Quantcast
Channel: هفت وادی
Viewing all 454 articles
Browse latest View live

اشکی برای ایران

0
0
به طور قطع آلمانی‌های زیادی پیدا نمی‌شوند که وقتی از ایران حرف می‌زنند، اشک از چشمانشان جاری شود، اما بندیکت فورمان (Benedikt Fuhrmann) روی آخرین ردیف‌های صندلی کلیسای سنت ماکسی میلیان در شهر مونیخ برایم از دیدارش با پیرمردی تنها در روستایی خالی از سکنه، در گوشه‌ای دور افتاده از ایران تعریف می‌کند و قطرات اشکی را که حین روایتش بر گونه‌هایش جاری می‌شوند، با دست پاک می‌کند.چندین بار برای این‌که نتوانسته خود را کنترل کند و میان مصاحبه گریه کرده،‌ عذرخواهی می‌کند، اما از همان میانه گفت‌وگویمان وقتی جواب‌هایش به سئوالاتم همراه با بغض‌هایی می‌شدند که فرو می‌خورد، انتظار جاری شدن اشک‌هایی را داشتم که این عکاس و مستندساز ۳۵ ساله در تمام مدت سعی در پس زدنشان داشت.

وقتی بندیکت فورمان به همراه دوستش در سال ۲۰۰۵ وسائل سفر ۶ ماهه از مونیخ به مقصد ویتنام را آماده می‌کرد، ایران برایش تنها کشوری در میانه راه بود که بایست از آن گذر کرد. این دو سوار بر خودرویی که نزدیک به ۴۰ کیلو تجهیزات فیلمبرداری و عکاسی بارش شده بود، عازم می‌شوند.

مرز ایران و ترکیه نخستین مرز واقعی برای این دو اروپایی بود که بایستی با مرزبانان روبرو می‌شدند و مدارکشان را ارائه می‌دادند. ترس از برخورد سربازان، ضبط وسائل فیلمبرداری و عکاسی و در نهایت خواباندن ماشین با نزدیک شدن به مرز ایران در بندیکت شدت می‌گرفت. پنج دقیقه بعد این ترس‌ها همگی در استکان چایی که بندیکت در اتاقک مرزبانی با سرباز کنجکاو ایرانی می‌نوشید، حل شده بودند؛ در آن لحظه برای این عکاس آلمانی مسجل شده بود که به جای رفتن به ویتنام، می‌خواهد در ایران بماند.

بندیکت فورمان تا کنون پروژه‌های عکاسی و فیلم‌های تبلیغاتی متعددی را برای شرکت‌های بزرگ و نامدار نظیر بی ام و، مرسدس بنز و اسکودا انجام داده است، اما به گفته‌ی خودش در ایران با «ریشه‌های این سرزمین» پیوند خورد و تصاویر طبیعت و مردمش را ثبت کرد.در روزهای اولیه ندانستن زبان مشکل بزرگی برای او نبوده و گاهی حتی او به آلمانی و روستاییان به فارسی حرف می‌زدند و با این حال هر دو منظور همدیگر را می‌فهمیدند. آنجاست که درک می‌کند «برای ارتباط برقرار کردن با مردم لزوما نیازی به زبان نیست.»

بندیکت در ابتدا تلاش می‌کند تا برای ماندن در ایران ویزای خبرنگاری بگیرد. دوندگی‌ها سرانجام پس از سه ماه جواب می‌دهند، هر چند نام اغلب این روستاهای دور افتاده را که مسیرش به آن‌ها افتاده به یاد نمی‌آورد، اما صحنه‌های رقم‌خورده جایی عمیق در ذهنش ته نشین شده‌اند، تا جایی که هر بار خاطره‌ای را از همین برخوردها نقل می‌کند، لرزش به صدایش باز می‌گردد.

در یکی از همین روستاها تنگی یکی از کوچه‌ها او را مجبور می‌کند تا ماشین را پارک کرده و با پای پیاده به همراه تجهیزات عکاسی‌اش راهی بلندی یکی از تپه‌های اطراف شود. زمانی که سخت مشغول عکاسی بوده، ناگهان متوجه می‌شود که روستاییان از گوشه و کنار برایش چیزی می‌آورند؛ یکی با زیرانداز، دیگری با نان و کره و مقداری آب.

در یزد با یک روحانی در مسجد هم کلام می‌شود و به این ترتیب این روحانی به او اجازه می‌دهد تا به هنگام غروب به پشت بام مسجد برود و به تماشای پایین رفتن خورشید در دل کویر بنشیند.در کوه‌ها با عشایر زیر یک کرسی می‌نشیند و چای می‌نوشد و متوجه می‌شود که آن فارسی که او در تهران کمی یاد گرفته چه قدر در میان ساکنان این دشت‌ها و کوه‌ها «غریب و بی‌اعتبار» است.

مجموعه عکس‌‌های بندیکت از ایران بیش از همه چهره‌ی مردان و زنان روستایی را در برمی‌گیرد که در برابر دوربین با گشاده‌دستی لبخند می‌زنند. می‌گوید عکاسی نیست که از آدم‌ها بدون اطلاعشان عکس بگیرد. او در جواب من که می‌پرسم آیا قانع کردن مردم در کوه و کمر برای ایستادن جلوی دوربینش کار ساده‌ای بوده یا نه می‌گوید: «من با تمام این آدم‌ها پیش از عکاسی ساعت‌ها وقت صرف کردم. وقتی که انسان سفر می‌کند، انگار خودش را بازمی‌یابد. نگاهی که در چشمان این آدم‌هاست راهی به سوی قلبشان دارد.»

سپس عکس‌پسربچه‌ای روستایی با موهایی کاملا بور و لبخندی رو به دوربین را نشان می‌دهد که وقتی او را دیده انگار «تصویری از کودکی خودش پیش روی چشمانش قرار گرفت.»بندیکت فورمان عاشق آدم‌هاست و این عشق «روز به روز بیشتر می‌شود.»

زبان "شیرین" فارسی

بندیکت تهران را شهری بزرگ می‌‌خواند که مردمش مثل تمامی شهر‌های بزرگ جهان در شلوغی‌، هیاهو و استرس در حرکت‌اند. نخستین کلمات زبان فارسی را نه از اشعار حافظ یا سعدی بلکه از متصدی هتلی در جنوب تهران می‌آموزد که هنوز هم بعد از ۶ سال به خوبی به یاد می‌آورد: «دل به تو دادم که بری ناز کنی، دل به تو ندادم که بری جگرکی باز کنی.»

این عکاس آلمانی در مدت اقامت در ایران تجربه‌های فراوانی را با روستاییان پشت سر گذاشته است با خنده می‌گوید: «تا ماه‌ها معنی این جمله را نمی‌دانستم تا زمانی که دوستی برایم آن را ترجمه کرد و تازه فهمیدم که خدای من تمام این مدت چه می‌گفتم.این عکاس و فیلمساز آلمانی به انسان‌ها و قدرتی که در اختیار دارند، قویا باور دارد، همانطور که به نیروی جادویی خاک و زمین. مثال مورد علاقه‌اش در این باره"سیب" است. می‌گوید، یک سیب‌، سیب است صرفنظر از این‌که در آلمان یا ایران پرورش داده شده باشد. برای این سیب مرزها معنی ندارد زیرا ریشه‌هایش در اعماق خاکی دویده شده که متعلق به زمین و تمام آدمیان است.بندیکت همان زمان که در ایران سفر می‌کرد، می‌دانست که می‌خواهد عکس‌ها و تصاویری که از ایران ثبت کرده، در آلمان به نمایش بگذارد.

همزیستی مسالمت‌آمیز ادیان

پس از بازگشت به وطن بندیکت گمان می‌کرد که گالری‌دارها و موزه‌ها تصاویرش را از ایران «روی دست می‌برند.» اما به زودی برایش نادرست بودن این تصور مسجل شد؛ هیچ گالری یا موزه‌ای حاضر نبود از کشوری که تنها خبر اعدام همجنس‌گرایان، ساخت بمب هسته‌ای‌، خشونت علیه زنان و محدود کردن اقلیت‌های مذهبی از آن به گوش می‌رسد، چنین تصاویری را به نمایش گذارد.

پس از تلاش‌ها و جستجوی فراوان که چند سال به طول انجامید، راینر ماریا شیسلر، کشیش کلیسای سنت ماکسی میلیان مونیخ آمادگی خود را برای در اختیار گذاشتن کلیسایش اعلام می‌کند. از عکس‌این کشیش زاده‌ی بایرن که بر تابلوی ورودی کلیساچسبانده شده‌، می‌توان حدس زد که نگاهش به دین و دنیا متفاوت از دیگر هم‌کیشان و روحانیون مذاهب دیگر است.هنگامی که برای گفت‌وگو ردای مذهبی را کنار گذاشته و در کاپشنی چرم با دستمال گردنی مشکی با طرح جمجمه‌های اسکلت ظاهر می‌شود، به یقین در می‌یابید که با کشیشی متفاوت روبرو هستید.

کشیش شیسلر می‌گوید زمانی که بندیکت با ایده‌ی برپایی این نمایشگاه به سراغش می‌رود، هیچ دلیلی برای نه گفتن نمی‌یابد: «نمی‌دانستم چرا باید اصلا نه می‌گفتم.» از مسیح مثال می‌زند که در تمام عمرش با عشق به انسان‌ها، آن‌ها که به حاشیه رانده شده بودند را به مرکز توجه می‌کشاند و در کارهای عکاس آلمانی نیز صحبت از انسان‌های ساده و معمولی ایران است.

این کشیش مسیحی به خوبی به تمامی خبرهای منفی رسیده از کشور اسلامی واقف بوده اما بستن درهای «خانه خدا» به روی تصاویر و نمایشگاه را «غیراخلاقی» می‌دانسته است: «خدا به این ساختمان بزرگ بتونی احتیاجی ندارد‌، مهمترین چیزی که او به آن احتیاج دارد، فضاست. این فضا نیز درون قلب ماست.»

موافقت کشیش شیسلر با این نمایشگاه و برگزاری دعای صلح ادیان در شب افتتاحیه، با واکنش منفی شدید کشیش‌های دیگر روبرو می‌شود. همکاری به او می‌گوید‌: «این امر ناممکن است. چرا ادیان دیگر باید به صحن کلیسا راه یابند؟» انتقادی که راینر ماریا شیسلر نمادی از «ذهنیت عمیق قرون وسطایی» در افکار می‌خواند و با تحکم می‌گوید: «نبایستی از ادیان دیگر ترس داشت و ادیان نیز باید دست از به وحشت انداختن یکدیگر بردارند.»از او می‌پرسم پیش از برگزاری این نمایشگاه چه تصویری از ایران در ذهن داشته است. با لبخندی بر لب می‌گوید: «ایران و عراق دو کشور هلال حاصلخیز (بخش تاریخی خاورمیانه) هستند که تا کنون به آنجا سفر نکرده‌ام. یک موتور بزرگ مخصوص خریده‌ام و می‌خواهم در اولین فرصت با آن راهی این دو کشور شوم.»

"متشکرم که کشورم را به من بازگرداندی"


بندیکت فورمان اما برای برگزاری این نمایشگاه با نام "نگاهی به ایران" (Ein Blick Iran) با مشکل دیگری هم روبرو بود؛ یافتن حامیان مالی. پس از استقبال سرد نهاد‌ها‌، موزه‌ها و شرکت‌ها، او دست به دامان اینترنت می‌شود و از مردم کمک می‌خواهد؛ در روشی نو و متفاوت با نام "Crowdfunding" که هر کس می‌تواند با اهدای مبلغی هر چند اندک در به راه افتادن این پروژه سهیم باشد.بندیکت می‌گوید: «نکته قابل توجه این بود که ایرانی‌های زیادی نسبت به این پروژه بی‌اعتماد بودند و تمایلی به کمک نداشتند.»دو دقیقه مانده به پایان روز ۱۵ ژوئن، که از پیش به عنوان پایان مهلت کمک‌ رسانی در نظر گرفته شده بود، بیش از ۳۰۰ نفر کمک‌های مالی خود را بالغ بر ۵۰ هزار یورو ارسال می‌کنند.

شاهرخ مشکین قلم، هنرمند پرآوازه ایرانی، زمانی که از برگزاری این نمایشگاه باخبر می‌شود، به بندیکت می‌گوید که «چون او در پی ارائه تصویری انسانی از میهنش است» حاضر است بدون دریافت هزینه برای اجرای برنامه در شب افتتاحیه شرکت کند. شماری از خانم‌های ایرانی نیز برای تهیه غذاهای ایرانی به طور داوطلبانه همکاری می‌کنند.رانی ادری، گرافیست اسرائیلی و مبتکر کمیپین "اسرائیل ایران را دوست دارد" نیز وقتی از هدف بندیکت آگاه می‌شود، به او می‌گوید که هر دو در یک راه قدم برداشته‌اند ومی‌پذیرد که برای افتتاح نمایشگاه از تل آویو به مونیخ سفر ‌کند.

صندلی‌های پر کلیسای سنت ماکسی میلیان مونیخ در شب افتتاحیه نشان از استقبال گرم آلمانی‌ها و ایرانی‌ها دارد. بانوی سالخورده‌ی ایرانی در میان تشویق گرم حاضران پس از اتمام فیلمی کوتاه از ایران ساخته بندیکت فورمان، او را سخت در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: «متشکرم که کشورم را به من بازگرداندی.»

در مجموعه عکس‌های بندیکت تصویری سیاه و سفید از پیرمرد روستایی خندانی دیده ‌می‌شود که خاطره‌ای حک شده در ذهنش به جای گذاشته است.این پیرمرد تنها ساکن روستایی دور افتاده در ایران بوده که گذر بندیکت به آن می‌افتد. چوپانی با گله‌ای از گوسفند که برای عکاس آلمانی تعریف می‌کند که همه برای یافتن کار به شهر مهاجرت کرده‌اند و اینک او و گوسفندانش تنها ساکنان روستا به شمار می‌آیند. پیرمرد می‌گوید که او عاشق این مکان است و مهم نیست که همه از آنجا رفته‌اند، او تا پایان در اینجا باقی خواهد ماند.

آن دو در سکوت صحرا با یکدیگر چای می‌نوشند و در تمام مدت خنده صورت پر چروک مرد روستایی را ترک نمی‌کند. او از بودن بندیکت غرق خوشحالی بوده و بندیکت نیز از بودن او در این روستای متروکه.«لحظاتی سرشار از حس عمیق خوشبختی که در آن مرزها کوچکترین معنایی نداشته‌اند و هیچ چیز در آن لحظه نمی‌توانست ما را از یکدیگر جدا کند.»پس از گذشت هفت سال، بازگویی این خاطره چشمان بندیکت را غرق اشک می‌کند.
 
منبع : رادیو صدای المان

اوج و حضیض نفس

0
0
در ادامه بخش دیگری از کتاب کشف الحقایق  عزیزالدین نسفی می خوانیم که....... بدانكه نفس جزوی اوجی و حضيضی دارد. اوج وی فلك نهم است كه فلك افلاك باشد و محيط عالمست و حضيض او خاك است كه مركز عالم است و نزولی و عروجی دارد و نزول وی آمدن ويست به خاك تنزل الملئكه و الروح و عروج او بازگشت است از اين منزل به فلك الافلاك تعرج الملائكه و الروح و مدت آمدن و رفتن از هزار سال كمتر نيست و از پنجاه هزار سال زياده نيست تعرج الملائكه و الروح اليه فی يوم كان مقداره خمسين الف سنه سخن دراز كشيد و از مقصود دور افتاديم غرض از اينجمله آن بود كه تا بيان نسخ و مسخ كنيم

بدانكه نفس جزوی چون به منزل خاك رسد چندين گاه در منزل خاك می باشد و پرورش می بايد بسبب گشتن افلاك و انجم كه دايم گرد كرده خاك ميگردد و آثار و فيض به خاك و مواليد می رساند و مقصود از اين جمله آنست تا نفس جزوی پرورش يابد و در اين منزل خاك نام او طبيعت است باز از منزل خاك به منزل نبات می آيد و چندين گاه ديگر در اين منزل پرورش می يابد در اين منزل نام او «نفس طبيعی» است باز از اين منزل بمنزل حيوان غير ناطق مي‌آيد و چندينگاه ديگر در اين منزل پرورش مي‌يابد و در اين منزل نام او «نفس حيواني» است و باز از اين منزل به منزل حيوان ناطق می آيد و چندين گاه ديگر در اين منزل پرورش می يابد و نام او در اين منزل «نفس انسانی» است باز از اين منزل به منزل افلاك می رود كه عالم نفوس و عقول است اگر كمال خود حاصل كرده است در اين منزل نام او «نفس ملكی» است.

اين بود مراتب «نسخ» و اگر در مقام حيوان ناطق كمال حاصل نكند و به معاضی و خيانات مشغول باشد بعد از مفارقت باز به منزل حيوان غير ناطق فرود آيد و از منزل حيوان غير ناطق باز به منزل نبات و باز به منزل جماد فرود آيد و بقدر معاصی عذاب كشد و به مقدار خيانات قصاص يابد (كذا شايد- جنايات) اين بود مراتب «مسخ» آنگاه باز به مراتب بر آيد و به منزل حيوان ناطق رسد و كمال خود حاصل كند و بعد از مفارقت بعالم خود پيوندد و اگر اين نوبت ديگر كمال خود حاصل نكند بعد از مفارقت باز به مراتب فرود آيد. هم چنين يكبار و دوباره و ده بار و صد بار تا آنگه كه كمال خود حاصل كند. چون كمال خود حاصل كرد بعالم خود پيوندد و اين سخن به شرح در رساله معاد خواهد آمد.

در بيان علوم حقيقی
بدانكه اهل تناسخ ميگويند كه علوم حقيقی چهار چيز است:
اول معرفت نفس و آنچه تعلق به نفس دارد دوم معرفت باريتعالی كه علت مطلق و فاعل اول است و تمام علل و معلولات كه مراتب موجودات است و آنچه بباری و مراتب موجودات تعلق دارد سيم معرفت دنياست و آنچه بدنيا تعلق دارد چهارم معرفت آخرت است و آنچه به آخرت تعلق دارد و اين جمله ببرهان عقلی و دلايل قطعی بايد كه داند. اين سه فصل كه گفته شد علمی بود يعنی «نسخ و مسخ» و علوم حقيقی و اين سه اصل ديگر عملی است يعنی حاصل كردن اخلاق نيك و حاصل كردن تجرد و انقطاع از دنيا و بردين از لذات و از شهوات بدنی و حاصل كردن رغبت و اشتياق به آخرت و به ادراك حقايق و لذات روحانی.

هر كه اين شش چيز بداند به برهان عقلی و دلايل قطعی و سه چيز بعمل آرد يكی از ملائكه مقرب باشد و اين آيه از جهت وی و اين خطاب با وی است: «يا ايتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربك راضيه مرضيه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی


کشف الحقایق...
عزیزالدین نسفی

ادامه دارد

پاداش عمل

زنی که مولانا را به غرب شناساند

0
0
آنه ماری برگیت شیمل (Annemarie B. Schimmel)در ۷ آوریل سال ۱۹۲۲ میلادی مطابق با ۱۸ فروردین ۱۳۰۱شمسی در شهر ارفورت در مرکز آلمان در خانواده‌ای متوسط با آیین پروتستان چشم به جهان گشود.والدینش اورا در یک محیط آزاد مذهبی و تفاهم و مدارا و همزیستی که سرشار از شعرو ادب بود پرورش دادند. مادرش خانه دار و از تبار ملوانان بود و پدرش کارمند اداره پست و علاقه‌مند به فلسفه و عرفان.شیمل تنها فرزند خانواده بود. در مدرسه شروع به خواندن زبان فرانسه و لاتین کرد اما از همان ابتدا مشتاق مشرق زمین بود..

