترصد بودم تا فرصتی پیدا کنم و برای زیارت ایشان به اراک بروم.
برای اینکه بهانهای در اراک داشته باشم که بتوانم ایشان را زیارت کنم در
سفر به اراک باغچهی منزل ایشان را باغبانی میکردم و هرکاری که از دستم
برمیآمد انجام میدادم. ظرفشویی، رنگرزی، بنائی، پذیرائی، نگهبانی،
تعمیرات و خلاصه هر کاری که بهانهای را برایم ایجاد کند که در خدمت ایشان
باشم. واحدهای درسی دانشگاه را جوری انتخاب میکردم که در سه روز اول هفته
باشد و چهار روز آخر هفته را به اراک میرفتم.
هنوز شانزده سال نداشتم که دیپلم دبیرستان را در رشته ریاضی گرفتم و در همان سال وارد رشته علوم سیاسی در دانشگاه شدم. پس از اتمام دوره لیسانس در سال ۱۳۵۷ در امتحان ورودی فوق لیسانس در سال ۱۳۵۸ شرکت کردم و با اینکه از رشتهی علوم سیاسی به رشتهی اقتصاد تغییر رشته دادم نفر اول امتحانات ورودی شدم و در همان سال در دانشگاه شیراز مشغول تحصیل شدم. در شیراز هم همین برنامه را داشتم و در مدت تحصیل در شیراز بین اراک و شیراز در رفت و آمد بودم. پس از اتمام تحصیلات فوق لیسانس سال ۱۳۶۱ در امتحان مرکز آمار ایران بین هزار و صد نفر متقاضی استخدام با رتبه اول قبول شدم. به رئیس مرکز آمار عرض کردم مرا برای اراک استخدام کنید. گفت در اراک شعبه ای نداریم. عرض کردم پس ناچارم از کار در مرکز آمار منصرف شوم. گفت حالا که اصرار به اراک داری از طریق سازمان برنامه تو را به آنجا میفرستم. پسفردای آن روز در اراک در سازمان برنامه و بودجه شاغل شدم.
در سال ۱۳۶۳جناب آقای راستین مکرر بیمار میشدند و اطباء لازم دانستند تا به تهران نقل مکان کنند. من به رئیس سازمان برنامه اراک مراجعه کردم و درخواست کردم تا مرا به تهران منتقل کنند و چون موافقت نمیکرد عرض کردم اگر قبول نکنید استعفا میدهم. مرا به سازمان برنامه و بودجه در تهران منتقل کردند. در سال ۱۳۶۴ اولین دانشگاهی که دوره دکتری را افتتاح کرد دانشگاه آزاد بود که در امتحان ورودی شرکت کردم و رتبه اول را بدست آوردم. هنگام ثبت نام به دلیل سنگین بودن شهریه دانشگاه از ثبت نام منصرف شدم ولی دانشگاه آزاد چون اولین دوره دکترا را راه انداخته بود و من هم شاگرد اول ورودی بودم تصمیم گرفت تا مرا از پرداخت شهریه معاف کند. در سال ۱۳۶۸ به عنوان اولین دکتر دانشگاه آزاد فارغ التحصیل شدم. در تمام این مدت در خدمت جناب آقای راستین بودم. خانم من هم که صبیه(دختر) ایشان بود از ایشان پرستاری و پذیرائی میکرد. چند بار دچار کسالت شدید شدند و نهایتا در ۳۰ بهمن سال ۱۳۶۹ ایشان در سن ۹۰ سالگی دار فانی را وداع و تن خاکی را رها کردند. شرح حالات و زندگانی ایشان را در کتابی نوشتهام که در سایت http://www.bidabad.comموجود است.
در
آن زمان قطب سلسله حضرت آقای حاج سلطانحسین تابنده رضاعلیشاه بودند. ایشان
دستور فرمودند مراسم باشکوهی برای تعزیت ایشان برپا نمایند و خیلی از
علاقمندان ایشان دلجوئی فرمودند. حضرت رضاعلیشاه در اصل مرشد و پیر حاج
آقای راستین بودند و آنقدر بزرگ و با عظمت بودند که برای افراد کوچکی نظیر
من استفاده از محضرشان آسان نبود. به عبارتی دیگر تاب خیره شدن به خورشید
آن حضرت را نداشتم و آن نور پاک را در ماه روی حاج آقای راستین زیارت
میکردم. مدتها افسرده و دلتنگ بودم. تا اینکه جناب آقای حاج یوسف مردانی
که در آن ایام در خارج از کشور در مسافرت بودند به ایران بازگشتند. در
ابتدا میل نداشتم خدمت ایشان بروم. با رحلت حاج آقای راستین نه میخواستم و
نه میتوانستم جای حاج آقای راستین را با شخص دیگری پر کنم. اشعاری هم
میسرودم که همگی حاکی از یأس و ناامیدی بود.