وی میگوید: «از کودکی به شرق علاقه مند بودم... نمیدانم توجهم به اسلام و شرق چگونه آغاز شد؟! هفت ساله بودم که یک داستان زیبای شرقی خواندم. شاید یکی از داستانها‌ی هزار و یک شب و شاید هم چیز دیگری. همین داستان باعث شد که تصمیم بگیرم جهان اسلام و تمدن اسلام را موضوع تخصصی خود قرار دهم..... پانزده ساله بودم که فراگیری زبان عربی را شروع کردم و یک استاد آلمانی که در دانشگاه درس می‌داد در این کار به من کمک کرد. به تدریج توانستم به این زبان کتاب مطالعه کنم و قصه‌های عربی بخوانم حتی یک جزء از قرآن را حفظ کردم»

استاد آلمانی که خانم شیمل از او یاد می‌کند دکتر النبرگ (Ellenberg) بود که نه تنها زبان شناسی سرشناسی بود بلکه واقعا شرق را دوست داشت. در اثر این علاقه شدید به فرهنگ و زبانهای شرقی (اسلامی) شیمل تحصیلات دانشگاهی خود را در زمبنه زبان و ادبیات عربی و علوم اسلامی در دانشگاه برلین ادامه داد.

وی در سال‌ ۱۹۴۱م‌، از رساله‌ تحصيلی خود كه‌ تحت‌ عنوان‌ خليفه‌ و قاضی در مصر اواخر قرون‌ وسطی» به‌ رشته‌ تحرير درآمده‌ بود، دفاع‌ كرده‌ و سپس‌ در سال‌ ۱۹۴۳ م‌، دوره‌ دكترای فلسفه‌ خود را در رشته‌ شرق‌شناسی به‌ اتمام‌ رسانيد و به‌ كار در وزارت‌ امور خارجه‌ آلمان‌ پرداخت‌. بعد از جنگ‌، در دانشگاه‌ «ماربورگ‌» به‌ تدريس‌ دروس‌ مختلفی چون‌: زبان‌ و ادبيات‌ عربی و معارف‌ اسلامی و اسلام‌شناسی و...پرداخت‌ (۱۹۵۳-۱۹۴۶م‌.). وی در كنار فعاليتهای آموزشی و پژوهشی خود، موفق‌ شد دومين‌ دوره‌ تحصيل‌ عالی خود را با اخذ مدرك‌ دكتری در رشته‌ «تاريخ‌ اديان‌» به‌ پايان‌ برد.

سفرهای علمی و مطالعاتی پروفسور شيمل‌ به‌ كشورهای مختلف‌ اروپايی و شرقی، نتايج‌ پرباری برای او در بر داشت‌. به‌ ويژه‌ سفری كه‌ در سال‌ ۱۹۵۲ م‌ به‌ تركيه‌ انجام‌ داد و ضمن‌ بررسی نسخه‌های خطی كتابخانه‌های استانبول‌، از آرامگاه‌ مولانا ديدار كرد و با برخی از روشنفكران‌ ترك‌ مراوداتی برقرار كرد. دستاوردهای علمی ايشان‌ در اين‌ سفر به‌ زودی باعث‌ شد از وی به‌ عنوان‌ استاد كرسی «تاريخ‌ و اصول‌ اديان‌» در دانشكده‌ الهيات‌ آنكارا دعوت‌ به‌ عمل‌ آيد. وی با پذيرش‌ اين‌ دعوت‌، ضمن‌ نشان‌ دادن‌ علاقه‌ خود به‌ زندگی در جامعه‌ شرقی، فرصت‌ مناسبی پيدا كرد تا گستره‌ مطالعات‌ و پژوهشهای خود را در ادبيات‌ كلاسيك‌ ترك‌ و نيز مسائل‌ اسلام‌ در دنيای جديد و نيز عرفان‌ اسلامی و ايرانی و غيره‌، تا حد اعلای ممكن‌ توسعه‌ دهد.

پس‌ از بازگشت‌ به‌ آلمان‌، در دانشگاه‌ بن‌ به‌ تدريس‌ مباحث‌ مختلف‌ اسلام‌شناسی پرداخت‌ (۱۹۶۵-۱۹۶۱ م‌.) و سپس‌ مسئوليت‌ كرسی «فرهنگ‌ اسلام‌» را در دانشگاه‌ هاروارد، پذيرا شد و از سال‌ ۱۹۶۷ م‌. به‌ عنوان‌ پروفسور (استاد) و از سال‌ ۱۹۷۰ م‌، اختيار دار كامل‌ كرسی تدريس‌ «تاريخ‌ اديان‌ خاوری» در دانشگاه‌ هاروارد شد.وی اولین دانشمندی بود که رشته مطالعات هند و اسلام را در این دانشگاه تأسیس کرد و تا زمان بازنشستگی در این دانشگاه به تدریس اشتغال داشت. وقتی میرچیا ایلیاده در اوایل سال ۱۹۸۶ در گذشت، شیمل به جای او بر مسند مدیریت "مرکز بین ‌المللی تاریخ" ادیان نشست.

شگفت‌ آور آنكه‌ پروفسور شيمل‌ دركنار فعاليتهای دانشگاهی و شركت‌ در مجامع‌ علمی و فرهنگی كشورهای غربی و اسلامی، شمار تأليفات‌، ترجمه‌ها، مقالات‌ و سخنرانيهای ايراد شده‌ توسط‌ ايشان‌، خيره‌ كننده‌ است‌. كافی است‌ يادآوری شود تعداد كتب‌ تأليف‌ و ترجمه‌ شده‌ توسط‌ ايشان‌ بالغ‌ بر ۱۰۵ مجلد ميگردد.

تلاشها و مجاهدتهای چشمگير پروفسور شيمل‌ در عرصه‌ پژوهش‌ و تحقيق‌ عالمانه‌ در حوزه‌ فرهنگ‌ و عرفان‌ شرق‌ اسلامی، از سوی بسياری از نهادهای رسمی و غيررسمی اين‌ كشورها و نيز مجامع‌ علمی و فرهنگی غربی، قدر دانسته‌ شده‌ است‌: اعطای شش‌ مدرك‌ دكترای افتخاری به‌ ايشان‌ از سوی دانشگاههای پاكستان‌، سوئد، تركيه‌ و ايران‌ و نيز بسياريی نشانهايی افتخار و جوايز مختلف‌، مانند جايزه‌ فريدريش‌ روكرت‌ (۱۹۶۵)، مدال‌ هامر - پورگشتال‌ (۱۹۷۴- اطريش‌)، نشان‌ «ستاره‌ قائد اعظم‌» (پاكستان‌ - ۱۹۶۵) و...- آخرين‌ آنها - «جايزه‌ صلح‌ اتحاديه‌ ناشران‌ و كتاب‌ فروشان‌ آلمان‌» (۱۹۹۵) و نيز «نشان‌ دوستی» جمهوری ازبكستان‌ (۲۰۰۲م‌)

پروفسور آنه‌ ماری شيمل‌ در مهرماه‌ ۸۱ در مراسم‌ بزرگداشت‌ خود در تهران‌ شركت‌ جست‌ و چند ماه‌ بعد دار فانی را وداع‌ گفت‌. روحش‌ شاد باد. او در اين‌ كنفرانس‌ چند كلمه‌ايی سخن‌ گفت‌. پروفسور آنه‌ ماری شيمل‌ گفتار خود را تحت‌ عنوان‌ "Mose and Shepherd" به‌ زبان‌ انگليسی ارائه‌ نمود . وی در ابتدا؛ چند جمله‌ای به‌ فارسی، از عدم‌ امكان‌ سخنرانی به‌ زبان‌ فارسی عذرخواهی كرد و سپس‌ شرحی از مراحل‌ گرايش‌ خود به‌ مولانا و آموزه‌های او را از سنين‌ نوجوانی به‌ بعد ارائه‌ كردند. وی در ادامه‌ داستان‌ موسی و شبان‌ را در مثنوی مولانا، داستانی در خور توجه‌ دانست‌ و به‌ تحليل‌ و ارزيابی جنبه‌های برجسته‌ اين‌ داستان‌ و آموزه‌های حكمی - عرفانی آن‌ پرداخت‌. از جمله‌ هنر نيايش‌، مسئله‌ دعا و كاربردهای آن‌ در الحاق‌ روح‌ انسان‌ به‌ خداوند. وی در پايان‌ از مولانا به‌ عنوان‌ شخصيتی بين‌ فرهنگی ياد كرد.

در همایش بزرگداشت وی که جمعی از اندیشمندان و دانشمندان ایران زمین همچون دکتر غلامحسین دینانی، دکتر شهرام پازوکی، دكتر غلامرضااعوانی ، دکتر محمد رضا ریخته گران و.... به عنوان سخنران حضور داشتند ، دكتر علی رهبر ، به  عنوان آخرين‌ سخنران‌ همايش‌، گفتاری تحت‌ عنوان‌ «تلاشهای پروفسور شيمل‌ در شناسایی عرفان‌ و فرهنگ‌ ايران‌» را با تقديم‌ اين‌ بيت‌:

گل‌ صد برگ‌ به‌ پيش‌ تو فرو ريخت‌
ز خجلت‌ كه‌ گمان‌ برد كه‌ او هم‌ رخ‌ رعنای تو دارد
به‌ پروفسور شيمل‌ ايراد كرد. وی با يك‌ بررسی كلی از پژوهشهای پروفسور شيمل‌ در عرفان‌ و ادب‌ ايران‌، وی را از جمله‌ ايران‌ شناسان‌ بزرگ‌ باختر زمين‌ برشمرد.

پرفسور فقید، آنه ماری شیمل، علاوه بر زبانهای انگلیسی و آلمانی که کتابها و مقالات خودرا بیشتر به این دو زبان نوشته‌است به زبانهای فرانسه، عربی، فارسی، ترکی، اردو، سندی و بنگالی نیز احاطه داشت و آثار وی نشان می‌دهد که وی به آسانی می‌توانسته‌است متون قدیم و جدید را به زبانهای مختلف به ویژه فارسی و عربی بخواند و در آثاری که به این زباها نوشته شده‌است به تحقیق بپردازد و حتی آنها را به انگلیسی و آلمانی ترجمه کند.

بزرگترین و مؤثرترین آباء روحانی و استادان و آموزگاران معنوی این دانشمند برجسته، در درجه اوّل و بیش از همه، مولانا‌جلال‌الدین رومی و سپس حکیم سنایی، شیخ ابن عربی، عطار، عراقی، و محمّد اقبال لاهوری می‌باشند. وی برای اولین بار از راه خواندن ترجمه‌های روکرت به زبان آلمانی با نام و شعر محمد بلخی، آشنا می‌شود. پس از آن، مطالعه ترجمه انگلیسی غزلیات مولانا‌جلال‌الدین اثر مثنوی‌شناس بزرگ انگلیسی، آلن نیکلسون شعله شوق تحقیق در آثار و افکار مولانا را در دل او بر می افروزد. طبیعی است که مطالعه و تحقیق در مثنوی معنوی، علاوه بر دانش قرآن و احاطه بر احادیث و تاریخ اسلام، نیاز به فرا‌گرفتن زبان‌فارسی و بالاتر از آن تسلط بر تصوف و ادب و فرهنگ ایران زمین دارد، و آثار یاد شده پرفسور شیمل نیز نشان می‌دهد که این بانوی دانشمند برای درک سخنان مولانا‌جلال‌الدین محمد بلخی و شناخت و بیان اندیشه‌های والای عرفان او، به مطالعه در آثار فارسی و عربی پرداخته و وسعت این مطالعات به او امکان داده که با بزرگترین عارفان و شاعران و نویستدگان ایران زمین آشنایی شود. نام آشنایان بزرگی چون بایزید بسطامی، فریدالدین عطار نیشابوری، نجم الدین کبری،  نجم الدین رازی (معروف به نجم دایه)، شقیق بلخی، غزالی، سنایی، حلاج، شمس تبریزی، حافظ شیرازی، خاقانی، سعدی، و اقبال لاهوری.
آثار پرفسور آنه ماری شیمل:
۱. شکوه شمس : سیری در آثار و افکار مولانا      ترجمه: حست لاهوتی، ۱۳۶۷
۲ خوشنویسی و فرهنگ اسلامی                     ترجمه: دکتر اسدالله آزاد، ۱۳۶۸
۳. ادبیات اسلامی هند                                ترجمه: یعقوب آژند، ۱۳۷۳
۴. ابعاد عرفانی اسلام                               ترجمه: دکتر عبدالرحیم گواهی، ۱۳۷۴
۵. درآمدی بر اسلام                                 ترجمه:دکتر عبدارحیم گواهی، ۱۳۷۴
۶. نام‌های اسلامی                                   ترجمه: گیتی آرین، ۱۳۷۶
۷. تبیین آیات خداوند، نگاهی پدیدار شناسانه به اسلام     ترجمه: دکتر عبدالرحیم گواهی، ۱۳۷۶
۸. من بادم و توآتش                                ترجمه: فریدون بدره‌ای، ۱۳۷۷
۹. زن در عرفان و تصوف اسلامی               ترجمه: فریده مهدوی دامغانی، ۱۳۷۹
۱۰. محمد رسول الله                               ترجمه: حسن لاهوتی
۱۱. محمد اقبال، شاعر و فیلسوف پیام گزار      ترجمه: دکتر خسرو ناقد
۱۲. زندگی غربی- شرقی من                     ترجمه: فیروز آبادی، ۱۳۸۲

دیدار با گنگ خواب دیده

0
0

 نام و یاد شمس و مولانا آنچنان در هم تنیده و متصل به یکدیگر است که اشاره به نام یکی از آن دو ابر مرد  نام دیگری را تداعی و به ذهن متبادر میکند با چنین وجهی آیا میتوان از مولانا و روز بزرگداشت یا سالروز عروجش سخنی گفت اما یادی از استاد و معشوقش به میان نیاورد؟... شمس انچان در هاله ای از رمز و رموز و عظمت ملکوتی پیچیده است که حتی پس از قرون متمادی واشراف امروزین ما برآنچه که او بود وبر آنچه که براو گذشت نیز ما را قادر به درک حریم ملکوتیش نمی سازد.و حتی نعره های آتشینش که در قالب اشعار مولانا از پس دیوار زمان به ما میرسد بر گوش سنگین جان ما تنها می سراید که:  من گنگ خواب دیده و خلقی تمام کر   من عاجزم از گفتن و خلق از شنودنش....
به راستی ما عاجز از شنیدن و درک حقایق و ظرایفی هستیم که شمس در جان مولانا ریخت .وآیا درآنجا که میگوید (سخن من در وجه کبریا آید) نشانی از کبریا در خود می یابیم؟ مولانا مظهر عام بود و شمس مظهر خاص پس تنها راه درک حقیقتی چون شمس, چون مولانا شدن و مولانا بودن است. مقاله زیر تحت عنوان دیدار با گنگ خواب دیده درباره شخصیتی است که کیمیای وجود او مس وجود جلال الدین محمد را به طلای پر عیار مولانا شدن تبدیل نمود.

شمس‌الدين محمد پسر علی پسر ملك داد تبريزی از عارفان مشهور قرن هفتم هجری است كه مولانا جلال‌الدين بلخی
مجذوب او شده و بيشتر غزليات خود را بنام وي سروده است. از جزئيات احوالش اطلاعی در دست نيست همين قدر پيداست كه از پيشوايان بزرگ تصوف در عصر خود در آذربايجان و آسيای صغير و از خلفاي ركن‌الدين سجاسي و پيرو طريقه‌ ضياء‌الدين ابوالنجيب سهروردی بوده است. برخي ديگر وی را مريد شيخ ابوبكر سلمه‌باف تبريزی و بعضي ‌مريد بابا كمال خجندی دانسته‌اند. در هر حال سفر بسيار كرده و هميشه نمد سياه مي پوشيده و همه جا در كاروانسرا فرود می آمد و در بغداد با اوحدالدين كرمانی و نيز با فخرالدين عراقی ديدار كرده و در سال ۶۴۲ هجری وارد قونيه شده و در خانه‌ شكر ريزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلال‌الدين كه فقيه و مفتی شهر بوده، بديدار وی رسيده و مجذوب او شده است تا آنكه در سال ۶۴۵ هجری شبی كه با مولانا خلوت كرده بود كسی به او اشارت كرد و برخاست و به مولانا گفت مرا برای كشتن ميخواهند و چون بيرون رفت هفت تن كه در كمين ايستاده بودند با كارد به او حمله بردند و وی چنان نعره زد كه آن هفت تن بيهوش شدند و يكی از ايشان علاء‌الدين محمد پسر مولانا بود و چون آن كسان به هوش آمدند از شمس‌الدين جز چند قطره خون اثری نيافتند و از آن روز ديگر ناپديد شد. 

درباره ناپديدشدن وی توجيهات ديگر هم كرده‌اند. به گفته فريدون سپهسالار، شمس تبريزی جامه‌ بازرگانان مي‌پوشيد و در هر شهری كه وارد  می شد مانند بازرگانان در كاروانسراها منزل ميكرد و قفل بزرگي بر در حجره ميزد  چنانكه گويی كالای گرانبهائی در اندرون آن است و حال آنكه آنجا حصير پاره‌اي بيش نبود. روزگار خود را به رياضت و جهانگردی مي‌گذاشت گاهي در يكي از شهرها به مكتبداری می پرداخت و زمانی ديگر شلوار بند مي‌بافت و از در آمد آن زندگی می كرد.

 ورود شمس به قونيه و ملاقاتش با مولانا طوفانی را در محيط آرام اين شهر و به ويژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا بر انگيخت. مولانا فرزند سلطان‌العلماست، مفتی شهر است، سجاده‌نشين با وقاری است، شاگردان و مريدان  دارد جامه‌ فقيهانه مي‌پوشد و به گفته سپهسالار (به طريقه و سيرت پدرش حضرت مولانا بها‌ءالدين‌ولد مثل درس گفتن و موعظه كردن) مشغول است، در محيط قونيه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اين‌همه چنان مفتون اين درويش بی نام و نشان می گردد كه سر از پای نمی شناسد.تأثير شمس بر مولانا چنان بود كه در مدتي كوتاه از فقيهی با تمكين، عاشقي شوريده ساخت، اين پير مرموز گمنام، دل فرزند سلطان‌العلما را بر درس و بحث و علم رسمی سرد گردانيد و او را از مسند تدريس و منبر وعظ فرو كشيد و به حلقه‌ رقص و سماع كشانيد. چنانكه خود گويد:

در دست هميشه مصحفم بود
در عشق گرفته‌ام چغانه
اندر دهنی كه بود تسبیح
شعر است و دو بيتی و ترانه

حالا ديگر شيخ علامه چون طفلی نوآموز در محضر اين پير مرموز زانو می زند (زن خود را كه از جبرائيلش غيرت آيد كه در او نگرد محرم كرده، و پيش من همچنين نشسته كه پسر پيش پدر نشيند تا پاره‌ايش نان بدهد) و چنين بود كه مريدان سلطان‌العلما سخت برآشفته و عوام و خواص شهر سر برداشتند. كار بدگوئی و زخم زبان و مخالفت در اندك زمانی به ناسزای و دشمنی و كينه و عناد علنی انجاميـد و متـعصبان سـاده‌دل بـه مبارزه با شمـس برخواستند.

 شمس تبريزی چون عرصه را بر خود تنگ يافت به ناگاه قونيه را ترك گفت و مولانا را در آتش بيقراری نشاند. چند گاهی خبر از شمس نبود كه كجاست و در چه حال است تا نامه‌ای از او رسيد و معلوم شد كه به نواحی شام رفته است.با وصول نامه‌ شمس، مولانا را دل رميده به جای باز آمد و آن شور اندرون كه فسرده بود از نو بجوشيد. نامه‌ای منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغی پول و استدعای بازگشت شمس به دمشق فرستاد.

 پس از سفر قهرآميز شمس افسردگي خاطر و ملال عميق و عزلت و سكوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگين و پشيمان ساخت. مريدان ساده‌دل كه تكيه‌گاه روحی خود را از دست داده بودند زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند كه اگر شمس بار ديگر به قونيه باز آيد از خدمت او كوتاهی ننمايند و زبان از تشنيع و تعرض بربندند. براستي هم پس از بازگشت شمس به قونيه منكران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذيرفت. محفل مولانا شور و حالی تازه يافت و گرم شد. مولانا در اين باره سروده است:

شمـس و قمرم آمد، سمع و بصـرم آمــد
وآن سيمبـرم آمـد، آن كـان زرم آمـد
امـروز بـه از دينـه، ای مـونس ديـرينــه
دی مست بدان بودم، كز وي خبرم آمـد
آن‌كس‌كه همی جستم دی من بچراغ او را
امـروز چـو تنگ گـل، در رهگذرم آمـد
از مـرگ چرا ترسم، كاو  آب حيات آمد
وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد
امـروز سلـيمانــم كـانـگشتــريـم دادی
زان تاج ملـوكانـه، بر فـرق سـرم آمـد

پس از بازگشت شمس ندامت به سكوت مخالفان ديری نپاييد و موج مخالفت با او بار ديگر بالا گرفت. تشنيع و بدگويی و زخم زبان چندان شد كه شمس اين بار بي‌خبر از همه قونيه را ترك كرد و ناپديد شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از ميان همه) چنانكه ديگر از وی خبری نيامد. اندوه و بيقراری مولانا از فراق شمس اين بار شديدتر بود. چنان كه سلطان ولد گويد:
بانگ و افغان او به عرش رسيد
ناله‌اش را بزرگ و خرد شنيد

منتهی در سفر اول شمس غم دوری مولانا را به سكوت و عزلت فرا ميخواند، چنانكه سماع و رقص و شعر و غزل را ترك گفت و روی از همگان در هم كشيد. ليكن در سفر دوم مولانا درست معكوس آن حال را داشت، آن بار چون كوه به هنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگين و دژم و خاموش بود و اين بار چون سيلاب بهاری خروشان و دمان و پر غريو و فرياد گرديد. مولانا كه خيال ميكرد شمس اين بار نيز به جانب دمشق رفته است دو بار در طلب او به شام رفت ليكن هرچه بيشتر جست نشان او كمتر يافت و به هر جا كه مي‌رفت و هر كس را كه مي‌ديد سراغ شمس ميگرفت. غزليات اين دوره از زندگی مولانا از طوفان درد و شيدائی كه در جان او بود حكايت می كند.

ميخائيل ای زند درباره هم‌جانی شمس تبريزی و مولانا جلال‌الدين محمد بلخی(مولوی ) چنين اظهار نظر می كند:« بطور كلی علتی که مولوی ديوان خود و تك‌تك اشعار آن  را نه به‌نام خود، بل به نام شمس تبريزی كرد نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعری و نه احترام ياد رفيق گمگشته را ملحوظ كرده بود. شاعر كه رفيق جانان را در عالم كبير دنيای مادی گم كرده بود، وی در عالم صغير روح خويشتن مي‌يابد. و مرشدی را كه رومی بدين طريق در اندرون خويشتن مي‌يابد بر وی سرود ميخواند و شاعر تنها نقش يك راوی را رعايت ميكند. لكن از آنجا كه اين اشعار در روح او زاده شده‌اند، پس در عين حال اشعار خود او هستند. بدين طريق جلال‌الدين رومی در عين حال هم شمس تبريزی است كه سخنانش از زبان وی بيرون مي‌آيد وهم شمس تبريزی نيست. و شمس ذهنيت شعر است، آفريننده شعر است، قهرمان تغزلی اين اشعار است، و در عين حال در سطح اول، سطح تغزلی عاشقانه كه در اينجا بطور كنايی پيچيده شده است عينيت آن نيز به شمار مي‌رود. تمايل جلال‌الدين به سوی وحدت مطلق است. لكن شمس تبريزی به درك حقيقت آسمانی نايل آمده بود، در آن محو شده بود و بخشي از آن گرديده بود. بدين ترتيب نخستين سطح ادراك كه در شعر صوفيانه معمولاً به وسيله‌ يك تعبير ثنوی از سطح دوم جدا مي‌شود، در آنجا بطور ديالكتيكی به سطح دوم تعالی می يابد.» 
در هر حال زندگی شمس تبريزی بسيار تاريك است برخی ناپديد شدن وی را در سال ۶۴۳ هجری دانسته‌اند و برخي درگذشت او را درسال ۶۷۲ هجری ثبت كرده‌اند و نوشته‌اند كه در خوی مدفون شده است.(لازم به توضيح است: نگارنده (رفيع) در سفری كه به سال ۱۳۶۶ خورشيدی به قونيه كردم، آرامگاهی مجلل در شهر قونيه تركيه به نام آرامگاه شمس تبريزي مشاهده نمودم ).

اين عارف كم نظير ايرانی يكی از آزادانديشان جهان است كه بشريت به وجودش فخر خواهد كرد مجموعه تقريرات و ملفوظات وي بنام مقالات موجود است كه مريدانش آن را جمع كرده‌اند. از جمله گفته است:
«اين مردمان را حق است كه با سخن من الف ندارند، همه‌ سخنم به وجه كبريا می آيد، همه دعوی می نمايد. قرآن و سخن محمد همه به وجه نياز آمده است، لاجرم همه معنی می نمايد. سخنی می شنوند نه در طريق طلب و نه در نياز، از بلندی به مثابه‌ای كه بر من می نگری كلاه می افتد. اما اين تكبر در حق خدا هيچ عيب نيست، و اگر عيب كنند، چنان است كه گويند خدا متكبر است، راست ميگويند و چه عيب باشد؟»

ایا مولانا دشمن اسلام بود

0
0
مقاله ذیل به موضوع اهمیت اندیشه های مولانا در جهان معاصر و لزوم برگزاری کنگره ای در شناسایی همه شوون اندیشه های مولانا اشاره دارد .

در چند سال اخیر کنگره ها و سمینارهای بسیاری در کشورهای آسیایی اروپایی و امریکا تشکیل شد که بنا بر روایتی فقط در پنج سال قبل حدود بیست سمینار در اروپا برگزار گردید که به عناوین مختلف درباره مولانا سخن گفته شد . تا آنجا که سال ۲۰۰۷ میلادی بنا بر پیشنهاد ترکیه و تصمیم یونسکو سه کشور ترکیه ، مصر و افغانستان متصدی برگزاری مراسم بزرگداشت هشتصدمین سال تولد مولانا شدند . در این باره دلسوزان تذکراتی دادند تا این که مسئولان مربوطه ایرانی که گویی از خواب بیدار شده باشند به یکباره این سوال در ذهنشان خطور کرد که پس ایران چه شد ؟ اگر چه موطن جسمانی مولانا ، بلخ ، اکنون در افغانستان واقع است و مزار وی در قونیه و در ترکیه می باشد و اگر چه به دلایلی پدر و خانواده پدری مولانا از ایران هجرت کردند - و چه بسا که با این قدرشناسی، امروز نیز این کار را می کردند - ولی موطن معنوی مولانا و آن سنت دینی و فرهنگی که مولانا در آن رشد کرده ، ایران فرهنگی بود . ولی ظاهرا در این تصمیم گیری یونسکو ، ایران کاملا فراموش شد . در پاسخ به این سوال ، نماینده ایران در یونسکو آقای دکتر جلالی شرح ما وقع را بیان کرد ولی مساله مهمی را نیز طرح کرد و آن اینکه « مولانا فقط اسباب افتخار ما نیست بلکه اسباب مسئولیت ما نیز هست . آنچه که ما باید نگران باشیم این است که به درستی از عهده این مسئولیت برنیاییم که متاسفانه به گمان من آنطور که شایسته مولانا است برنیامده ایم . »

دکتر شهرام پازوکی :
بنده اصلا به دنبال بحث اندر فواید یا خدای نکرده عدم فواید تشکیل این قبیل همایش ها و سیمنارها درباره بزرگانی مثل مولانا نیستم ، آنچه می خواهم بگویم توصیف و تشریح وضعیت فکری و فرهنگی ای است که ما در آن بسر می بریم . تا آنجا که بنده اطلاع دارم تنها مجلسی که در چند دهه اخیر به یاد مولانا در ایران برگزار شد چند سال پیش به پیشنهاد و همت دانشجویان عمدتا فنی و علوم دانشگاه تهران بود . بنده که در آن کنگره سمتی داشتم و در دو ، سه کنگره درباره مولانا در اروپا در چند سال اخیر نیز شرکت کرده بودم ، به نکات قابل تاملی برخورد کردم که عرض می کنم . در کنگره های خارجی درباره عرفان مسلمان ، طبیعی است که هم ایرانیان و هم خارجیان شرکت می کنند . استقبال ایرانیان خارج از کشور و خارجیان علاقمند به این مراسم هر یک از موضعی جالب توجه بود . از میان غربیان عده ای از سر کنجکاوی علمی و غیر علمی و عده ای نیز با آشنایی قبلی به جستجوی تصوف و عرفان اسلامی آمده بودند . گویی می خواستند بدانند که آیا اسلام همان است که در غرب از قرون وسطی تاکنون به دین قهر و خشونت و ظاهربینی و نامعقولیت و عاری از معنویت و عرفان مشهود شده است .

چنانچه اخیرا پاپ نیز این اتهامات را زنده کرد و گرچه سعی کرد به نحوی آن را به صرف یک نقل قول آکادمیک از جانب خود تفسیر کند ولی واقع این است که این قول ، اکنون پس از چند دهه مبدل به نظر رایج در غرب نسبت به اسلام شده است و کاملا حساب شده بیان گردیده است . چندی قبل نیز یکی از نزدیکان پاپ از قول او مطلبی را با این عنوان بیان کرد که « اسلام اصولا اصلاح پذیر نیست » و پیامبرش ، پیامبر شمشیر است . آنها می خواستند بدانند که آیا اسلام دیگری نیز هست که پیامبرش رحمه للعالمین است و دینش که به نام اسلام است ، ماخوذ از کلمه « سلام » به معنای صلح و دوستی و طمانینه می باشد و از این رو مملو از معنویت و عرفان است . همان اسلامی که نه به شمشیر قهر و غضب سلطان محمود غزنوی و نادرشاه افشار بلکه با آیات رحمت و لطف الهی و به شمشیر معنوی ولایت علوی که در تصوف و عرفان متجلی است ، جهانگشایی می کند و از هندوستان و چین تا قلب اروپا پیش می رود ؟ همان لطف و رحمت و جهاد معنوی و قلبی را که در اواخر دفتر اول مثنوی می بینیم آنجا که دشمن علی بر او خدو می اندازد و علی او را ظاهرا و جسما می کشد ولی معنا و در باطن مجذوب ولایت و رحمت خود می سازد . به حیثی که او از بند رقیت نفس بیرون آمده و مرید علی می گردد .
مولوی ، کلمه مولی را در ضمن داستان غدیر خم به همین گونه تفسیر می کند ، آنجا که می گوید :
زین سبب پیغامبر با اجتهاد
نام خود و آن علی مولا نهاد
کیست مولا آن که آزادت کند
بند رقیت ز پایت برکند
از این جهت خضم علی (ع) ، از زبان مولوی ، خطاب به علی گوید :
بازگو دانم که این اسرار هوست
زانکه بی شمشیر کشتن کار اوست
برای ایرانیان مقیم خارج خصوصا آنهایی که بنابر دلایلی ، خواسته یا ناخواسته ، مقیم غرب شده بودند نیز مهم بود که با اسلام آبا و اجدادی خویش از این طریق آشناتر شوند و لااقل بدانند که آیا این همه تبلیغ که به خصوص در دو دهه اخیر بر ضد اسلام در غرب می شود درست است و آیا خاطره خوش کودکی و جوانی آنها از اسلام بر باطل بوده و باید کودکی خود را فراموش کنند یا نه اسلام دیگری هم هست که یادش دوای درد غربت غریبه و غم دوری از وطن است . آنها دانسته یا نادانسته می خواستند بدانند آیا تعالیم مولوی می تواند الگوی افکار ، رفتار و گفتار آنها در دوره مدرن که سنت ماخوذ مورد تردید واقع شده باشد یا نه ؟

چنان که گفته شد در چند سال اخیر در غرب به تفکر عرفانی خصوصا مولانا بسیار اقبال شده است و کتاب های جدید و نوارهای صوتی و تصویری و آهنگ ها منتشر گردیده و فیلمی نیز از زندگی وی در حال ساخت است . تردیدی نیست که بخشی از این توجه تابع زمانه است و مثل دیگر مدها با انقضای تاریخ مصرفش فروکش خواهد کرد . اما در این نیز تردیدی نیست که اصولا تفکر عرفانی و آثار عارفان بزرگی هم چون مولانا افق روشنی است که بسیاری از متفکران بزرگی که دردمند بحران زمانه خویش هستند به آن چشم دوخته و چشم امید به آن دارند و از آن شفاخانه درمان می جویند .

از منظر این متفکران ، تفکر این عارفان ، دیگر صرفا تفکری ملی و مربوط به ایرانیان نیست بلکه متعلق به کل جهان است و اصولا مگر می توان در عصر جهانی شدن ، مقام و آثار یک فکر را محدود به مناطق جغرافیایی خاصی کرد . مگر می توان سخنی جدی گفت و منتظر عکس العمل بین المللی آن نشد ؟ معمولا تصور ما این است که این قبیل تاثیر و تاثرهای جهانی در عالم اقتصاد و سیاست رخ می دهد که مثلا به دلیل حادثه کوچکی در این طرف جهان به یکباره نرخ ارز در تمام جهان کاهش یا افزایش می یابد یا با قدرت یافتن حزبی در آمریکا ، در امور سیاسی کشورهای شرقی تحولی ایجاد می شود . در عالم تفکر این مساله شدیدتر وقوع می یابد ولی محسوس و فوری نیست .

اما چرا در ایران پس از انقلاب که انتظار می رفت رجوع به متفکران اصیل اسلامی بیشتر مورد توجه قرار گیرد و مثلا دانشکده ادبیات و گروه های ادبیات فارسی که منابع اولیه شان آثار عرفانی به زبان فارسی است یا دانشکده های الهیات لااقل در گروه های ادیان و عرفان - که ظاهرا و بنا به اسم گروه علمی خود ، خود را متولیان طرح آثار این بزرگان می دانند - مجالس تذکر و بزرگداشت از این قبیل برگزار کنند ، ولی چنین نکردند ؟

چرا کنگره بزرگداشت شاه نعمت الله یک سال در بخش شرق شناسی و ادبیات فارسی دانشگاه لایدن هلند و سال دیگر در دانشگاه سویل اسپانیا برگزار شد ؟ و چرا دانشجویان دانشکده های علوم و فنی دانشگاه تهران به جای دانشجویان دانشکده های ادبیات و الهیات متکفل برگزاری کنگره مولانا که سال ها به تعویق افتاده بود ،  شدند ؟

تردیدی نیست که سیاستگذاری کلان فرهنگی در ایران دچار سردرگمی و مشکل است به خصوص وقتی که سیاست آنچه غلبه پیدا می کند که فرهنگ و مسائل فرهنگی را مطرود و مغلوب یا به مقتضای اغراض خود تحریف می کند . واقع این است که باید مسوولین فرهنگی از طرفی از استقبال جهانی نسبت به تصوف و عرفان و خصوصا عارفان ایرانی عقب نمانده و بالاخره خودی نشان بدهند و از طرفی دیگر باید سخنگوی منتقدین داخلی نیز باشند که اعتراض می کنند و ایراد می گیرند که تصوف و عرفان خارج از اسلام است یا این که بزرگان تصوف سنی و نهایتا این که دشمن اهل بیت هستند ، چنانکه اخیرا گفته شد ، و باید از این قول باید پناه به خدا برد .
در جایی مولانا می گوید :
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس از سوء القضا حسن القضا
یا تو وا گو آنچه عقلت یافت است
یا بگویم آنچه برمن تافت است
از تو بر من تافت چون داری نهان
می فشانی نور چون مه بی زبان
و در جایی دیگر بگوید :
تو ترازوی احد بوده ای
بل زبانه هر تراز بوده ای
تو تبار و اصل و خویشم بوده ای
تو فروغ شمع کیشم بوده ای

چگونه می توان او را دشمن اهل بیت دانست ؟ در حالی که خود او در دفتر مثنوی ، دشمن اهل بیت را زنازاده خواند ! این که گفته می شود تصوف خارج از اسلام است ، قول بعضی از مستشرقان یا مخالفان اسلام است که چون می خواهند بگویند اسلام عاری از معنویت و دوستی است ، سعی می کنند نشان دهند که تصوف اسلامی اصیل نیست ماخوذ از عرفان مسیحی یا فلسفه یونانی یا مذاهب هندی است . در حقیقت قول و رای بعضی از علمای مسلمان شیعه موید قول این قبیل مستشرقان و اسلام ستیزان شده است .

در این جا مجال این بحث که آیا اصولا مشایخ بزرگ تصوف سنی هستند یا شیعه ، نیست . چرا که اگر از منظر فقهی یا کلامی یا سیاسی به مذهب شیعه بنگریم - و تشیع را صرفا مذهبی فقهی در جنب مذاهب اربعه اهل سنت یا مذهبی کلامی بین معتزله و اشاعره یا نهضتی سیاسی بر ضد خلفا بدانیم - پاسخ به این سوال متفاوت از آن است که از منظر عرفانی به آن بنگریم . اگر توجه کنیم که حقیقت تشیع امر ولایت به معنای عرفانی اش است ، متوجه می شویم که تصوف عین تشیع است و نه مذهبی در ردیف مذاهب اربعه فقهی ( حنفی ، مالکی ، حنبلی و شافعی ) یا در بین مذاهب کلامی معتزله و اشاعره یا جریان سیاسی مثل شعوبیه .