شبی
با خانواده در منزل یکی از اقوام در کرج مهمان بودیم. صبح جمعه شد و
برادرم دکتر بهروز بیدآباد پیشنهاد کرد تا به مجلس فقری صبح جمعه کرج
برویم. با اکراه قبول کردم و به مجلس فقری رفتیم. جناب آقای مردانی در صدر
مجلس بودند و ما هم در گوشهای نشستیم. شاید گفتن این موضوع برای هر گوشی
مناسب نباشد ولی باید عرض کنم که آنجا حاج آقای راستین را زیارت کردم. مجلس
تمام شد و یک هفته گذشت. تمام این مدت در فکر مشاهدهی حاج آقای راستین در
مجلس فقری صبح جمعه بودم. صبح زود جمعه بعد، از برادرم خواستم که با هم به
کرج برویم او هم قبول کرد و رفتیم. در مجلس کرج گم شده پیدا شد. بارها حاج
آقای راستین را دیدم ولی وقتی خدمتشان میرسیدم چهره مبارکشان عوض میشد و
به شکل آقای مردانی میشدند. دگرگون شدم. از آن سال یعنی سال ۱۳۷۰ افتخار
بندگی و شاگردی ایشان را داشتم و از محضر پرفیض آن وجود نازنین بهرهمند
میگردم. زیارت ایشان مصداق این شعر مولوی در دیوان شمس بود که پس از مدتی
که مولانا شمس تبریزی را گم کرده بود حسام الدین چلپی در خدمت مولانا بود که ایشانسرود:
آن شمس بگذشت زین جهان این شمس آمد به میان
آن عین این، این عین آن هــــــذا جنون الـــــــعاشقین
آن شمس بگذشت زین جهان این شمس آمد به میان
آن عین این، این عین آن هــــــذا جنون الـــــــعاشقین
شما در دبیرستان، ریاضی، در دورهی لیسانس، علوم سیاسی خواندهاید و از آن پس تا پایان دورهی دكترا، اقتصاد رشتهی تخصصیتان بوده است، اما گسترهی پژوهشتان به فلسفه، عرفان و حقوق كشیده، انگار تخصصتان در برنامهریزی و توسعه، راهگشای توجه و تمركزتان به این حوزهها هم بوده، چطور توانستهاید در این وادیها هم همان دقتی را داشته باشید كه در آثار اقتصادیتان نمایان است؟
مطالعه فلسفه، روانشناسی، عرفان، کتب دینی، فیزیک، شیمی، بیولوژی و طب را از اوان جوانی شروع کردم. در این مطالعات دنبال پاسخ به سوالی بودم که در هر انسانی هست. آن سوالات کیستی و چیستی خود و این عالم است. مطالب و متون متنوع را میخواندم تا بفهمم این هستی از کجاست؟ و قوانین این حیات چیست؟ و چگونه باید به علت خلقت پی برد؟ مرا که آفریده؟ و هدفش از آفریدن من چه بوده؟ و وظایف طبیعی من درباره این خلقت چیست؟ در وجود همه ما این سوالات هست منتها گاهی شدت میگیرد و گاهی لذائذ تن باعث میشوند تا یافتن پاسخ به این سوالات را برای مدتی فراموش کنیم. مشوق اصلی من در این مطالعات در ابتدا حاج آقای راستین بودند. بعضا کتابهایی را که مطالعه میکردم ملاحظه میکردند و میفرمودند تا سوالاتم را از ایشان بپرسم. من هم در هر موقع مناسب از ایشان سوال میکردم و جواب کافی میدادند. مدتی علاقمند به نواختن گیتار کلاسیک شدم. ایشان گیتار مرا دیدند و فرمودند بنواز. من هم قطعهای نواختم. فرمودند خوب است ولی مانع درس میشود. من هم تعلیم گیتار را ترک کردم و همچنان به درس و مطالعه پرداختم.
در سنین نوجوانی دروس مختلف فقهی و ادبیات را نزد حاج آقای رازی که در آن زمان در تهران مأذون نماز بودند تعلیم گرفتم. جناب آقای مردانی تحصیلات ظاهری خود را در رشته الهیات در دانشگاه مشهد گذراندهاند. سخنرانیهای ایشان هم مملو از مطالب عرفانی، فلسفی و دینی است. در زمینه مطالعه کتب مختلف در این زمینه حقیر را تحریض فرمودند. نام هر کتاب را که در سخنرانیهایشان یا صحبتهای خصوصی میآوردند مطالعه میکردم. خواندن بعضی از کتابها را هم توصیه میفرمودند که مطالعه میکردم. در اکثر جلسات سخنرانی ایشان که بالغ بر هزار جلسه است شرکت میکردم که خود آن جلسات کلاسهای درس بسیار پرمحتوایی است که شرکت در آن و شنیدن سخنرانیهای ایشان میتواند سبب تحول فکری هر فرد صادقی شود.