به فرض هم که مثلا مولوی سنی باشد آیا باید وی را به اتهام سنی بودن از قلمرو متفکران مسلمان ایرانی بیرون گذارد ؟ آن هم در زمانی که کشورهای مختلف می کوشند متفکران بزرگ را به خود منتسب کنند و از این طریق برای خود هویت و حیثیتی احراز کنند . چنانکه ترک ها اصرار دارند بگویند مولانا اهل ترکیه بود و مراسم مختلفی در بزرگداشت وی برگزار می کنند که این انتساب را محرز سازند . ولی ما چگونه می خواهیم اثبات کنیم مولوی از عارفان اهل فرهنگ ایرانی اسلامی بود ؟ مثنوی مولوی چندین قرن است که در حوزه های علمیه هندوستان و پاکستان جزو کتب درسی است و شرح های بسیاری بر آن نوشته اند ، ولی جایگاه مثنوی نزد ما چیست و ما چقدر به آن پرداخته ایم ؟

ما چگونه به اقتضای وضعیت بحرانی جهانی و روابط حاد بین المللی - به خصوص میان اسلام و غرب - مساله گفتگوی تمدن ها را مطرح می کنیم ولی هنوز در داخل کشور خودمان بر سر شیعه و سنی بودن اصیل ترین متفکران اسلامی خود نزاع داریم ؟ چگونه است که سخن از تقریب مذاهب اسلامی به زبان می آوریم ولی عملا عمیق ترین و لطیف ترین بخش اسلام را که تصوف و عرفان باشد ، از خود بیگانه می دانیم و آن را می رانیم ؟ چگونه است که ما این قدر از کلمه تصوف هراس داریم و از ترس آنکه مبادا متهم به تصوف شویم ، کلمه عرفان را یا به جای آن به کار می بریم و یا عطف به آن می کنیم و می گوییم « تصوف و عرفان » و از این رو وقتی هم که می خواهیم ارج و قربی برای مولانا قائل شویم بنا بر مصلحت می گوییم : مولانا عارف بود نه صوفی . مگر می شود مولانا را از سنت تصوف دور کرد ؟ در حالیکه به شهادت تاریخ اسلام ، عرفان همواره در متن تصوف رشد کرده و جدا از آن نبوده است . از این جدایی فقط در ایران سخن گفته می شود و آن هم به جهات سیاسی از اواسط دوره صفویه آغاز شده است . چگونه است که ما هنوز اندر خم کوچه شیعه و سنی بودن بزرگان تصوف هستیم و هنوز در رد و انکار مثنوی مولانا  کتاب ها چاپ می شود ؟ تردیدی نیست که نقد هر تفکری به معنای دقیق نقد یعنی سنجش سره از ناسره حائز اهمیت است ولی کتاب هایی مثل : نقدی بر مثنوی که در سال های اخیر منتشر شده در حقیقت رد و انکار مثنوی و دیگر آثار عرفانی و تکفیر عارفان است و نه نقد و سنجش علمی آنها . در این وضعیت ما چگونه می خواهیم این بزرگواران را به عنوان سرچشمه های اصیل تفکری که باید در بحران جهانی تفکر در دنیا راهگشا باشند ، مطرح کنیم ؟

مطرح کردن بزرگان و اندیشمندان اسلامی ، یعنی همه کسانی که سهمی در سیر علوم و معارف اسلامی داشته اند ، از فقیه و متکلم و ادیب تا حکیم و عارف ، در داخل کشور مغتنم و ارزشمند است ولی وقتی سخن از مقام اسلام در عالم تفکر درجهان در وضعیت فعلی آن پیش می آید فقط حکیمان و عارفان و ارباب هنر هستند که اهل تفکر و نظر می باشند . فقط آنها هستند که بیرون از بعد ظاهری و فقهی اسلام مطالبی در خور توجه جهانیان دارند . فقط آنها هستند که اهل نظر هستند و گرنه در دیگر علوم اسلامی که نظر و تفکر به معنای دقیق لفظ نیست . فرض کنیم که سنایی و عطار و مولوی و شاه نعمت الله ولی و حافظ و ابن عربی و ملاصدرا را به جرم اهل طریق تصوف و حکمت بودن از عالم اسلام و تشیع خارج کنیم ، آنگاه به عنوان نماینده فکری و اهل نظر از جانب عالم اسلام چه کسی معرفی خواهد شد ؟ این در حالی است که دقیقا بسیاری از همین گروه متفکران در درون ایران مهجور و چه بسا مطرود هستند . اگر هم در محافل علمی دانشگاهی به آثارشان توجهی می شود غالبا حکایت یک نفر باستان شناس است که با یک بنای تاریخی که مربوط به گذشته است و اهمیتش صرفا از حیث قدمت تاریخی و مصالح و مواد و نقشه هندسی آن است ، مواجهه می شود .

در نگاه باستان شناسانه ، این افکار عرفانی زیبا و لطیف است ولی به کار ما نمی آید و متعلق به گذشتگان ما است و ربطی به خود ما ندارد . از این رو تفکر عرفانی منحصر به ادبیات عرفانی می شود که ادیبان باید آن را نبش قبر کنند و با نظری کالبد شناسانه به نکات و ظرایف ادبی آن بپردازند . چنانکه تفکر فلسفی نیز منحصر به بحث های منطقی و چون و چراهای کلامی می گردد و به هر حال فرض این است که ربطی به تفکر در وضعیت فعلی ما ندارد و مربوط به دوره ای گذشته در تاریخ ایران و اسلام است . بی تردید تحقیقات رایج ادبی یا فلسفی دانشگاهی در حوزه اسلامی ارزشمند است و به واقع که اهل ادب لااقل به لحاظ تعلقات ادبی آثاری از قبیل مثنوی را پاس داشتند . هیچ کسی نمی تواند منکر این امر شود ولی با کمی تامل می توان عدم حضور و عدم منشایت اثر این گونه تحقیقات علمی را در وضعیت تفکر در ایران معاصر به چشم دید .
در این خصوص نگاهی علمی به عنوان فرعی کنگره مولانا که دانشجویان فنی و علوم دانشگاه تهران چند سال قبل برگزار کردند و با استقبال بی نظیری از جانب دانشجویان روبرو شد ، یعنی « آموزه های مولانا برای انسان معاصر » حائز اهمیت است . مهم نیست که آیا مقولات خوانده شده در این همایش پاسخگو بود یا نه ولی خود این عنوان نشان می دهد که دانشجویان ما به مولانا از منظر دیگری غیر از ادبیات اعتنا کرده اند . آنها از او به عنوان یک متفکر اصیل اسلامی که آموزه هایی برای انسان معاصر دارد توقع داشتند که سخن بگوید ، نه ادیبی که به فصاحت و بلاغت و شعر و شاعری شهرت دارد . شاید به همین دلیل این کنگره از جانب اهل ادب در دانشگاه چندان مقبول واقع نشد . در میان دانشجویان رشته های علوم و فنی نیز طبیعتا کسانی بودند که از سر کنجکاوی یا تفنن شرکت کرده بودند ولی کسانی نیز بودند که واقعا می خواستند بدانند که آیا تعالیم مولانا نیز مربوط به گذشته است یا اینکه می تواند در بحبوحه منازعات فکری انسان مدرن برای او نیز راهنما باشد .

مساله تصوف و عرفان در ایران ، مساله یک جریان فکری یا فرقه ای مثل معتزله ، اشاعره ، سربداران نیست که بگوییم مساله فرعی و مربوط به گذشته تاریخی ایران باشد . تصوف و عرفان بعد معنوی اسلام است و اگر مورد غفلت قرار گیرد کل اسلام و حیات دینی مسلمانان را در شوون مختلف اعم از نظری و اخلاقی و اجتماعی به خصوص در شرایط بحرانی جهان مورد خطر قرار می دهد . کسانی که می گویند تصوف و همه فرق صوفیه باطل هستند باید به این حقیقت توجه کنند که وضعیت عالم جدید ، مثل وضعیت چند قرن گذشته نیست که تصور شود عالم اسلام منحصر به ایران است و چند میلیون شیعه ای که در آن زندگی می کنند که مثلا صاحب کتاب خیراتیه و اقران وی با بهره جستن از قدرت شاه قاجار و اظهار ارادت کامل به وی بتواند ناسزا ترین سخنان را به عارفان بزرگ اسلام مثل مولانا بگوید و دیگری ، صاحب تحفه الاخیار ، به اتهام سنی بودن مولانا بسنده نکرده ، او را ناصبی یعنی دشمن علی نیز بخواند ! مساله اکنون ، مساله جهان اسلام و حدود یک میلیارد و چند میلیون مسلمان است که در همه جهان متفرق هستند و اکثریت مسلمانان آنان مثل مسلمانان هند و پاکستان ، مالزی و اندونزی و کشورهای آفریقایی و کشورهای اروپای شرقی از طریق همین تصوف که گفته اند باطل است مسلمان شده اند و برای آنها تصوف در مغز سنت اسلامی است .

حال بیایید و به مسلمانان ترکیه بگویید که مولانا و مولویه بر باطل هستند ، به مسلمانان بوسنی و بلغارستان و اروپای شرقی هم بگویید حاج بکتاش ولی و بکتاشیه باطل هستند . به همین ترتیب به مسلمانان آفریقایی بگویید قادریه و شاذلیه و ... بر باطل هستند و به مسلمانان شیعه حیدر آباد دکن بگویید نعمت اللهیه بر باطل و خارج از اسلام هستند ، تصور می کنید جز این خواهد بود که یا در کل اسلام و مسلمانی خود شک خواهند کرد زیرا اسلام آوردن آنها از همین طریق سلسله های صوفیه بوده است . یا اینکه به ما خواهند گفت درک شما از اسلام ، قشری و منحرف است و شما رافضی هستید چنانکه از قدیم الایام تاکنون به همین عنوان شیعه را متهم کرده و خارج از اسلام دانسته اند و اینک این اتهام شدیدتر و علنی تر شده است .

همچنین کسانی که قائل به بطلان تصوف و عرفان اسلامی هستند ، نباید فراموش کنند که تشیع خود ایرانیان نیز مرهون تصوف سلسله صفویه است و گرنه ما نیز اکنون باید مانند اجداد خود قبل از صفویه سنی بودیم . در این باره باید ترکیه را مثال بزنم . پس از تحولاتی که آتاتورک چند دهه پیش در ترکیه ایجاد کرد و تصوف و طرائق صوفیه مثل مولویه را ممنوع اعلام کرد ، حیات معنوی و فرهنگی ترکان که یک سر آن در اصناف و حرفه ها و سر دیگر در آموزش و پرورش بود ، آنچنان درهم ریخت که اکنون پس از چند دهه دوباره با چنگ و دندان درصدد احیای آن برآمده اند . تاسیس گروه های علمی متعدد تصوف در دانشگاه های ترکیه و توجه دوباره به تکیه ها و زاویه های اهل طریقت ، چاپ سالیانه های کتاب با شمارگان بسیار بالا درباره تصوف و شوون مختلف آن در حیات فرهنگی ترکیه از شواهد همین توجه به رسوخ و نفوذ تصوف در دل جان مسلمانان ترکیه است .

در اینجا تذکری باید دهم و آن اینکه سخن بر سر تایید همه طرق صوفیه و همه آداب و افعالی که احیانا از بعضی از آنان نقل می شود نیست و خود بزرگان تصوف مثل مولانا آنجا که می گوید :
ای بسا ابلیس آدم رو که هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
بر این نکته به خوبی واقف بودند ، اصولا بیشترین نقد و تصوف را خود صوفیان از خود کرده اند و الفاظی از قبیل متصوف ، متشبهین به تصوف در ادبیات صوفیه دلالت بر همین توجه به منحرفین متشبه به تصوف را دارد . سخن در این است که مولوی در سنتی معنوی به نام تصوف سلوک می کرد و آن را می ستود چنانکه در مثنوی در ذیل روایت من اراد ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف ، اهل تصوف را اولیای دین می خواند .

امیدوارم این قبیل جلسات موجب شود اهتمامی جدی در تذکر و تعظیم به میراث معنوی اسلام و بزرگان آن مثل مولوی معنوی پیدا شود و کسانی که این میراث را احیانا باطل می دانند و به اتهامات کلیشه ای که از اواسط دوره صفویه متداول شده ، و آن این که هر متفکری را که با سبک و مذاق فکری خود منطبق نمی دانند ، اگر بتوانند دشمن اسلام و گرنه حداقل دشمن اهل بیت می خوانند ، متنبه سازد وگرنه بیم آن می رود که مصداق قوم صالح پیامبر بشویم که مولانا در دفتر اول مثنوی شرح می دهد که چگونه شتر صالح را کشتند و آن قوم جاهل خاطر بچه شتر را نیز بجا نیاوردند و به قهر و غضب الهی مبتلا گشتند . بچه شتر به تفسیر مولانا همان میراث معنوی است که در عارفانی مثل خود او متجلی گشته است .

مدد کاری رضا

0
0
مددکاری رضا موسسه‌ای خیریه می‌باشد که درتاریخ یکشنبه ۱۲ فروردین سال ۱۳۷۵ سالروز میلاد مبارک حضرت رضا (ع) و به امر حضرت آقای محبوب علیشاه رحمت الله علیه تاسیس گردید.

این مددکاری بدواً با همکاری تعداد بسیار معدودی از اخوان خیّر با ارائه خدماتی در زمینه تهیه و توزیع آذوقه به خانواده‌های واجد شرایط فعالیت خود را آغاز نمود و اکنون با گذشت نزدیک به هفده سال و با دلسوزی و فداکاری اخوان و مددکاران با توجه به مشکلات گوناگون و محدودیت‌های فراوان توانسته است به نیازها و تقاضاهای بسیار متنوع نیازمندان و مددجویان جامه عمل بپوشاند. با توسعه و گسترش فعالیت‌های مددکاری رضا، خدمات آن نه فقط به افراد آسیب دیده، بلکه به افراد آسیب پذیر جامعه مانند کودکان، نوجوانان، جوانان، زنان بی‌سرپرست و سالخوردگان در زمینه های بهداشت، آموزش، کاریابی، سرپرستی و مشاوره و امور فرهنگی نیز ارائه می‌گردد.

این مددکاری متشکل از هیئت مدیره و ناظرین و مدیریت و معاونت‌ها و مسئولین بخشها و گروه‌ها و مددکاران بوده و با امکاناتی که توسط افراد خیّر در اختیار مددکاری قرار می‌گیرد اداره می‌گردد.

خدمات متنوع مددكاری در زمینه‌هایی که امکانات آن از قبل پیش‌بینی و مهیا گردیده و در حیطه بخش و گروه‌های معین و در چارچوب مسئولیت‌ها و وظایف تعیین شده قابل ارائه می‌باشد.

مددجویان شامل افراد آسیب‌پذیری از کودکان، جوانان، زنان بی‌سرپرست، افراد سالمند و افراد نابسامان و همچنین افراد آسیب‌ دیده‌ای مانند بیماران و معلولین هستند که تحت پوشش هیچیک از سازمان‌های دولتی و خصوصی نمی باشند. بدلیل محدود بودن امکانات، مددکاری رضا خدمات خود را با بررسی وضعیت و شرایط متقاضیان در چارچوب امکانات با توجه به الویت تعیین شده ارائه مینماید. این خدمات توسط افراد داوطلب ارائه می‌شود. مددکاری خدمات اعطائی خود را در هر زمان که نیاز متقاضی و مددجو مرتفع شده باشد تعدیل یا متوقف می نماید.

 

بخش‌ها و گروه‌های فعال:

    بخش عیادت آقایان

    بخش عیادت خانمها

    بخش خانه سالمندان (خانمها)

    بخش خانه سالمندان (آقایان)

    بخش درمان و خدمات بیمارستانی

    بخش مشاوره روانشناسی

    بخش تدارکات پزشکی

    بخش خدمات دارویی

    بخش تجهیزات پزشکی

    بخش مشاوره اعتیاد

    بخش متوفیات

    بخش امور مالی

    بخش حسابداری

    بخش وام

    بخش جهیزیه

    بخش اثاثیه

    بخش تغذیه

    بخش تهیه آذوقه

    بخش توزیع آذوقه

    بخش حقوقی

    بخش آموزش

    بخش تکثیر نوار و سی دی

    بخش مهد کودک

    بخش هنری و ورزشی

    بخش کاریابی

    بخش کاردرمانی

    بخش کار آفرینی (تولید کار)

    بخش فیزیوتراپی

    بخش تحقیقات پزشکی سالمندان

    بخش انتظامات خودرو



همکاری مددکاران

افزایش روزافزون نیازمندان دریافت خدمات و گسترش فعالیت‌های مددکاری، افراد علاقمند واجد شرایط به خدمت دهی را می طلبد. مددکار نماینده و مسئول از طرف مددکاری در مقابل مددجو میباشد و مسلماً عملكرد وی تاثیر فراوانی بر کیفیت مددرسانی خواهد داشت. اهم شرایط لازم برای همکاری با مددکاری رضا از قرار ذیل می باشد:

۱- آشنایی با مسئولیتها و فعالیت‌های ویژه مددکاری

۲- انگیزه لازم و روحیه خدمت رسانی

۳- توانایی انجام کار فردی و گروهی

۴- آموزش‌پذیری و قابلیت تبادل دانش و تجربیات با مددکاران دیگر

۵- داشتن فراغت لازم و قابل برنامه‌ریزی جهت انجام وظایف محوله از طرف مددکاری

۶- قبول مسئولیت و فعالیت در چارچوبهای تعیین شده از طرف مددکاری


 آدرس: تهران، ضلع جنوبی پارک شهر، خیابان بهشت، كوچه پزشک قانونی، حسینیه اميرسليمانی

تلفن: ۵۵۸۰۲۱۲۱ -۰۲۱ (مراجعات پنج شنبه و يكشنبه عصرها)



تهران، بزرگراه رسالت، خیابان شهید همايی، کوچه بيات، پلاکهای ۵ و ۶

دفتر مركزی                تلفن: ۵ , ۲۲۳۲۴۱۴۴-٠٢١  فاکس: ۲۲۵۳۷۵۶۴- ۰۲۱

بخش درمان                 تلفن:  ۲۲۳۳۰۴۶۳- ۰۲۱

بخش سالمندان زن          تلفن:  ۲۲۵۳۷۷۴۹- ۰۲۱  و   ٢٢٥٣٨٨٧٥- ۰۲۱

بخش سالمندان مرد         تلفن:  ٢٢٣٢٧٤١٦- ۰۲۱

بخش آموزش دختران       تلفن:  ۵ , ۲۲۳۲۴۱۴۴-٠٢١

بخش آموزش پسران        تلفن:  ۲۲۳۲۷۴۱۷-٠٢١

بخش كاريابی                تلفن:  ۲۲۵۳۷۵۶۴- ۰۲۱

بخش سمعي و بصری       تلفن:  ۵ , ۲۲۳۲۴۱۴۴-٠٢١

روابط عمومی               تلفن: ۲۲۵۳۷۵۶۴- ۰۲۱

دكّان فقر

0
0
مولانا، مثنوی معنوی را « دكّان فقر» خوانده است. او می گويد: هر دكانی، سودايی دارد، و بهره ای می اندوزد، بهره دكان ِ مثنوی، «فقر» است! هر كسی، سودای چيزی دارد، دخل دكان مثنوی بی چيزی و فقر  است:
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکّان فقرست ای پسر(مثنوی، دفتر ششم)
و سپس اشاره می كند:
مثنـوی مـا دکــان ِ وحـدت ست
غیر واحد هرچه بینی آن بُت ست

از قضا، در اين دكان، كالا به قيمت دار و ندار است! بايد هر چه داريم، بنهيم و « فقر» و بی چيزی، بخريم! هستی بدهيم، نيستی بخريم. دكان فقر چنين دكانی است!
او می گويد:
نيستی چون هست بالايين طبق
بر هـمـه بردنـد درويشـان سَبَق
   
بهتر است، نخست، به تعريف پيشينيان ِ او از فقر و تصوّف اشاره كنيم؛ نويسنده كشف المحجوب، در حقيقت صوفی، نكته ای كليدی به دست می دهد: « صفا ضدّ كَدَر بُوَد و كَدَر از صفات بشر بُوَد، و به حقيقت صوفی بُوَد آن كه او را از كَدَر گذر بُوَد . » (هجويری ، ۱۳۸۴ : ۴۵ ) وی معتقد است : صوفی كسی است كه از خود فانی و به حق باقی است؛ شهاب الدين سمعانی نيز در كتاب ِ شگفت خود " روح الارواح فی شرح اسماء الملك الفتاح" می گويد: « راهرو كه به راه در آيد پوست و صفت می افكند » وی در ادامه، سخن بايزيد را مي آورد كه « از بويزيدی برون آمدم چنان كه مار از پوست برون آيد.» (سمعانی، ۱۳۸۶ : ۶۰۳ ) عارفان بسياری در اين باره سخنانی با همين مضمون ثبت كرده اند كه در يك جمله می توان چنين سرچين كرد: « فقر، "تخريب ِ‌بُود" است ».

شبستری اين نكته را چنين سروده:
نشانی داده اندت از خرابات.......كه التوحيد اسقاط الاضافات (شبستری، ۱۳۸۶ : ۱۱۹ )

اين اضافات، من و ما ست؛ وجود عاريتی و ناپايداری كه بر مضاف اليه ِ " من " پای می فشارَد، و به گفته آن صاحبدل: " جهودی وار دوست می دارد كه بر قلمرو خويش بيفزايد". مولانا جلال الدين، در فقر نامه خويش، می گويد:

هر كه بر در، او، من و ما می زند            ردّ ِ باب است او و بر لا می تَنَد( مثنوی، دفتر نخست، )
مولانا بر پايه جمله ای در آيه پايانی سوره قصص(كُل شیء هالك الا وجهه)، به اين باور رسيده كه هر كس فانی درگاه او نشود شايسته هلاكت است؛
چون نِه ای در وجه ِ او هستی مجو

او معتقد است هر چه در وجه ِ الهی فانی شود، جزايش " كل شیء هالك" نيست:
زان كه در الا ست او، از لا گذشت ....... هر كه در الاست او فانی نگشت

به بياني ساده تر، آن كه نابود است باد هلاك بر او نمی وزد!
بر ده ويران نبوَد عُشر زمين، كوچ و قَلان. ( مولانا، ۱۳۸۶ : ۵۸)

در نگرش مولانا، فقر ، جست و جوی اين ويرانی و نابودی و تن سپردن به آن است؛ و فقير آن است كه كوبه در نابودی ِخويش را به صدا در آورده است؛ آدمی تا بر « منی» خويش استوار است، ردّ ِ باب می شود و لن ترانی می شنود، امّا آن گاه كه من ِ او در وجود بی همتای ديگری، نيست و نابود شد، حيات و هستی می يابد:

بانگ زد يارش كه بر در كيست آن
گفت بر در، هم  تويی  ای دلستان
گفت اكنون چون منی ای من درآ
نيست گنجايی دو من را در ســَرا

مثنوی ِ معنويی، از آغاز تا پايان، ياد آور چنين «هويّت»ی است؛ مثنوی، نكوهش و نفی "من" و ستايش "نيستی" برای بازيافت ِ اين هويت است. آن «نی» كه از «نيِستان» آمده است و باز «نيستان» می جويد، نيستی است كه آهنگ ِ « نيست» ها دارد، مگر نه اين است كه «نی» در زبان پارسی، قيد نفی است، اين نيستی جويی، آهنگ رهايی است؛ آزادی و آزادگی هر دو است. بن مايه  ۲۶۰۰۰ بيت مثنوی همين انديشه است، مولانا پيام خود را در مصراعِ : «بند بگسل باش آزاد ای پسر» چكانده است، اين مصراع، ذره باردار ِ انديشه های مولوی در مثنوی معنوی است كه كلّ ِ منظومه شمسي او را از خود می تاباند. از نظر مولوی برای گسست بندهايی كه بشر را به اسارت كشيده و حقيرش كرده است، بايد به "فقر" روی كرد؛ و اين فقر چيزی جز برهم زدنِ مناسبات فرد با محسوسات نيست؛
مَا التَّصَوُّف؟ قَالَ وجدانُ الفَرَح               فی الْفُـؤادِ عِـنْدَ اِتْـیانِ التَّـرَح(مثنوي، دفتر سوم :۳۲۶۱)

(تصوُّف چيست؟ يافت ِ گشاده دلی، در هنگامه اندوه. )
اين واكنش ناسازوار با وضعيت ِرخ داده، شايد نامعقول به نظر برسد، ولی فقر در همين واكنش نامتعارف است كه رخ می دهد، نكته  رهايی بخش كه مولوی بر آن پامی فشرد، همين است. برای آن كه به باور او نزديك شويم بهتر است، بيتی منسوب به عطّار را بازخوانيم:

فقر چيست؟ از گمرهی، ره كردن است             وز دو عالَـم،  دست كـوتـَه كردن است( عطار، ۱۳۶۸ : ۴۶۶)
از گمراهی، راه ساختن متناقض نمايی است كه در فقر تصوُّر پذير است و امكان می يابد.فقر ، به همين نسبت، پندار و رفتار باژگونه را در مناسبات فرارو می نهد! اين باژگونگی، در سنجش با هنجاری است كه پذيرفته دنيای فرد پيش از سلوك اوست. مولانا اين نكته را چنين بيان مي كند:

پيش چشمت داشتی شيشه ی كبود          زان سبب، عـالَـم كـبودت می نـمود(مثنوی، دفتر نخست: ۱۳۳۲)
با اين وصف، فقر، بينشی است كه باژگونگی هايی را كه تعاليم جامعه و تاريخ، پديد آورده اند، بازمی نمايد و با بِهْسازی نگرش فرد و نظرگاه او، به چشم و دلش گشايش و فراخی می بخشد. چنين بينشی چگونه بهره ما می شود؟ مولانا جلال الدين ، آشنايی با جهان فقر را پيوسته و بازبسته مستی و مدهوشی می داند:
محرم ِ اين هوش جز بی هوش نيست         مر زبان را مشـتری جـز گوش نيست( ديباچه مثنوی)

به باور او، بايد قيد اين عقل و هوش ِ شناخته را زد؛ مستی، دروازه ای مناسب ورود به چنين جهانی است. معرفتی كه دريافتش به مدهوشی باشد، متناقض می نمايد.چون گمانه های ما مبتنی بر هوشمندی های ماست، مدهوش را آسوده از دريافت می بينيم؛ اين سخن مولانا هم پارادكسی است كه در جهان محسوسات، بر هم زننده مناسبات است. حضور در پرتو ِ انديشه های مولانا، دنيای ذهن ِ فرهيخته و تربيّت شده آدمی را از هم می پاشاند. او می گويد برای دستيابی به رهايی و دانايی، بايد چشم به عَدَم بدوزيم و چون چشمِ گشوده جسد مقتولی كه پنداری به روح می نگرد! توجه مان را به لامكان معطوف كنيم.

اين جهان از بی جهت پيدا شده ست          كه ز بی جايی جهان را جا شده ست
بـاز گــَـرد از هست سـوی نـيستـيی           طالب ِ ربّـــی و ربـّـانـيـــــستـــی
جای دخل است اين عدم از وی مرم           جای خرج است اين وجود بيش و كم
كارگاه ِ صُنع ِ حق چون نيستی ست           جز مُعَطَّل در جهـان ِ هست كی ست (مثنوي، دفتر دوم)

در جهانی كه مولوی ترسيم می كند، معنويّت درجه دار نيست، چرخان و سنجش ناپذير است:
قُرب، نَـه بالـا و پـستــي  رفتن است      قرب حق از حبس هستي رستن است(مثنوي، دفتر سوم)

او می گويد نيست، با دير و زود و دور و نزديك و بالا و پايين سنجيده نمی شود! معيار های هستی موهوم، چون خودش موهوم است. مولوی، كارگاه و گنجينه حق را در نيستی می بيند:

كـارگــاه و گنـج ِ حق، در نـيستي ست
غرّه ي هستي، چه داني نيست چي ست؟

در اين چشم انداز ِ رُباينده دير ياب، برگ در بی برگی و افتخار و علو در فقر و خواری كسب می شود؛ چنين نگرشی بی ترديد با سنجش ها و معيار های پذيرفته بشری سازگار نيست. برای ورود به چنين جهانی ذوق و احساس متعارف زاهدانه و شيوه های آكادميك و عالمانه، هر دو گمراه كننده اند؛ دانش و پرهيز هر دو از هوشياری، می تراوند، پس نمی توانند با معرفتِ تراويده از مستی نسبتی بيابند؛ جهان مولانا را بايد ديد و تجربه كرد با دانش تنها شايد به ستودنش برسيم و از ديدار آن بی بهره مانيم.
   
مولوي از «باده تحقيق» سخن مي گويد:

عشق، جوشد باده تحقيق را
آميزش ِ مستی باده و هوش تحقيق، متناقض نمای ديگری است كه هنجارهای ذهنی را می تاراند. مولانا كاخ توهماتی را كه ذهن را مشغول ساخته ، چنين فرو می ريزد:
آنچ  تـو گَنـجش، توهُّـم می كنـی
زان تـَوهُّـم گـنـج را گُـم می كنی
چون عمارت، دان تو وَهم و رای ها
گـنـج نبْـوَد در عـمـارت جـای ها 
نه كه هست از نيستـی فرياد كـرد
بلك نيست آن هست را واداد كـرد
تـو مـگو كه من گريـزانـم ز نيست
بلـك او از تو گريـزان است، بيست! ( مثنوی، دفترنخست )

مولانا، مجموع ِ ادراكات بشری (فكر، وهم و حس ) را نِی ای می داند كه كودك بازيگوش آن را ميان دو گام می گذارد و می پندارد بر اسب سوار شده، يكه می تازد!
علـم هـای اهل ِ دل حمّـال  ِ شـان         علـم هـای اهل ِ تن احمـال  ِ شـان
علـم چون بر دل زنـَـد، یاری شـود         علـم  چون بر تَن زنـَـد، بـاری شـود
گفت ایزد: یَحـْـمِـلُ اَسـفـــــــاره         بار باشـد علـم، کان نَبْـوَد ز هــــــو
علم کان نبود ز هــــو بی واسطــه         آن نپـایـد، همچــو رنگ  ِ‌ ماشطــه(آرايشگر)
لیک چون این بـار را نیکــو کشــی        بـار بر گیرند و بَخشَنــدت خوشــی
هین مکش بهر ِ هـــوا آن بار ِ‌ عـلم        تا بـبـیـنـی  در درون  انـبـار ِ عـلم
تا که بر رهــوار علــم آيــی ســوار        بعـد از آن اُفتــَـد تو را از دوش بـار
از هــواهــا کــی رَهـی بی جام هو        ای ز هــو قـانــع شـــده  با نام هو (مثنوي، دفتر نخست)

پس اين دانشی كه ما را گران بار (وزين!)و سنگواره می كند، سنگ راه ماست، برای درآمدن به جهان آزاد ِمولانا بايد اين پيش بند را كند؛ زُهـد، هم دامنگير ديگری است كه بازدارنده رهایی است؛ زاهدان، پشتگرم ِ بالش ِ پرهيز و رياضت های خود، با جهانی كه مولوی ترسيم می كنند بيگانه اند. آن ها عمرشان را به بزرگداشت ناتوانی و افسردگی به پيری رسانده اند، دم سرد و تندخو، حصار در حصارند و نسبتی با رهايي ندارند، مولانا در دفتر پنجم مثنوی در داستان امير نيكخوی مسيحي و زاهد خودبين، زاهد را چنين توصيف می كند:
زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده             واندر آن زُهـدش گُشـادی ناشده
رنـج دیـده، گـنج  نادیـده ز یـار                کـارها کـرده، نـدیـده  مُزد ِ کـار

مولانا می گويد تلاش زاهد يا جوهره ای ندارد كه پاداشی داشته باشد، يا چشم به راه پاداشی است كه در راه است! شايد هم كوشش او جهودی وار و آزمندانه است، يا نه، در روز جزا پادشش را خواهد گرفت! در بهترين وجه، زاهدان به پاداش چشم دوخته اند. نيشتر ِطنز و طعنه مولانا به زاهدان خواندنی است؛ او می گويد  اين زاهدان به كنجی آن قدر گريسته اند كه چشم درد گرفته اند، و ترشروی، لب و لوچه آويخته اند، نه چشم پزشكی اندوهشان را به دل دارد و نه خود عقلی دارند كه به دنبال درمان باشند:

چشم پر درد و نشسته او به کنج        رو تُرُش کـرده، فرو افکنـده  لُنج
نـه یکـی کَحّال کـو را غم خـورَد         نیش عقلـی که به کُحلی  پی برد

اين تازه، هيئت ظاهری زاهد است، باطنش تماشايی تر است:
اجــتهادی می‌کند با حـَزر و ظن         کار در "بوک" ست تا نیکـو شدن
زان رهش دورست تا دیدار دوست      کو نجوید سَر، رئیسی شْ آرزوست

كوشش و اجتهادش بر گمانه زنی ها و حدس های محتاطانه اش استوار است، اجتهادی كه آرزومند ِنيكو شدن است! و بِدان سبب از حقيقت ِ يار دور است كه سرور حقيقي نيست خود می خواهد به رياست و بزرگی برسد، زاهد و عابد، پيشوايی خود را جست و جو می كنند و زهد و عبادت را دامی ساخته اند تا مردم را به پيروی خود بكشانند! آنان با خدا و بخت به حساب كشی و ستيزند؛

ساعتـی او با خُـدا انـدر  عتـاب        که نصیبم رنج آمد  زین حساب
ساعتی با بخت ِ خود اندر جدال        که همـه پَـرّان و ما ببریـده بال

مولانا زاهدان و قشر انديشان را زندانی ِرنگ و بو می بيند، اين مردود تَنگخوی، تا از ننگ شترخان زهد ِافسونگرش رها نشود، خوش خو و گشاده دل نمی گردد.

هر که محبوس است اندر بو و رنگ      
گرچه در زهدست باشد خُوش تنگ
تا بـُرون نایـَد ازین ننگـین مـُنـاخ (خوابگاه شتران، ستورگاه)
كی شود خويَش خوش و صدرش فراخ (مثنوی، دفتر پنجم)

و چه نيكو، حافظ، سنگْ بستِ زهد و علم را بر راه رهايی، كفر می داند:
تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافری است     راهرو گر صد هنر دارد توكّل بايدش (حافظ )

مولانا، به هركس كه سرمايه و اندوخته هايش را در كسب فضيلت به دوش می كشد هشدار می دهد كه از ديدار حقيقت محروم می ماند؛ هر چه اندوخته ايم بايد برباد دهيم.
مرا سودای آن دلبر ز داناییّ و قَرایّی(= شغل قرآن خوانی)
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جِد
شِعار زهد پوشیدم پی ِ خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد، بگفت: «ای خواجه ی مرشد
بدرّان بند هستی را چه دربند مصلّایی
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل، بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی...» (مولوی،۱۳۸۶: ۱۱۹۶)

در اين نمونه، باز سُخن ِ همواره به تأكيد مولانا، تكرار شده: « بدرّان بند ِ هستی را...» مولانا، نيستی را دريچه رهايی می بيند.او چنين استدلال می كند: ببين كه خردمند چه می كند، او شبانه روز جويای نيست است؛ آن كه بهره از عقل دارد، در گدايی، جوينده فيض و بخششی است كه نيست، در مغازه و دكان، هنگام ِ داد و ستد، سودی را می جويد كه نيست(برايش معدوم است) در كشتزارها درآمد و برداشتی را می جويد كه نيست، در باغ ها، نخل و درختی را جست و جو می كند كه نيست، در مدارس علمی را می جويد كه نيست، در معبدها و ديرها، حلم و پارسايی را می طلبد كه نيست، همه چيزی را می جويند كه برايش نيست؛ آنچه موجود است را پس انداخته اند، و جويا و دربند نيست ها شده اند.

زانک کان و مخزن صنع خدا       نیست غیـر ِ نیستی در انجلا(= ظاهر شدن)(مثنوی: دفتر ششم)

گنجينه آفرينش ِ پروردگار در نيستي، تعيّن می يابد و ظاهر می شود. مولانا، در ادامه، می گويد: هر پيشه ور و صنعتگری در نمايش ِ صنعت ِخود جايگاهِ «نيست» را جست و جو می كند، بنّا مكان ناساخته يا ويرانه ای را می جويد تا بنايی به پا كند و آبادانی پديد آورد، سقّا، كوزه و مَشكی را می جويد كه آب ندارد، نجّار، خانه ای را می جويد كه در ندارد؛ مايه شگفتی است كه همه از عدم و نيستی، آن چه می خواهند می جويند و خود گريزان از عدم اند! نيستی دريای مراد است، بايد دل به اين دريا زد.مولانا هيچی، ما را به ما مي نمايد، وسپس گوشزد می كند، از خواب و گمان هستی به در آييم و در نيستی هويت يابيم.

آینـه ی هستی چه باشد؟ - نیستی
نـیـستی بَر، گـر  تـو ابـلـه  نیستی
هسـتی اندر نیستـی بتوان نـمــود
مـال‌داران، بر «فقیـــر» آرند جـود
آینه ی صافی نان، خود گرسنه‌ست
سوخته، هم، آینـه ي آتش‌زنه ‌ست
نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینه ی خوبیِ  جمله پیشه ‌ها ست((مثنوي، دفتر نخست)

فقر نامه مينوی مولانا، همه يادآور اين است كه « ما هيچ، ما نگاه»، بن مايه اين كتاب، نشاندار ِ "پشت هيچستان" است، مثنوی سرتاسر دعوت به نيستی لايتناهی است و به همين سبب پايانی ندارد، او خود بر اين نكته وافق است و می گويد:
گر شود بيشه قلم، دريا مديد(مداد)     
مثنـوی را نيست پاياني اميد(مثنوی،دفتر ششم)

مهرماه ۱۳۹۱ خورشيدی – محمود خليلی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ارجاعات:
۱- حافظ شمس الدين(۱۳۶۲)، ديوان حافظ، تصحيح پرويز ناتل خانلری، تهران: انتشارات خوارزمی.
۲- سمعانی، شهاب الدين ابوالقاسم(۱۳۶۸). رَوح الارواح فی شرح اسماء الملك الفتاح. تصحيح و توضيحِ نجيب مايل هروی. تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی وابسته به وزارت فرهنگ و آموزش عالی.
۳- شبستری محمود (۱۳۸۶)، گلشن راز، تصحيح و توضيحات صمد موَحّد، تهران: انتشارات طهوری.
۴- مولانا جلال الدين(۱۳۸۶)، غزليات شمس، تهران: انتشارات هرمس.
۵- مولانا جلال الدين(۱۳۷۵)، مثنوی معنوی، تصحيح و پيشگفتار عبدالكريم سروش، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی. (ارجاع بيت های مثنوی همه به اين چاپ است.)
۶-هجويری، ابوالحسن علی بن عثمان(۱۳۸۴). كشف المحجوب. مقدمه، تصحيح و تعليقات محمود عابدی. تهران: سروش(انتشارات صدا و سيما). چاپ چهارم.

اسلام دین صلح است

خدای واحد ادیان متفاوت

0
0
ای کاش همه آدمها یک دین یکسان داشتند. همه برادر و یکسان بودند و تمام وقت و زندگی شان را به دشمنی با هم و به این بطالت نمی گذراندند که دین ما بهتر از دین دیگران است. پیامبر ما اشرف تر و اعظم تر و کتاب شان درست تر و سالم تر است حتی اگر باشد! ای کاش عزت دین به عزت خدای یکسان ترجیح داده نمی شد ای کاش قسم شیطان در یادشان بود که سوگند یاد کرده تا قیامت میان آدمها جنگ و دشمنی خواهد افکند. همه اش هم بر سر برتری جویی و "منیت" است.خدا را به قیمت ناچیز "من" می فروشیم.

فراموش می کنیم عزت خدا از عزت دین ما و مقدسین ما بالاتر است. در قرآن سه اصل برای کسانی که در پناه خدا و راه خدا و دین خدا هستند معرفی شده است ایمان به خدا، ایمان به آخرت، عمل صالح در قرآن آمده هر که این سه اصل را رعایت کند غمی بر او نیست و خدا او را در بهشت واردمی کند پس چطور ما از هر دینی که هستیم میگوییم هر که به مقدسین ما احترام نگذارد به جهنم می رود!و هر که حب مقدسین ما را نداشته باشد هرگز به شناخت خدا نمی رسد و به جهنم می رود ! آخر این چه حرفی است چرا خدا را به بهای ناچیز می فروشیم و عزت مقدسین باید از عزت خدا بالاتر باشد؟جدای از این، در قرآن از یک نوع اسلام خاص هم صحبت شده است اسلام ابراهیم! اسلام ساحرینی که به موسی ایمان آوردند! و اسلام اصحاب کهف و اسلام نجاری مسیحی که در انطاکیه شهید شد! و اسلام همه مومنان پیش از ظهور اسلام! و اسلام آخر الزمانیان کدام اسلام است که خدا درباره اش صحبت کرده است؟

اسلام از نظر خدا با اسلامی که قابل تمایز با ادیان دیگر باشد فرق دارد.در همه ادیان بخش خالصی وجود دارد به نام اسلام!در اسلام خدا عزت مقدسان از عزت خدا بالاتر نیست.مسلمان از دید خدا یعنی اینکه تسلیم به تدبیر خدا و تسلیم به اقتدار خدا و سپردن همه امور به دست او و راضی بودن به خواست او. اسلام خدا یعنی هر کی به خدا و آخرت ایمان دارد و خدا را تنها قدرت برتر می داند و از کیفر خدا در روز بازگشت می ترسد و کار صالح انجام می دهدالبته اصل ایمان به آخرت خیلی مهم است! مسیحی یا یهودی مومن به آخرت پیدا نمی شود که محمد(ص) را قبول نداشته باشد چون مومن واقعی به آخرت درد محمد(ص) ،عیسی(ع)، موسی(ع) ندارد! درد آخرت دارد و می بیند همه انبیاء به اندیشه درباره آن سفارش کرده اند کسی که به اسلام خدایی باور دارد یتیم نواز است. انفاق می کند. به یاد خداست، همیشه توبه کننده است. خدا ترس است. با ضعیفان و تهیدستان مهربان است.