حضرت آقای دکتر تابنده فارغ التحصیل و استاد بنام رشته حقوق هستند و تألیفات و مقالات بسیار زیادی در زمینه مسائل اجتماعی دارند. مطالعه متون تحریری ایشان عمق وقوف آن حضرت در مسائل اجتماعی و حقوقی را بر من آشکار ساخت. علاوه بر آن فرمایشات متعدد حضرت آقای تابنده در همه مسائل زندگی فردی و اجتماعی آنقدر گسترده و پرمغز است که در هیچ دانشگاهی در این سیاره همانند آن را نه دیده و نه شنیدهام. همواره سعی داشته و دارم که نوار تمام فرمایشات ایشان در جلسات مختلف را بشنوم.
سال ۱۳۸۱ یکی از سخنرانیهای حضرت آقای تابنده در مجلس فقری نظرم را جلب کرد تا در ارتباط با فرمایشات ایشان مقالهای در باب فقه ربا و وامهای سرمایهگذاری و مصرفی بنویسم که بعدا آن را در کنفرانسی در مالزی ارائه کردم. مطالب مقاله در زمینه فقه رایج به قدر کافی منتقدانه بود که کنفرانسها و مجلات داخلی از قبول آن برای انتشار یا ارائه خودداری کردند. یک روز آقای دکتر چوبک از دوستان قدیمی حضرت آقای دکتر تابنده نسخهای از آن مقاله را از من گرفت و چون مطالب آن برایش جالب بود نسخهای خدمت حضرت آقای تابنده تقدیم کرد. حضرتشان مقاله را مطالعه و حاشیه نویسی فرموده بودند و مرا احضار فرموده پس از راهنمائی جزوات آموزشی خودشان در زمینه حقوق تطبیقی که قبل از انقلاب در دانشگاه تهران تدریس میفرمودند را به بنده مرحمت فرمودند و به زمینههای بسط موضوع اشاره و راهنمائی کردند. منجمله این موضوعات بانکداری و بیمه در اسلام بود. عمق و اصالت نظریات ایشان در این زمینهها برایم بسیار جالب بود و سعی کردم نظریات ایشان را در چارچوبهای علمی متداول بسط دهم. در سخنرانیهایشان در مجالس مختلف فقری و ملاقاتها زمینههای دیگری از حکمت احکام اسلامی را تشریح میفرمودند و بطور غیرمستقیم یا مستقیم به بنده میفرمودند که درباره آنها بنویسم.
با گوش کردن نوارهای اکثر قریب به اتفاق سخنرانیهای ایشان که غالب بر چند هزار سخنرانی میشود و براساس رهنمودهای حضرتشان در دهه گذشته نزدیک به دویست عنوان کتاب و مقاله به زبانهای فارسی و انگلیسی در زمینههای مختلف اقتصاد، بانکداری، حقوق، سیاست، روابط بینالملل و ... نوشتم و بعضا نسخهای از آنها را تقدیم حضور حضرتشان میکردم که راهنمائی و ارشاد میفرمودند. این تعداد جدا از صدها و صدها مصاحبه مطبوعاتی در جراید و رسانهها بود. در تمام این متون مسائل مختلف اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و بینالمللی از منظر عرفان و تصوف اسلامی بررسی و بر این مبنا تدوین شدند. یا همواره سعی کردم راه حل منطقی مسائل اجتماعی را بیان نمایم تا به گوش مجریان آن برسد. تحریض، تشویق، راهنمائی و ارشاد حضرتشان در بطن این جریان قوهی محرکه این فقیر بوده و هست. در یکی از جلسات که همراه عدهای شرفیاب حضورشان شدم رویه حضرت صالحعلیشاه را در اصلاح و توسعه جامعه تشریح فرمودند و مثالهایی عملی از نحوه طرح، اصلاح و اقدامات توسعهای آن حضرت را برای حقیر بازگو فرمودند و آموختند که چگونه باید تلاش کرد تا زمینه اصلاح و ترقی جامعه را فراهم نمود. باز در جلسه دیگری ضمن تشویق حقیر نسبت به طراحی شیوههای اصلاحی در مکانیزمهای اجتماعی و اقتصادی فرمودند: در زمانی که ممنوع القلم نبودم مطالبی را برای اصلاح رویههای جاریه اجتماعی مینوشتم و اگرچه در ابتدا با آن مقابله میشد ولی پس از مدتی همانها را بکار میگرفتند و اجرا میکردند. در این راستا به حقیر تعلیم فرمودند که هرچند پیشنهادات اصلاحی تو با نام خودت در جامعه معرفی نشوند و حتی با آنها مخالفت هم بکنند ولی در عمل بکار گرفته خواهند شد و تکلیف فرمودند که در ارتباط با ترفیع و ترقی جامعه همچنان بنویسم. از دستآوردهای عملی این تلاش میتوان به فتح باب دو زمینه وسیع و گسترده اقتصاد اخلاق و بانکداری راستین اشاره کرد که در نوع خود در جهان امروز بیمانند هستند. ...ادامه دارد