می گوید ارزش ندارد که به خاطر اثبات مقدساتمان همدیگر را بکشیم اگر درد خدا داشتیم همه با هم برادر بودیم! دشمن نبودیم! به هم فحش نمی دادیم! توهین نمی کردیم! نی گوید خدای همه ما که یکی است! مگر آنکه بگوید پیامبر من خداست باید مسلمان بود و به اسلام خداوند در آمد! تسلیم حق بود!خداوند! پروردگار ما و مدیر زندگی ما باشد اسلامی که همه انبیاء در آن دین بودند. اسلام به معنای تسلیم است.باید جنگ دین ها تمام شود اگر می خواهیم زیانکار نباشیم لازم نیست پیامبرانمان را به رخ هم بکشیم باید ببینیم که پیامبر ها چه می خواستند بگویند!

از یار فراموش شده ای می گفتند! خورشیدی که پشت ابرهایی از تعصبات دینی ما پنهان شده است. از ابرهایی که در طول تاریخ تنها خون باریده است!خونی که از جنگ میان ادیان پدید آمده از خون میان کفر و ایمان خیلی خیلی بیشتر بوده است تا کی باید دین از خدا عزیزتر باشد و دین هدف باشد و هدف دین فراموش باشد.

دین آخر زمان دین اسلام خدایی است! دین همه پیامبران است!  و تنها خداست که مقدس یگانه است.همه ادیان جهان می گویند در آخر زمان همه به دین ما در می آیند! با جنگ بزرگی که در سر می پروارنند می خواهند همه مردم دنیا را در دین خود  درآورندفراموش می کنند که دین لشکر "من" ها دین خدا نیست دین نزد خدا اسلام است اما کدام اسلام! اسلام مادر!
اسلام حضرت آدم و ابراهیم !

اسلام به معنی روح و هدف کلی همه ادیان! یعنی تسلیم! تسلیم نمی شوند مگر اینکه "من" خویش را فراموش کنند و در طمع غصب مقام پرودگار نباشند.وسوسه نمرودی و فرعونی نداشته باشیم! ما خدا نیستم بگذاریم خدا که شایستگی خداوندی دارد خدا باشد!و ما تنها تسلیم باشیم و برادر باشیم. یاور یکدیگر و با هم مهربان باشیم.منی نباشد فقط تویی باشد و اویی باشدبه سمت خدا برگردیم. راضی باشیم. شاکر باشیم. امیدوار باشیم. به جای اینکه به پیامبرهای همدیگر و به کتابهای آنان و به مذهب هم بیندیشم و دشنام دهیم به خدای درون کتابهای آنها و به خدای درون سینه، دل و ذهن آنها بیندیشم......باشد که آن باشیم

فهم کردن حاذقان نصاری مکر وزیر را

0
0
قسمت هجدهم از آسان نویسی مثنوی ......
 
مانند وزیر حیله گری نکن و مردم را از نماز باز ندار.

آن وزیر کافر مبلّغ دین شده است و از شدت حیله گری در شیرینی‌ لوز سیر کرده است.

صاحب نظرن از مصاحبت با او لذتی همراه با تلخی‌ احساس میکردند.

مواردی پریشان گوئی داشت مثل این که در گلاب زهر ریخته باشند.

مراقب باش که از آن سخن نیکو مغرور نشوی چون صد بدی در زیر آن نهفته است.

چون او زشت کار است سخنش نیز زشت است هر چیزی که مرده بگوید جانی ندارد.

سخن انسان جزئی از وجود انسان است که یک قطعه نان حتما نان است.

به همین خاطر حضرت علی‌ (ع) فرمودند: گفته جاهلان مانند سبزهٔ زاری در کثاف است.

هر کسی‌ در چنین سبزهٔ‌ای بنشیند بدون شک بر روی نجاست نشسته است.

باید خود را از کثافت پاک کند تا نماز واجبش باطل نشود.

ظاهرش چنین وانمود می‌‌کرد که تندرو است ولی‌ در اثر باطنی باعث ضعف روح می‌‌شد.

اگر چه نقره نو و سفید است ولی‌ دست و لباس از آن سیاه می‌‌شود.

اگر چه  آتش سرخ است تو از کار  آتش متوجه سیاهی باش.

اگر چه ظاهراً برق نور است اما در اثر دزد  بینائی است (بینائی را گول میزند).

هر کسی‌ جز افراد آگاه و خبره که صحبتی‌ کند سخنش وبال گردنش می‌‌شود.

به مدت شش سال که از شاه دور بود به پیروان حضرت عیسی (ع) پناه داد.

مردم دین و دل‌ خود را به او می‌‌سپردند و مرده وار تسلیم امر و نهی او بودند.

پیغام شاه پنهانی بسوی وزیر با تزویر

بین شاه و وزیر پیامهایی رد و بدل شد و پادشاه به او پنهانی آرامش می‌‌داد.

سرانجام برای رسیدن به هدف خود آماده بود که مسیحیان را به با د فنا دهد.

شاه برای او نوشت که‌ای خوش بخت زمان آن رسیده که مرا راحت کنی‌.

از بس انتظار کشیدم خسته شدم اگر زمان آن رسیده مرا راحت کن.

پاسخ داد که مشغول حیله‌ای هستم که در دین حضرت عیسی (ع) تفرقه  بیندازم.

پیروان حضرت عیسی (ع) را بجان یکدیگر بیندازم و همچنین سران آنها را که دوازده امیر بودند.

هر گروهی طرفدر یکی‌ از امرا  بود و به خاطر طمعی که داشت بنده امیر خود شده بود.

دوازده امیر به همراه پیروانشان بنده وزیر حیله گر شده بودند.

هر کسی‌ به سخنش اطمینان میکرد و از رفتارش پیروی می‌‌کرد.

هر یک از امرا در نزد او در هر وقتی‌ که میگفت حتی بمیر می‌‌مردند.

چون آن وزیر کافر همه را تضعیف کرد از مکر و حیله آشوبی براه انداخت.

جشن مهرگان

0
0
جشن مهرگان متعلق به فرشته بزرگ مهر است و برابر با مهرروز (شانزدهم مهر) است و مطابق گاه نمای کنونی دهم مهر می باشد این جشن فرخنده و زیبا در گذشته میان ایرانیان مقامی بسیار ارجمند در حد نوروز داشت و همانگونه که ایرانیان نوروز را بواسطه پایان سرما و آغاز بهار جشن می گیرند مهرگان را نیز در نیمه سال و با پایان فصل گرما و شروع سرما جشن می گرفتند آداب و رسوم آن بسیار شبیه به نوروز است و همانطور که نوروز را به  پادشاه افسانه ای ایران جمشید نسبت می دهند.

 مهرگان را نیز به فتح و پیروزی فریدون دیگر قهرمان ایرانی بر ضحاک نسبت داده می شود ولی در حالت کلی چون ایزد مهر نزد کلیه اقوام آریایی سابقه ای دیرین دارد و قدیمی ترین آیین آریاییان می باشد نزد هر دو دسته ایرانیان و هندوان در یک روز گرامی داشته می شود و مهردرزبان سانسکریت هم به معنی دوستی است و در وید کتاب مذهبی برهمنان مانند اوستا ایزد روشنایی و فروغ می باشد و زرتشتیان به پرستشگاه خویش درب مهر گویند هر دو جشن مهرگان و نوروز  از آثار درخشان و جاودان ایران زمین هستند و برماست که این دو میراث گرانقدر نیاکانمان را همچون دو گنجینه گرانبها سینه به سینه و نسل به نسل انتقال دهیم.

  چرا که هویت و پهنای مرز ایران زمین را این دو جشن به وضوح نشان می دهد و هر کجا نوروز و مهرگان جشن گرفته شود آنجا ایران است و هر که این دو جشن با شکوه و زیبا را برگزار کند ایرانی. مهرگان و نوروز در کنار یکدیگر هزاران سال است که همانند دو  ستون محکم و استوار پایه های استقلال و فرهنگ ایرانی را حفظ نموده اند و آنرا از هجوم تازی و بیگانه محفوظ داشته اند و در هر زمانی که قدرت حاکمه نتوانسته استقلال ایران را حفظ کند و سرزمین عزیزمان گرفتار قومی بیگانه گشت و به چند پاره تقسیم گردید برگزاری همین آیین های ساده ولی سحر انگیز ایرانیان را همدل ساخته و بار دیگر کنار هم جمع نمود . متاسفانه از آیین مهرگان امروزه جزء میان زرتشتیان اثری باقی نمانده و این آیین ملی که همانند نوروز به تک تک ایرانیان تعلق دارد به روحی تازه و همتی ملی نیاز دارد تا دوباره مانند گذشته جایگاه خود را بازیابد و احیاء گردد .دوستان گرامی اگر به اهمیت و جایگاه این جشن فرخنده پی برده اید بر عهده ما جوانان ایران زمین است که با اراده و کوشش خویش مهرگان را دوباره نزد خانواده های خود زنده کنیم اینکه به جای یکبار در سال دوبارپای سفره هفت چین (هفت سین در نوروز)بشینیم به شادی و سرور و نیایش پروردگار بپردازیم و به دیدار هم رفته و از احوال یکدیگر جویا شویم و به برطرف ساختن کدورتها و قهرها و جداییها  بپردازیم مطمئنا نه تنها به مذاق هیچ کسی بد نخواهد آمد بلکه با استقبال بزرگترهایمان نیز همراه خواهد شد .اما اینکه از هزاران سال پیش تا کنون چگونه این جشن برگزار می شود :

((طول مدت جشن ۶روز و از مهرروز آغاز و به رامروز ختم می شود پادشاهان تاجی به شکل خورشید که در آن دایره ای مانند چرخ چسبیده بود به سر می گذاشتند در جشن مهرگان مردی با صدای رسا ندا می داد ای فرشتگان بسوی دنیا بشتابید و جهان را از گزند اهریمنان برهانید . پادشاهان لباسهای گرانبهای ارغوانی می پوشیدند و با باده خواری در این جشن می رقصیدند موبد موبدان خوانچه ای که در آن لیمو، شکر، نیلوفر، سیب، به، انار و یک خوشه انگور سفید و هفت دانه مورد گذاشته بود نزد شاه می آورد. در این روز پارسیان مشک و عنبر و عود به یکدیگر می دادند و توده های مردم برای پادشاه پیشکش می آوردند . زرتشتیان در روز مهر از ماه مهر به نیایش گاهها رفته و با تهیه خوراک های سنتی از یکدیگر پذیرایی می کنند و با سخنرانی های ملی و آیینی سرود و شعر و دکلمه جشن مهرگان را با شادی برپا می کنند . 


در برخی روستاها جشن مهرگان با ساز همراه است روز پنجم پس از مهرگان گروهی از اهالی روستا که بیشتر آنان را جوانان تشکیل می دهند در محل آدریان و یا سرچشمه و قنات گرد هم می آیند و یکی از هنرمندان روستا به وسیله سرنا و هنرمند دیگر با دف گروه را همراهی میکند آنها با هم حرکت کرده و از یک سوی روستا و اولین خانه شروع می کنند و با شادی به خانه ها وارد می شوند کدبانوی هر خانه نخست آینه وگلاب می آورد اندکی گلاب در دست افراد میریزد و آینه را در برابر چهره آنها نگه می دارد و سپس آجیلی را که فراهم نموده به همه تعارف می کند آجیل مخلوطی از تخم کدو آفتابگردان و نخودچی کشمش است و با شربت و چای نیز پذیرایی خود را انجام می دهند آنگاه یکی از افراد گروه ساز که صدایی رسا دارد اسامی کسانی که پیش از این در خانه سکونت داشته و اکنون فوت کرده اند باز می گوید و برای همه آمرزش و شادی روان آرزو می کند .بعد از آن بشقابی از لرک (نوعی آجیل)از این خانه دریافت می کنند و در دستمال بزرگی که بر کمر بسته اند می ریزند و از خانه با ساز و شادی بیرون می آیند و به خانه بعدی می رود و چنان که در خانه ای بسته باشد برای لحظه ای بیرون خانه می ایستد و با بیان اسامی درگذشتگان این خانه بر روان و فروهر آنها درود می فرستد دادن پول و میوه هم مرسوم است تا برای جشن استفاده شود نسبت به جمعیت لورگ (نان مخصوص)تهیه شده و گوشت های بریان شده را به قطعات کوچک تبدیل می کنند و با مقداری سبزی میان دو عدد لورگ می گذارند و موبد ده نیز هنگام اجرای گاهنبار میوه ها را به قطعات کوچک تقسیم کرده و پس از پایان مراسم به همه میوه تعارف می شود. مردم تا آنجا که امکان دارد با لباسهای ارغوانی گرد هم آمده و به رقص و شادی می پردازند و هر یک چند نبشته شاد باش (کارت تبریک) برای هدیه به همراه دارند. سفره مهرگان شامل گل و ریحان و آجیل و بوهای خوش کتاب مقدس (قرآن یا اوستا)آینه سرمه دان شربت یا، شیرینی ،انار، سیب و آویشن کاسه ای پر از آب و سکه و ظرفهایی از سنجد و بادام میباشد ضمن اینکه اسفند و عود نیز می سوزانند))

جناب حاج عبدالغفور ابوالحسن زاده

0
0
آقای حاج عبدالغفور ابوالحسن زاده مقدم قوچانی(درویش ناصرعلی)
جنابش در هفتم مرداد ماه ۱۲۹۸شمسی در قوچان متولد شدند.دردوران کودکی مقدمات علوم ادبی را فرا گرفتند وبرای امرار معاش در رشته الکترونیک به ادامه تحصیل مشغول و به اخذ مدارکی در این رشته نائل آمدند.در عین حال به دنبال تحصیل علوم اسلامی ،نزد مدرسین محلی دوره عالیه علوم نقلی و ادبی را طی کرده،در علوم عقلی،فلسفه مشّاء را نزد اساتید محلی فرا گرفته و برای اموختن حکمت اشراق عازم مشهد شدند.در این شهر از محضر اقای ایسی فلسفه اشراق را اموختند.

علوم غریبه را نیز نزد مرحوم ادیب خراسانی اموخته و به ریاضاتی مشغول شدند. ولی عقده ُدل با تحصیل علوم ظاهری گشوده نشد وتسکین خاطر با ریاضات مختلفه حاصل نگردید.لذا در مرداد ماه سال ۱۳۳۸ به دلالت دائی مکرمشان مرحوم دکتر افتخارالحکما که از سالکین راه و مقیم مشهد بود ،به بیدخت رفته خدمت حضرت اقای صالح علیشاه (طاب ثراه) مشرف به شرف ایمان گردیدند. و در زمان قطبیّت حضرت اقای رضاعلیشاه،از طرف ایشان به تاریخ بیستم اردیبهشت ۱۳۵۵ مأذون به اقامه جماعت فقرا گردیدندو هفت سال بعد در بیست وپنجم رجب المرجب ۱۴۰۳ قمری برابر با نوزدهم اردیبهشت ۱۳۶۲ شمسی با لقب (درویش ناصر علی) مأذون و مأمور به دستگیری طالبین وارشاد سالکان شدند . اما ایام ارشاد ایشان دیری نپایید و متأسفانه در بیست و یکم تیر ماه ۱۳۶۶ دعوت حق را لبیک گفته و به وصال دلدار رسیدند و در همان قوچان به خاک سپرده شدند .

از ایشان رباعی ذیل به یادگار مانده است

از دانش خود به قیل و قال افتادم        وز بینش خود به نقد حال افتادم
چون حال جمال ذات را شد مرآت       از حیرت دید حال لال افتادم

نقل از خورشید تابنده

ما را چه می شود

0
0
پائولو کوئیلو، نویسنده معروف که با «کیمیاگر» خود را به جهانیان معرفی کرد، در شرح این کتاب به نکات جالبی اشاره می‌کند؛ این که سال‌های بسیاری داستان آن را در ذهن پرورانده و سرانجام آن را در پانزده روز نگاشته است. ریشه نوشتن این کتاب هم چیزی نیست، جز آشنایی وی با ادبیات ایران باستان که از «حکیم خیام» آغاز شده تا بعد‌ها به «مولانا» رسیده و یکی از داستان‌های مثنوی‌اش را دستمایه نوشتن کیمیاگر می‌کند.

به جز هشتم مهر ماه سال هشتاد و شش که سالروز بزرگداشت مولانا با سال جهانی مولانا مصادف شده بود، کمتر نشانی از بزرگداشت شاعر پرآوازه پارسی زبان در سال‌های گذشته و حتی در روز گذشته، روز نامگذاری شده به نام وی، در دست است؛ عارفی بلند آوازه که در بلخ به دنیا آمده و در قونیه چشم از جهان بسته است؛ دو نقطه‌ای که در جغرافیای امروز ایران قرار نگرفته‌اند، ولی بی‌گمان، مولانا بیش از اینها ایرانی به شمار می‌آید که برای اثباتش به مقبره نیاز باشد.

اکنون کافی است به رسانه‌های گوناگون، برنامه‌های اماکن فرهنگی و حتی پیامک‌های دریافتی تلفن همراهمان نگاه کنیم تا به عمق فراموش‌کاریمان پی ببریم، چراکه‌ گاه مسائلی را با پیامک به یکدیگر یادآور می‌شویم که جنبه ملی و میهنی دارند، ولی آیا این توفیق، قابل سرایت دادن به یادآوری روز بزرگداشت یکی از مشاهیر ملی نیست؟

هشتصدو پنجمین سالروز تولد جلال‌الدین محمد بلخی (ششم ربیع‌الاول سال ۶۰۴ هجری قمری که در تقویم خورشیدی، مصادف با هشتم مهر ماه بوده) از راه رسید و گذشت؛ اما نه مسئولان تدارک خاصی برایش فراهم دیده بودند، نه رسانه‌ها، نه هنرمندان و شعرا و نه حتی مردم عادی؛ گویی همین ما‌ها نیستیم که تا می‌شنویم ترکیه ادعا دارد که مولوی از مشاهیر دیارشان است، یا ادعا دارد که نوادگان وی در قونیه سکونت دارند و این اثباتی بر ترک بودن وی است، یا...، رگ گردن بلند کرده و کارشان را زشت می‌انگاریم.


برای کسی که آشنایی مختصری با معماری ایرانی دارد، نیم نگاهی به گنبد سبز مقبره مولانا، کافی است تا همه ادعاهای به ناحق ترک‌ها رنگ ببازد.بدین ترتیب، در حالی که کارهای گوناگون ترک‌ها را در راستای جعل تاریخ و جذب توریست ارزیابی کرده و بحق بر پارسی بودن آثار وی تأکید می‌ورزیم، خودمان نسبت به ماجرا موضع انفعال گرفته و حتی از کوچک‌ترین کاری در این زمینه دریغ می‌ورزیم؛ برای نمونه، در حالی که به گواه آمار و ارقام، روز به روز بر شمار دوستداران این نابغه جهانی در آمریکا و دیگر کشورهای غربی افزوده شده و حتی بسیاری از مستشرقان هم به نفوذ کلام وی در سرزمین‌های خاوری کشورمان اذعان دارند و هر روز شمار بیشتری شیفته و مجذوب کلام جادویی این  عارف و شاعر پارسی زبان می‌شوند، آیا هرگز شده از خودمان بپرسیم که چگونه مولانای شرقی به غرب راه یافته و به مردمان آن دیار معرفی شده است؟!

آیا سهمی از ما در این میان بوده که مغفول مانده و احیانا نا‌دیده انگاشته شده که تا کشوری از مولانا بگوید، برافروخته می‌شویم؟

در چنین شرایطی است که گویا تنها دلیل مدعای ترک بودن مولانا، وجود مدفن وی در شهر قونیه (کُنیا در ترکیه امروزی) نبوده، بلکه تلاش‌های اقتصادی کشور همسایه‌مان ـ که دست‌کم از زاویه تجاری درست به ماجرا نگریسته ـ در ماجرا دخیل بوده و به عبارتی بهتر، ظاهرا ترک‌ها در کنار بهره بردن از موهبتی که نصیبشان شده، نقش بسزایی در معرفی این عارف به جهانیان داشته‌اند.

اما در نقطه مقابل، ما به ازای کاری که تقریبا انجام نداده‌ایم، توقع داریم که مردم جهان متوجه حقیقتِ پس ماجرا شده و لابد بدانند که مولانا ایرانی بوده و حتی شمس تبریزی در شهرستان خوی مدفون شده و مقبره وی در قونیه، جعلی است؛ اینقدر که نوادگان ترک مولانا هم بر این امر صحه گذاشته و شهروند افتخاری خوی هم به شمار می‌‌روند!

باید گفت، پای محاسبه‌ای ساده و دو دو تایی در میان است که فارغ از اینکه کدام یک از دو طرف درگیر در غائله آن پیروز میدان لقب خواهند گرفت، محصولی مشترک برای عرضه به جهان تدارک دیده و شاید هر دو طرف ـ حتی می‌توان افغان‌ها و شاید تاجیک‌ها را هم به ماجرا راه داد و از چند طرف درگیر در این غائله سخن به میان آورد!‌ ـ به دنبال مطمع نظری در حاشیه این امر هم باشند؛ چیزی مانند غرور ملی، تاریخ پر افتخار و مسائلی از این دست.

درست همین نقطه است که خیلی‌هایمان ترجیح می‌دهیم جهت پیکان انتقادات را به سمت دولتمردان و مسئولان رده‌های گوناگون برگردانده و کم کاری ایشان را عامل بروز این رخدادها بدانیم؛ انتقادی که چه بسا تا اندازه‌ای وارد هم باشد؛ اما بی‌گمان، وقتی من و شما به این امر کوچکترین حساسیتی نشان نمی‌دهیم، چگونه توقع خواهیم داشت که اگر روزی به سمتی رسیده و در زمره مسئولان قرار گرفتیم، تغییر رویه داده و مولانا دوست شویم؟

به عبارتی بهتر، مگر می‌شود مولانا را نشناخته و آثارش را نخوانده باشیم، ولی داعیه دوست‌داری‌اش را داشته و در سالروز ولادتش شادی کرده و دیگران را هم سهیم کنیم؟ آیا توقع داریم که مسئولیت گرفتن یک فرد منجر به مولاشناسی‌اش شود؟

این درست که مقبره این شاعر بزرگ در ترکیه واقع شده و میزبانان وی به غایت کمال از این مهم بهره برده و حتی‌ گاه مضامین اشعار وی را از ترکی (پس از یک بار ترجمه از زبان فارسی به ترکی استانبولی) به فارسی ترجمه کرده (!) و در بروشورهای راهنما قید کنند، اما هیچ دقت کرده‌ایم که گنجینه بزرگ به جای مانده از وی به زبان فارسی و رسم‌الخط امروزی آن [برگرفته از عربی و به گونه‌ای بسیار متفاوت با رسم‌الخط امروزی ترک‌ها] بوده و مزیت بزرگی نصیبمان کرده است؟

اکنون بد نیست از خودمان بپرسیم: آیا جبر جغرافیایی سبب مهجور ماندن مولانا از کشورمان شده یا کاهلی ما؟!
 
منبع: سایت بازتاب
 
مطالب مرتبط

طبيعت و هنر در عرفان

0
0
دکتر شهرام پازوکی:
يکی از انتقادهايی که به هنر اسلامی گرفته می شود، اين است که هنر اسلامی نسبت به ناتوراليسم غفلت ورزيده است. بعضی از منتقدانِ هنر اسلامی بر انتزاعی بودن هنر اسلامی تأکيد می کنند و می گويند: هنر اسلامی اشيا را نمودار نمی كند و با مفاهيم و معانی سر و کار دارد. اگرچه ناتوراليسم در هنر مبتنی بر تلقی خاصی از هنر و طبيعت است، اما اين تلقی نه تنها در هنر اسلامی، بلکه اصولا در هنر شرقی و حتی در هنر مسيحی در قرون وسطی بيگانه است. يونانيان باستان، مسيحيان قرون وسطی و عارفان مسلمان معنای خاصی از طبيعت را مد نظر داشتند که با معنايی که در دوران جديد که منجر به ناتوراليسم شده، کاملا متفاوت است.

چيستی ناتوراليسم

در يک تعريف اجمالی ناتوراليسم در هنر عبارت است از: نظريه‌ای که مطابق آن ملاک اصلی هنری بودن يک اثر، مطابقت آن با طبيعت است که البته دقيق تر آن است که گفته شود مطابقت آن با ظواهر خارجی طبيعت که ناتوراليست‌ها معمولا بر اين نکته تاکيد دارند. چنين تعريفی از هنر و ملاک اثر هنری کاملا مدرن است.

در سراسر تاريخ قديم غرب و تمدنهای شرقی هيچ گاه ملاک هنری بودن يک اثر را انطباق آن با طبيعت چنان‌که در يک مشاهده دقيق علمی ديده می شود، نمی دانستند و به همين دليل منتقدان هنري همين حکم ناتوراليستی بودن را در مورد هنر قرون وسطی به کار می بردند. واقع اين است که ناتوراليست هنری حاصل طبيعت در دوران مدرن است. طبيعت در فلسفه مدرن به معنايی خاص تعبير می شود.

در تمام ادوار غير مدرن و در تاريخ فلسفه غرب ـ چه در دوره يونان و چه در دوره قرون وسطی ـ طبيعت به هيچ وجه يک امر فيزيکی نيست. در نزد متفکران قبل از سقراط طبيعت به معناي فوزيس به کار مي‌رفت. طبيعت در نزد يونانيان مظهر فنومن است و فنومن را البته ما به «پديدار» ترجمه کرده‌ايم که به نظر من لااقل در مورد يونانيان باستان فنومن، «مظهر» است؛ بنابراين طبيعت در نزد يونانيان مظهر وجود واحدی است.

در نزد مسيحيان قرون وسطی طبيعت مولود والد است. مسيحيان عيسی مسيح را تجسد کلمه‌الله می دانند. کلمه‌الله شخصی نيست و شأن انتولوژيک دارد. عالم، انبساط حقيقت عيسی است و اين آن چيزی است که در عرفان اسلامی به آن «حقيقت محمديه» می گوييم. در مسيحيت و در انجيل يوحنا گفته می شود: همه چيز به واسطه او (يعنی کلمه‌الله) متجسد آفريده شده است. به اين معنا از نظر حکمت مسيحی موجودات بسط «حقيقت عيسويه» هستند؛ اما در ابتداي دوره مدرن ارتباط طبيعت با آن حقيقت عالی قطع می شود و در دوره جديد در ابتدا طبيعت حالت فيزيکی پيدا مي‌كند و ناتوراليسم فلسفی زاييده مي‌شود و سپس همين طبيعت مادی فاقد کيفيات مادی مانند رنگ و بو می شود.

در فلسفه دکارت که ناتوراليسم غلبه دارد، طبيعت به صرف امتداد کمّی مبدل مي‌شود. عالم دکارتی عالمی منحصراً مکانيکی است و در آن حد می توان چيزی از حواس و صفات فيزيکی مکان و قوانين فيزيکی حرکت را تبيين کرد. مفهوم حرکت از نظر دکارت که در فيزيک جديد سرايت پيدا می كند، وقتی به دوره جديد می رسد، در تعريف تکنولوژيک طبيعت در آنجا که هيدگر به کار می برد، طبيعت مبدل به منبع ذخيره انرژی است. مقايسه ميان طبيعت با آنچه در قرون وسطی بوده، کاملا نشان می دهد که چه سيری را داشته است.

ناتوراليسم در فسلفه مدرن با دکارت زاييده مي‌شود و چيزی ورای زمان و مکان وجود ندارد و چيزی که در معرض تحقيقات علمی قرار گيرد، او همان چيزی است که طبيعی است و بيرون از آن چيزی نيست. به همين دليل در همين دوره که طبيعت معنای فيزيکی پيدا می كند و نسبتش را با حقيقت متعالی می يابد، تفاوتی نمی كند. در اين هنگام ما حتی می بينيم که تعريفی که از خدا می شود، تعريف عجيبی است و تعريفی است که در فلسفه مدرن به دئيسم تعبير می شود؛ يعنی خدايی که هيچ ارتباطی با عالم ندارد، جز اينکه ناظم آن است و اصطلاحا می گويند: خدا ساعت‌ساز است! اين تعريف از طبيعت (يعنی طبيعت به معناي جديد ناتوراليستی آن) در عرفان اسلامی جايی ندارد.

طبيعت در عرفان اسلامی


در نزد عارفان مسلمان عالم طبيعت يکی از «حضرات خمس» الهی است. به اين جهت می گويند حضرت حق حکم اسم از ظاهر خويش به تجلی اول يا فيض اقدم به صور اعيان ثابته ظهور می كند؛ يعنی از مقام خفا که مقتضای باطن اوست، خود را ظاهر می كند و سپس اعيان ثابته (که حقايق موجودات هستند) به تجلی دوم حق (که به آن فيض حق می گويند) ظهور پيدا ميكند. بدين قرار عوالم کلی وجود پيدا می شود. به هر کدام از اين پنج عالم، «حضرت» می گويند؛ يعنی اين عوالم هر کدام ظهور يا مظهر حق هستند و به اصطلاح به همه «حضرات الهيه» می گويند؛ از جمله طبيعت که عالم ناسوت است. بنابراين عالم ناسوت يک حضرت الهی است. خود عالم هم از ريشه علامت «ما يعلم بالله » است، يعنی آنچه خداوند به آن شناخته می شود. از اين رو هر موجودی آيه، نشانه و علامت خداست و به عبارت ديگر تفسير عرفانی مظهر حق است.

عارفان از طرف ديگر اسمای خداوند را به اسمای جمال و اسمای جلال تقسيم می کنند. خداوند بنا بر اسمای جماليه خويش ظهور می كند و بنا بر اسمای جلاليه در خفاست. حق مطلق است و بر اساس اسمای جماليه خويش ظاهر می شود و به همين دليل، همه موجودات «احسن» هستند؛ يعنی زيبا هستند. بنابراين موجود بودن يعنی مظهر حق بودن.

به اين تعبير در تفسير عارف زيبايی امری وجودی است؛ يعنی همه موجودات زيبا هستند، بر خلاف آنکه در فلسفه مدرن ـ به خصوص پس از کانت ـ گفته مي‌شود که زيبايی امری مربوط به سوژه است. نتيجه‌ای که گرفته می شود، اين است که در عرفان اسلامی طبيعت مظهر حق است و از آنجا که مظهر حق است، زيباست و حق حکم مطلق است و اين حکم مطلق در طبيعت ظهور کرده است.

نسبت ميان معنای عرفانی طبيعت و هنر

در معارف اسلامی در يک تقسيم بندی اوليه درباب نسبت ميان خداوند و عالم دو قول رايج است:

تنزيه: بنا بر اين قول، خداوند کاملا منزه از عالَم است؛ يعني بين خالق و مخلوق هيچ ارتباط وجودی نيست. خداوند به عنوان خالق، موجودات را خلق کرده است؛ ولی تعالی و تنزيه مطلق دارد و هيچ ارتباط و تشابه وجودی ميان آنها نيست. برای اينکه او منزه و متعالی از اين است که او مشابهتی به مخلوق داشته باشد؛ لذا معرفت حقيقی به آن وجود ندارد.

تشبيه: در اين قول، خداوند به خلق همانند و صفات خداوند به خلق داده می شود و راه عبور در خلق و معرفت به حق باز می شود؛ يعنی در قول به تشبيه، ما نسبتی با حق داريم که می توانيم به آن معرفت پيدا کنيم.

مناسبت بحث تشبيه و تنزيه با بحث ما اين است که مناسبت هنر در عالم اسلامی دقيقاً در همين وجه تشبيهی مطرح است. در حقيقت وجه تشبيهی خداوند است که مطرح می شود و هنرمند نيز در مقام تشبيه است. البته مراد من از تشبيه به معنای متداول که جزء اصطلاحات رايج ادبی است، نيست. حقيقت تشبيه در نزد عارفان مسلمان بيش از يک مفهوم در نزد صنايع ادبی است. در سه سنت دينی بودايی، هندی و مسيحی جنبه تشبيهی غلبه دارد؛ لذا همانند کردن حق به خلق و به عبارت ديگر تجسم حق در صور هنری و بازنمود تجسمی در اينها تجويز شده است؛ مثلا در مذهب هندو ظهورهای خدا (يعنی اوتارها) خود خدايان را در ظاهر انسانی تصوير و يا تجسيم و يا تشبيه می كند. در مذهب بودا نيز مجسمه‌های بودا به وجه تشبيهی آن مطرح می شود. در مسيحيت هم وجه تشبيهی حق خود مسيح است.

من معتقدم ابن‌عربی در کتاب «فتوحات مکيه» کليد بحث را مطرح کرده است. وی می گويد که وجود عيسی از نکاح بشری نبود، بلکه تمثل روح در صورت بشر بود. به اين دليل بر امتش ـ غير ديگر امتها ـ قول به صورت غلبه يافت. پس آنان در کليساها مثالهايی (شمايل) را تصوير می كردند و با توجه به آنها بود که در جان خويش عبادت می کردند؛ زيرا که اصل پيامبرشان از تمثل بود. پس اين حقيقت تا کنون در امت او سريان دارد و چون شرع محمدی آمد، از صورت نهی کرد، در حالی که حاوی حقيقت شرع عيسی(ع) بود. از اين رو پيامبر(ص) برای ما تشريح کرد که خدا را چنان بپرستيد که گويي او را می بينيد. نتيجه‌ای که ابن عربی می گيرد، اين است که با اين کار، برای ما او (حضرت حق) را در خيال وارد کرد. با اين تفاوت که آن را در حس نفی کرد و در اين امت به صورت حسی ظاهر نگردد.

در عالم اسلام بر خلاف مسيحيت يا بوديسم، هم دعوت به تشبيه و هم دعوت به تنزيه است؛ مانند اينکه او سميع و بصير است. کمال مطلوب در نزد عارفان مسلمان، جمع و تعادل بين تشبيه و تنزيه است. معمولا متکلمان مسلمان گاه به اين سو و گاه به آن سو بودند. بنابراين مسئله هنر در کلام اصلا طرح نمی شود و عرفان است که به تشبيه و تنزيه توجه دارد و بحث هنر مطرح می شود.

به اين معنا هنرمندان مسلمان اهل تشبيه حق در هنرند. از اين رو همان طور که ابن عربی می گويد، با خيال سر و کار دارند. برای اينکه تشبيه فقط از عالم خيال ميسر است. تشبيه کار عقل است و تنزيه کار خيال است. عقل نمی تواند حق را در خلق ببيند، ولی در خيال می تواند حق را در خلق ببيند. به همين دليل ابن عربی می گويد به ما گفته شد که خدا را چنان بپرستيد که گویی او را می بينيد. اين تعبير در حقيقت ترجمه‌ای از يک حديث نبوی است.

تعادل بين تنزيه و تشبيه در هنر اسلامی

با اينکه هنر عرفانی اسلامی برخاسته از همين وجه تشبيهی است، با اين همه در هنر عرفانی هم عرفا نمی خواهند تشبيه به جايی برسد که چيزی از تنزيه حق باقی نماند. تعادل بين تنزيه و تشبيه هميشه باعث شده که هنرهای اسلامی محدوديت داشته باشند و اين محدوديت اجتناب‌ناپذير است؛ ولی اين محدوديت شرعی دليل عدم توجه به هنرها نيست. حتی در مورد هنر مجسمه‌سازی که به معنايی نهی شده و يکی از دلايلش ظاهراً همان بت‌پرستی اعراب در زمان جاهليت بوده است. با اين حال می بينيم که شيخ محمود شبستری می گويد:

مسلمان گر بدانستی که بت چيست

همی گفتی که دين در بت‌پرستی است!



چرا هنر اسلامی غير ناتوراليستی است؟

در هنر اسلامی توجه تنزيهی برخلاف مسيحيت يا بوديسم بيشتر مطرح است؛ زيرا درست است که در مقام تشبيه اثر هنری پيدا می شود، ولی اين تشبيه نمی تواند يک تشبيه ناتوراليستی يا رئاليستی باشد؛ چرا که هنر اسلامی تبديل به شرک خفی می شود و ديگر نمی توانيم تنزيه مطلق را در آن رعايت کنيم. اسلام بر تنزيه بسيار تأکيد دارد و تأکيدی که بر توحيد می شود، در هيچ دين ديگری نيست. به همين دليل هنرمندان در عالم اسلام صور هنری را بايد چنان نشان دهند که اين زيبايی در حقيقت حاکی از زيبايی الهی باشد. به عبارت ديگر از آنجايی که چيزی جز خدا زيبايی و حسن مطلق نيست، هنر عرفانی اسلامی می کوشد که جمال الهی را به صورت آيات الهی نشان دهد و خاطر نشان می سازد که زيبايی موجود در طبيعت که واقعا طبيعت هم زيباست، خودش بالاستقلال چيزی نيست، بلکه حکايت از آن زيبايی الهی دارد. به اين معنا خود عالم طبيعت به صورت مستقل و بدون اينکه مظهر حق باشد، فی نفسه نمی تواند در نظر عرفا مطرح شود، بلکه ما با عالم طبيعيت سر و کار داريم که مظهر حق است.

به همين جهت در هنر اسلامی مسائل عالم مادی و محسوس چنان که به عين محسوس ماست، مطرح نيست، بلکه ما وارد عالم مثال يا عالم خيال می شويم؛ چنان که مولانا درباره منشأ هنرها در خيال می گويد:

چيست اصل و پايه هر پيشه‌ای؟

جز خيال و جز عرض بر انديشه‌ای

در اينجاست که عالم خيال يا عالم ملکوت به عنوان عالم طبيعت يا ناسوت سخن گفته می شود که نسبت با هنرها پيدا می كند. اين عالم واسطه و برزخ ميان عالم اجسام طبيعی و عالم معناست. از اين رو هنر تنها علمی است که هم از ماديت، هم از معنا نصيب برده است. به تفسير عرفا کشف های هنری و عرفانی که واسطه خيال مقيد انسانی حاصل می شود، در اين عالم است. صورتهای هنری در اسلام بايد جامع تشبيه و تنزيه باشد، نه مادی صرف و نه معنوی صرف؛ لذا جای آن در عالم خيال است.

در عالم خيال و عالم مثال ماده به اندازه‌های فيزيکی نيستند؛ چنان که در نگارگری ها می توان مشاهده کرد؛ چرا که مکان نگارگريها مکان مثالی است. از اين رو نگارگری ها فاقد سه بُعد يا پرسپکتيو است و به همين دليل انديشه عدم تشبيه ناتوراليستی در هنر عرفانی اسلامی غلبه دارد. اين مطلب را مولانا در آن داستان مشهور «مراء کردن روميان و چينيان» در دفتر اول مثنوی به خوبی نشان داده است.

از جهت معرفت هنری، مولانا نشان می دهد که اساسا صورت حقيقی صورتی نيست که نقاش به تقليد از طبيعت نقاشی می كند. نقاشی چينيان از نظر مولانا مردود است، برای اينکه بازنمايی مطلق طبيعت (يا ناتوراليسم به تعبير امروزی) است. چنين کسانی موجودات طبيعی را از اين جهت که ظهور حقيقت متعالی است، ظاهر نمی کنند، بلکه آن موجوديت محسوس را بررسی می كنند. نقاشی روميان نيز نمايش عالم طبيعت بود؛ ولی نه به مدد حواس ظاهری و بدان نحو که در عالم طبيعت نمودار می شود، بلکه آنها معانی و صوری بود که حقايق موجودات مادی نيز همين‌هاست. اين صور و معاني در تفسير مولانا از عالم خيال پيدا می شود. اين صور خيالی کاملا با «موهومات» که امروزه برخی آن گونه برداشت می كنند، تفاوت دارد و مولانا تأکيد می كند که اين تقليد بايد تخيل باشد؛ يعنی در حقيقت اين صور نبايد صور خارجی باشد، بلکه صور خيالی بايد مطرح شود. اين خيالات موهوم نيستند، بلکه در نظر مولانا حقيقی تر از موجود محسوس است. برای اينکه عالم خيال ورای عالم طبيعت است و در حقيقت اصل عالم طبيعت است.

صور خيالی حقيقی تر از آن چيزی است که امروزه در رئاليسم، واقعيت خارجی می گوييم؛ منتها هنرمند اين صور خيالی را کشف می كند. او کاشف اين صور خيالی است، نه اينکه به معنای قوه نبوغ خويش ـ به معنايی که امروزه گفته می شود ـ خالق آنها باشد. در اين خصوص مولانا داستان ديگری را در مثنوی مطرح می كند: داستان آن صوفی که در گلستان سر به زانوی مراقبت فرو برده و يارانش می گويند: «سرت را بلند کن و از مراقبه بيرون بيا و در گلستان و رياحين و ديگر آثار حق تفرج کن.» صوفی در جواب می گويد: «آنچه من در دل می يابم، از اين رياحين و بوستان خارجی حقيقی تر است. آنچه شما می بينيد، آثار اينهاست. من آنها را بی واسطه می بينم و شما به واسطه حواس می بينيد.»

با اين مقدمه تشبيهی و تنزيهی است که می توانيم به اين نکته برسيم که چرا در هنر اسلامی زبان رمزی (سمبليک) استفاده می شود؟ برای اينکه در زبان تشبيهی حق فقط زبان رمزی بيان می شود.

اگر هنر اسلامی غير ناتوراليستی است، آيا سوررئاليستی است؟ يعنی آيا با طرح ناتوراليسم که به وجهی همان رئاليسم است و با وجود عالم خيال وارد اصول فکری مکتب سوررئاليسم در دوران معاصر نمی شويم؟ اين سيری است که برخی طی می كنند؛ يعنی از عالم ناتوراليسم خارج می شوند و وارد سوررئاليسم می شوند. در کتاب «تصوف و سوررئاليسم» ادونيس، تصوف و سوررئاليسم به يک جا می رسند. اين شبه در واقع مولود عدم فهم عالم غير ناتوراليستی در تصوف اسلامی و عدم فهم درست ماهيت خيال در عرفان اسلامی است.

اجمالا بايد گفت که سوررئاليسم منشأ خيال هنری همان است که فرويد به آن «ناخودآگاه» می گويد. بنابراين تاثير آرای فرويد بر مکتب سوررئاليسم انکار ناپذير است. گرچه خود فرويد سوررئاليسم را قبول نداشت. در اين تلقی از حيث عرفانی، تخيل به «توهم» می نمايد، در حالی که نزد عارفان ادراک خيالی، ادراک حقيقی است و خود خيال و صور خيالی، عالمی را در مراتب طولی عالم طبيعت می سازد که حقيقی و بلکه حقيقت عالم طبيعت است. به اعتباری می توان از منظر عرفانی گفت که ما در سوررئاليسم از مادون عالم طبيعت ـ به آن معنایی که خودشان می گويند ـ به مافوق می رسيم. اگر ناتوراليستی نيست، آيا سوررئاليستی است؟ در تفسير طبيعت چنين چيزی کاملا جوابش منفی است.
منبع : روزنامه اطلاعات شنبه ۸/مهرماه/۱۳۹۱

جناب حاج عبدالعظیم باستانی پاریزی

0
0
شادروان حاج عبدالعظیم باستانی پاریزی در سال ۱۳۰۵ هجری شمسی در قریه ادب خیز پاریز سیرجان در خانواده علم و ادب و عرفان از پدری دانشمند به نام حاج ملا علی اکبر معروف به آخوند پاریزی قدم به عرصه وجود نهاد و دوران کودکی را در محیطی مذهبی و عرفانی سپری نمود تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ای که پدرشان مدیر آن بود شروع و همزمان ادبیات عرب را نزد والد خود مرحوم حاج آخوند فرا گرفتند و پس از اخذ مدرک ششم نظام قدیم عازم کرمان گردیدند و از محضر درس حجت الاسلام مدنی استفاده کرد و در امتحان سر دفتری اسناد رسمی شرکت و موفق به اخذ جواز سردفتری که معادل لیسانس حقوق می باشد گردیدند . 

ایشان موفق به اخذ جواز سردفتری ازدواج هم شدند و پس از سی سال از این شغل شریف بازنشسته شد ولی سردفتری ازدواج را تا اواخر عمر ادامه دادند ایشان در سال ۱۳۲۳ هجری شمسی در سن ۱۸ سالگی با صبیه مرحوم سید احمد هدایت زاده نبوی ( به نام پاریز دخت ، یا طیبه) که وی یکی از معلمین و مدرسین مدرسه ای بودند که حاج آخوند مدیر آن مدرسه بود ازدواج کردند.و ثمره این ازدواج یک فرزند ذکور که در طفولیت درگذشته و هفت نفر اولاد اناث که هر کدام از ایشان نمونه عفاف و تقوی و فضیلت هستند اکثر آنها در شغل شریف معلمی انجام وظیفه می نمایند اولاد و نوه های ایشان همگی دارای تحصیلات عالیه می باشند. لازم به ذکر است که یکی از دامادهای گرامی ایشان شهید غلام رضا عابدینی پاریزی که در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. که جناب آقای باستانی بعضأ از این واقعه متاثر می گردیدند. 

رویه ایشان در زندگی رسیدگی به امور عامه مردم و خدمت به خلق خدا بود در ضمن بنا های عام المنفعه ای هم در پاریز سیرجان از ایشان به یادگار مانده از آن جمله
 - مدرسه عظیمیه که در حال حاضر به مدرسه باقر العلوم نام گذاری شده است .
- حمام عمومی پاریز
- حمام عمومی گستوئیه 

جناب آقای باستانی در طول عمر خود دو بار به زیارت مکه معظمه و عتبات عالیات مشرف شدند یک سفر در سال ۱۳۵۶ و دیگری در سال ۱۳۶۲ بود. ایشان در ضمن کشاورزی و کارهای اداری و شرعی که در پاریز به عهده داشتند به قول خودشان در مقدمه کتاب مخمس دیوان حافظ شیرازی سالیان دراز مطالعاتی در کتب تفاسیر قرآن مجید از جمله تفسیر شریف بیان السعاده فی مقامات العباده تالیف و تصنیف شیخ سجاده سلسله نعمت الهیه حضرت آقای سلطان علیشاه شهید طاب ثراه که به زبان عربی است داشته اند که در تعریف این تفسیردراول تفسیر سوره حمدامام خمینی (ره) مهم وبه خوبی یاد شده است  و همچنین در زندگانی ۱۴نفس مقدس و عرفای عظام مرقوماتی به رشته تحریر درآوردند و نتیجه این مطالعات و تحقیقات در شرح زیر امده است و چنانچه خود در مقدمه این کتاب نوشتند دواوین شعرای بزرگ فارسی زبان ایرانی از قبیل دیوان حافظ و کلیات سعدی و مثنوی مولوی و دیوان شمس و دیوان عطار و بعضی دیگر از عرفا را مخمس نموده و نثر آنها را توضیح داده اند.
-مخمس کامل دیوان حافظ
-پنج جلد کلیات شیخ اجل سعدی شیرازی
- هت جلد مثنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی
- دو جلد از تفسیر شریف بیان السعاده
- دو جلد رباعیات 

دو جلد گزیده ای از سخنان حضرت رسول (ص) و امیر مومنان علی علیه السلام
که امیدواریم انشاالله به همت برادران عزیز و خانواده گرامی آن بزرگوار بقیه آثار ایشان به زیور طبع آراسته گردد ایشان در ضمن تحقیق در آثار بزرگان اسلامی و شریعت مقدسه تشنه رسیدن به مقصود اصلی و کمال معنوی بودند لذا در جستجوی اهل الله برآمدند و در سال ۱۳۴۳ شمسی در زمان قطبیت حضرت آقای شیخ محمدحسن صالح علیشاه گنابادی طاب ثراه به خدمت عالم جلیل القدر جناب آقای حاج شیخ عبدالله صوفی املشی ملقب به (درویش عزت علی) و به دلالت جناب آقای حاج شیخ محمد جواد آموزگار کرمانی ملقب به (ظفرعلی) رسیدند و در طریقه حقه مرتضویه رضویه نعمت اللهیه سلطانعلی شاهی قدم نهاده و با قدم صدق درجات ترقی و تعالی را در این راه طی نموده تا آن که در سال ۱۳۶۱ هجری شمسی از طرف قرین الشرف حضرت آقای رضا علیشاه اعلی الله مقامه ماذون در اقامه نماز جماعت فقرا و رسیدگی به امور فقری در پاریز و سیرجان و بافت و بندرعباس گردیدند و تشنگان ذلال معرفت را با راهنماییهای خود سیراب می نمودند.


پس از رحلت حضرت آقای رضا علیشاه با جانشین ایشان حضرت آقای حاج علی تابنده محبوبعلیشاه تجدید عهد و پس از رحلت آن بزرگوار فرمان ماذونیت ایشان به همراه تجدید عهد نمودن فقرا توسط مولای بزرگوار حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوب علیشاه سلمه الله تنفیذ و اعلام گردید.گفتنی است ایشان در آثار و نوشته های خود مقید به رعایت امانت بودند چنانچه اگر آیه ای از قرآن یا حدیث و روایتی از بزرگان دین در اشعار خود استفاده می کردند بدون کوچکترین تحریفی یا پس و پیش کردن کلمات آن جمله را در اشعار خود می آوردند.سرانجام در تاریخ چهارده مهر هزاروسیصدونود شمسی مطابق با هشتم ذی القعده هزارو چهار صد و سی و دو هجری قمری پس از یک دوره بیماری کوتاه مدت در بیمارستان سیرجان روح پر فتوح آن حکیم و عالم ربانی به ملکوت اعلی پیوست و برادران طریق و دوستان شفیق خود را عزادار نمود و پیکر شریفش در مزار شهدای پاریز سیرجان دفن گردید روحش شاد یادش گرامی باد

یاد یاران

در بیان مذهب حلول و اتحاد

0
0
در بيان مذهب حلول
بدانكه اهل مذهب حلول می گويند كه خدايتعالی می فرمايد كه:الله نورالسموات والارض مثل نوره كمشكوه فيها مصباح
و رسول (ص) می فرمايد: «ان الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش عليهم من نوره» اين حديث موافقست با اين آيه (ظو) مفسر است مر اين آيه را چون خدايتعالی و تقدس همه خلايق را اول در ظلمت آفريد و هر كه در ظلمت باشد هيچ نبيند و هيچ نداند باز خداوند تعالی و تقدس بفضل خود از نور خود بر خلايق بپاشيد تا خلايق بينا و شنوا و دانا شدند و خدای را بشناختند پس اين دانايی و شنوايی و بينايی كه در ماست نور اوست كه او را می شناسد اينست معنی «عرفت ربی بربی و لولافضل ربی لما عرفت ربی» اينست سخن اهل حلول

چون اين سخن ايشان معلوم كردی اكنون بدانكه از ايشان سؤال می كنند: چون در هر كسی نور خدای است كه دانا و بينا و شنواست اين دانايی و شنوايی كه در ماست جزو نور خدايا كل نور خداست؟ مي‌گويند اين دانايی و بينايی و شنوايی كه در ماست نه جزو نور است و نه كل نور زيرا كه نور متجزی و منقسم نيست و امكان تجزيه ندارد و محتاج مكان نه و اين سخن ظاهر است و بر عاقلان پوشيده نماند از جهت آنكه نور عالم ملك كه جسمست و نور مجازی است امكان تجزيه ندارد در خارج پس نور عالم ملكوت كه جسم نيست و نور حقيقيست قابل تجزيه نباشد هم در ذهن و هم در خارج چون معلوم شد كه نور منقسم و متجزی نيست و محتاج مكان نيست پس جزو (كذا- ظ- جزء) نور خدا در ما نباشد كه اگر باشد متجزی باشد و اين محالست و كل نور خدا هم در ما نباشد از جهت آنكه نور خدای نامحدود و نامتناهی و محتاج مكان نيست (كذا- ظ- نامتناهی است و محتاج مكان نيست). ديگر آنكه اگر كل نور در زيد باشد عمر (كذا- ظ عمرو) از نور خالی باشد و اين محالست كه چيزی بی نور او موجود تواند بود. ديگر احد حقيقی را كل و اجزاء نباشد.

پس به يقين معلوم شد كه كل و جزء نور خداي درما نيست و حقيقت اين سخن آنست كه نور خدای حد و نهايت ندارد و محيط است مر اين عالم را اينست معنی: الا انهم فی مريه من لقاء ربهم الا انه بكل شیء محيط و اين عالم در جنب عظمت او چون خردلی است ميان زمين و آسمان.زيرا كه محدود را با نامحدود بهيچ وجه نسبت نتوان داد و اين بيچاره بسيار كس از اين طايفه ديد و سخن ايشان بتمامی شنيد يكی از معتبران و داناترين ايشان را ديدم حكايت می كرد كه روزی از روزها بوقت نماز ديگر ناگاه حجب از پيش چشم من برداشتند و نور خدايتعالی بر من تجلی كرد و ظاهر شد نوری ديدم كه حد و نهايت نداشت و فوق و تحت و يمين و كران و ميان نداشت و خلق عالم در آن نور چون ذرائر(جمع ذره) بودند كه در نور آفتاب باشند ولی بيچارگان در آن نور غرق بودند و از نور خبر نداشتند هم چون ماهيان كه در آب غرق باشند و از آب خبر ندارند و همه خبر آب از يكديگر پرسند و طلب آب كنند و آب را نبينند و يسار نبود و امكان سخن گفتن و چيزی خوردن نبود و اگر چنانچه آن حال دراز كشيدی در خوف هلاك بودمی تا باز من در حجاب شدم و از آنحال باز آمدم.

غرض از اين سخن آن بود كه اعتقاد آن طايفه چنين است و اين چنين حكايتها می كنند و از مكاشفه و معاينه خبر می دهند تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانيم. چون نور خدا حد و نهايت ندارد و نور او را نظير و مثال نتوان نمود اما از جهت تقريب فهم را بدانكه نور خدايتعالی هم چون نور آفتاب كه از مشرق تا به مغرب گرفته است و هيچ خانه از مشرق تا به مغرب نيست كه در وی نتافته است و هر خانه به آن نور كه در وی تافته است منور و روشن است پس باين سبب در نور كثرت می نمايد و كل و اجزاء گفته می شود يعنی آن نور كه از مشرق تا به مغرب گرفته است كل می گويند و اين انوار كه در خانه هر كس تافته است اجزاء می خوانند اما عاقلان دانند كه يك نور بيش نيست و يك نور حقيقی كثرت و ی اجزاء تصور ندارد و اسم كل و اسم جزء از برای تقريب فهم گفتم اينست تمامی سخن اهل حلول.

سيم در بيان مذهب اتحاد:
بدانكه اهل تحاد می گويند كه اين آيه و احاديث كه اهل حلول نقل كردند درست است و ما را در آن شكی نيست و متمسك‌ ما نيز همين است و ديگر آنكه گفتند كه دانا و شنوا و بينا كه در ماست خداست و نور است كه او را می شناسد همه راست است و ما را هم در اين خلافی نيست و اينست معنی «اتقوا فراسه المومن فانه ينظر بنورالله» اما اينكه خداي را به ذات محيط اين عالم گفتند و خلق عالم را در ذات او همچون ذرائر در آفتاب گفتند. خطاست ...

بدانكه اهل اتحاد می گويند كه نور خدايتعالی به مثابه نور شمعی است و خلق عالم به مثابه آينه‌ها اند اگر چه شمع يكی بيش نيست اما در هر آينه شمعی پيدا آمده است و آئينه كه شنوا و دانا و بينا است از اين شمع است كه در وی است پس اگر چه بصورت دو شمع است كه می نمايد و اهل حس و خيال دو شمع می دانند و می بينند اما به حقيقت هر دو يكی است و اهل دانش يك شمع می بينند و يك شمع می دانند اين است سخن اهل اتحاد و اين طايقه را اهل اتحاد از جهت اين معنی می گويند كه ايشان دو شمع را يكی می گويند شمعی كه در آينه است و شمعی كه در ميان است

کشف الحقایق...
عزیزالدین نسفی
ادامه دارد

روز جهانی معلم گرامی باد

0
0
پنج اکتبر از سوی یونسکو روز معلم نامیده شده است. در چهل و چهارمین اجلاس وزرای آموزش و پرورش که در سال ۱۹۹۴ در شهر ژنو برگزار شد دبیر کل وقت، فدریکو مایور پیشنهاد داد که مجمع روزی را به نام روز معلم تصویب و نامگذاری کند و از آنجا بود که با مصوبه مجمع که متشکل از ۷۰ وزیر، ۲۷ معاون وزیر و ۳۸ ناظر از ۱۳۵ کشور جهان بودند روز جهانی معلم در تقویم همه کشورها ثبت گردید.

سرپرست هیأت ایران در این مجمع به عهده دکتر محمدعلی نجفی وزیر اسبق بود. متأسفانه بر اساس آخرین آمارهای یونسکو یک سوم از جمعیت ۶۰ میلیونی معلمان جهان زیر خط فقر زندگی می کنند. به نظر میرسد وزرای بعدی آموزش و پرورش کشورمان این روز را در تقویم های خود یادداشت نکرده اند و اساسا هیچگونه ارزش و اهمیتی برای این روز بین المللی قائل نمی باشند تا آنجا که حافظه یاری می کند و با توجه به سوابق موجود فقط در مهرماه سال ۱۳۸۳ وزارت آموزش و پرورش با صدور اطلاعیه ای از واحدهای آموزشی خواست که با برپایی مراسم ویژه روز جهانی معلم را گرامی دارند.

امسال روز جهانی معلم به جمعه افتاد و سکوت کامل مسئولان جایگزین تجلیل و تقدیر از خدمات ارزشمند معلمان گردید. آنچه مسلم است چنانچه همه روزهای سال هم به نام روز معلم نامگذاری شود باز هم نمی توان حق مطلب را در مورد این عزیزان ادا کرد. به امید روزی که جهان فاقد معلم غمگین و دردمند باشد.

اُرید و تُرید

Viewing all 454 articles
Browse latest View live




Latest Images